Saturday, July 28, 2012

به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت * مرا که لکنت عجز است در زبان مقال


داستان از یک شیطنت بچگانه شروع شد؛‌ - داستانی که برمی‌گردد به بیست و چند سال پیش، یک مدت رضا گیر داده بود می‌گفت بگو ر ر ر ر ضا، می‌گفتم ر ر ر ر ضا می‌گفت بگو چ چ چ چ چای، می‌گفتم چ چ چ چ چای؛ بگو د د د د د دا (دا در زبان ما یعنی مادر) می‌گفتم د د د د دا؛ ن ن ن نان، ن ن ن نان ؛‌ این بازی را انقدر ادامه داد که ک ک که کم‌کم ل ل ل لکنت گ گ گ گرفتم؛ یادم هست سر این قضیه یک ک ک ک کتک م م م مفصل هم از حسین خورد. دنیایی داشتیم با رضا. یادم نیست چقدر ط ط ط طول کشید اما بالاخره برگشتم به زبان عادی
 !

A Scene at the Sea
محصول 1991 ژاپن
کارگردان تاکشی کیتانو

Thursday, July 26, 2012

اساطیر الاولین


نوشتن در مورد این فیلم زیبا را که من از جزییات و خرده روایت های آن لذت بردم می‌گذارم برای کسی که با اساطیر یونان باستان آشنا باشد؛ اگر هم آشنا نیستید ببینید دیدن دارد


Fellini Satyricon
محصول 1969 ایتالیا
کارگردان: فدریکو فلینی

Sunday, July 22, 2012

من ندیدم جز شقاوت در لئام * گر تو دیدستی رسان از من سلام


یک‌بار هم که دلم بدجور شکست وقتی بود که امین با شور و شوق داشت توی خانه ما بازی می‌کرد و خوشحال بود. گوشی اکبر زنگ خورد؛ آن طرف خط با امین کار داشتند؛اکبر گوشی را داد دست امین که حرف بزند؛ فردا امتحان داشت و مشق‌هایش را هم ننوشته بود؛ نمی‌دانم با چه لحنی و به چه چیزی تهدید شد که در اوج شادی شروع کرد گریه کردن و دوید سمت خانه خودشان که مشق‌هایش را بنویسد. من هم زدم بیرون؛ نشستم پشت فرمان و گریه کردم از اینکه نمی‌فهمند دو خط مشق ارزشش را ندارد. اوج خشونت بود برایم این صحنه که کسی از فاصله‌ای دور فقط با گفتن چند کلمه اشک کسی را در بیاورد؛ جالب آنکه از شوخی روزگار خودم هرچند وقت یکبار گوشیم را می‌کوبم به دیوار و حتما از چشم ناظری با الگوهای ذهنی خودم این خشونت قابل بخشش نیست. خرد و خمیر شدن گوشی من معادل گریه کردن امین است. کسی که آن طرف خط است همیشه احمقی است که حرفی بیهوده را تکرار می‌کند و کسانی که من را می‌شناسند می‌دانند که چقدر در مقابل حرف‌هایی که از چارچوب منطقیم نگذرند زبونم. به این نتیجه رسیده‌ام که مشکل از حودم است. زنها را نمی‌فهمم؛ اصلاً نمی‌فهممشان؛ فقط می‌دانم خطرناکند و باید ازشان ترسید. همه‌شان درخودشان یک مده‌آ دارند. لااقل برای من اینجور بوده
مده‌آ 
اثر پیر پائولو پازولینی
محصول 1969 ایتالیا، فرانسه و آلمان غربی 

Friday, July 20, 2012

بیا که به بی تو به جان آمدم ز تنهایی


برای من سینِما و ادبیات یا بهتر است بگویم فیلم‌دیدن و کتاب‌خواندن همیشه نقش پناهگاه را داشته - هرقدر بخواهم این جمله را بشکافم و توضیح دهم به کلیشه‌‌هایی نزدیک می‌شوم که از‌ آن‌ها بیزارم - به همین خاطر بیش از آنکه دفاع کنم از آثاری که دوست دارم تعلق خاطر پیدا می‌کنم به آن‌ها.
کتابی هم که ذیلا معرفی می‌کنم نوشته‌های آقای یزدانیان است که تعلق خاطرش رابه سینِما و به فیلم‌هایی که دوست دارد می‌نمایاند. من نتوانستم تا آخر بخوانم؛ نه که کتاب خوبی نباشد نه؛ برای اینکه خودم این وسط موضع دارم. همانطور که نمی‌توانم مثلاً ببینم کسی در مورد زنی که دوستش دارم در مورد انحناهای تنش و لحن لبخندش و حاضرجوابی‌اش و اندوهش و … سخن‌سرایی کند همانظور هم نمی‌توانم این کتاب را بخوانم.
*
رابرت وایز،‌ لینکلیتر، کیشلوفسکی، برتولوچی، کاروای،‌ وودی آلن، کوبریک، کاساوتیس، برگمان، رومر،‌ برسون، تروفو، رنوار،‌ هرتزوگ،‌ فاسبیندر، وندرس، و تارکوفسکی کسانی هستند که در کتاب نام برده می‌شوند و ستایش می‌شوند.

ترجمه تنهایی،‌ مجموعه مقالات صفی یزدانیان،‌انتشارات منظومه خرد،‌200 صفحه،‌ 6800 تومان قطع وزیری، جلد شومیز، چاپ اول 1389
+


Wednesday, July 18, 2012

شناسم من از باز گنجشک را * همان از جگر نافه مشک را


سالها پیش جایی خواندم – یادم نیست کجا - که نشانه‌هایی هست برای اینکه فرض کنیم ریک و ایلسا در آن آخرین باری که همدیگر را در کازابلانکا دیدند داخل هتل با هم خوابیدند، از آن نمای نرینه برج که از پنجره اتاق نشان داده می‌شود تا رختخواب اتاق؛ همزمان نشانه‌هایی وجود دارد برای اینکه قبول کنیم هم‌خوابگی‌ای بین آن‌ها صورت نگرفته؛ از مرتب بودن رختخواب تا نشان دادن ساعتی که می‌نمایاند فرصتی برای این‌کار نبوده و نیست قبل از آن پرواز جانکاه.
صحنه ای هم هست در فیلم آواز گنجشک‌ها که زن ِ کریم به شوهرش که روی پشت‌بام است می‌گوید دکمه‌ات دارد می‌افتد، کریم دکمه را می‌کند، زنش دامنش را بالا می‌اورد کریم دکمه را می‌اندازد پایین توی دامن زنش. اگر نبود آن دیالوگ احمقانه و بچگانه قبل از همین نما که کریم به زنش می‌گوید( اینجا هوا خوبه بیا شبا روی پشت بوم بخوابیم و بچه‌ها پایین بخوابند) ارزش آن نما هزاربرابر می‌شد اما خب تفاوتهای زیادی هست بین کارگردانی مثل مجید مجیدی و کارگردانی مثل مایکل کورتیز.



آواز گنجشک‌ها 
اثر مجید مجیدی
محصول 2008 ایران

Friday, July 13, 2012

آنچه در آینه جوان بیند * پیر در خشت خام آن بیند


هروقت فیلمی از گلستان می‌بینم یا چیزی از او می‌خوانم و مقایسه‌اش می‌کنم با سایر آثار آن روزگار، یاد آن جمله‌ی مهدی کروبی می‌افتم که در مناظره‌های تلویزیونی خرداد 88 به محمود احمدی‌نژاد گفت زمانی که تو بخشدار ماکو بودی من نایب رئیس مجلس بودم.
گلستان به نظر من هنوز هم مهمترین هنرمند معاصر ایران است
 .

خشت و آینه
محصول 1965 ایران
نویسنده و کارگردان: ابراهیم گلستان

Thursday, July 12, 2012

چرا گریه می‌کنی مگه ما خوشبخت نیستیم؟


ولی امر مسیحیان جهان بودن کار سختی است. ما که خدا را شکر از نعمت ولایت بهره‌مندیم؛ ولی‌امر ما هم مثل ولی امر مسیحی‌ها تیست که مثلاً بیماری کمبود والدین داشته یاشد یا چیزهایی ازین دست

 .

Monday, July 9, 2012

ای کسانی که وارد می شوید دست از هر امیدی بشویید - سردر دوزخ


کاش به همین مسخرگی بود که یک دفعه یک سیاره ای نزدیک میشد و همزادی داشتی و تا الآن همزمان بوده‌ای و الآن از همزمانی درآمده‌ای و می‌توانی بعضی چیزها را در کذشته تغییر دهی .
مسخره است البته
وقتی بتوانی برگردی به گذشته دیگر گذشته گذشته نیست، آینده است. چیزی هم که عوض شده باشد عوض شده است قبلی نیست پس نمی‌توانی لذت ببری از تغییر آن ؛ اگر هم حالت قبلی‌اش را بدانی که تلخیش هم هست لابد؛ هیچ راهی برای خروج از خاطرات تلخ وجود ندارد قطعاً
این مسخره بازی‌های هالیوودی هم دردی را دوا نمی کند
 

Sunday, July 8, 2012

یک شباهت خطرناک


زینب کپی مادرمه؛ کپی برابر با اصل؛ مثلاً وقت‌هایی که تصمیم می‌گیرم سکوت کنم و جز این راه ِ دیگری نیست که در برابر حجم تحمل‌ناپذیر عقلانیت‌گریزی زینب یا مادرم مقاومت کنم با ترفندهایی یکسان تمام سعیشان را می‌کنند که به حرف دربیاورندم و شباهت ترفندهایشان مثل شباهت برگه های امتحانی شاگردهایی است که از روی دست هم تقلب کرده باشند اگرچه به‌حرف‌آمدن من هیچ مشکلی را حل نمی‌کند و این جیزی نیست که آن‌ها ندانند اما وقتی وارد این بازی می‌شوند باید تا آخر بروند؛‌ مثل خودم. تهدیدهای احمقانه‌شان به خودکشی؛ گریه‌های دروغبنشان که مثلاً خیلی مستاصلیم؛ دروغ‌نمایی‌هایی زیرکانه که پای من را هم به میان بکشند به قصد اینکه به حرف بیایم و از خودم دفاع کنم – کور خوانده‌اند – و آخرین ترفندشان که بیرحمانه است و نقطه ضعف من: پای دیگران را وسط کشیدن. مثل زینب که می‌آمد محل کار من، آبروریزی کند یا مادرم که با صدای بلند توی آپارتمان کریه می‌کند که آبروریزی کند.
فروید را دوست دارم و فکر می‌کنم خودم بااستعدادترین آدم در تحلیل روانکاوانه رفتار اطرافیانم هستم

 .

Thursday, July 5, 2012

باید دلت از سنگ باشد که این همه شکست را تاب بیاوری و چشم به راه آینده‌ای بمانی که می‌دانی چیزی کم از گذشته ندارد - رومن گاری


رومن گاری عزیز و دوست‌داشتنی علاوه بر رمان‌های زیبا و شاهکاری مثل زندگی در پیش‌رو و خداحافظ گری‌کوپر داستان کوتاه‌هایی هم دارد که چندتایشان سالها پیش تحت عنوان پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند ترجمه و چاپ شد که از زیباترین مجموعه داستان کوتاه‌هایی است که خلق شده. در ادامه همان مجموعه، خانم نوروزی چند داستان کوتاه دیگر از او را ترجمه و چاپ کرده که البته ناشرش دیگر وجود ندارد – تا همین چندروز پیش وجود داشت – اما کتابش هست خوشبختانه و اگرچه به زیبایی داستان‌های دیگر او نیست اما خواندن دارد مخصوصاً داستان‌های زمینی‌ها و قلابی که شاهکارند.
    قلابي / رومن گاري/ ترجمه: سميه نوروزي / نشر چشمه / چاپ نخست 1390--


Wednesday, July 4, 2012

نمی‌خواستم نام چنگیز را بدانم



آدم وقتی کتابی مثل مزرعه‌ی حیوانات جورج اورول را در فضایی دیکتاتوری و مخصوصاً ایدئولوژیک بخواند تعجب می‌کند از این همه شباهت بین آن فضای تصویر شده در کتاب و فضایی که خواننده تجربه کرده است. بعد به این نتیجه می‌رسد که بله، انگار مقدمه و میانه و موخره‌ی دیکتاتوری و ایدئولوژی‌زدگی همه جا یکی است؛ حتا در جزییاتی خیلی ریز
حالا با دیدن فیلم زد هم همان احساس نزدیک سالهای دور را دارم که مزرعه‌ی حیوانات را خوانده بودم؛ تعجبی تلخ از این همه شباهت؛ اینکه در یونان دیکتاتورزده – سال‌هایی که نظامیان حکومت می‌کردند و چه خوب رد تلخ آن‌ در فیلم‌های آنگلوپولوس هم بود – حاکمان برای سرکوب مخالفانشان که آزادی می‌خواهند و دموکراسی اراذل را و اوباش را به کار می‌گیرند و چه تلخ است شکنجه شدن و کشته شدن صاحبان قلم و اندیشه به دست فرومایگان جامعه و به فرمان اربابان خردگریز و خردستیزشان.
تاریخی که در جغرافیاهای متفاوت مدام تکرار می‌شود و صد افسوس که تمامی ندارد انگار.
شعبان‌بی‌مخ‌ها و سعیدعسکرها و … همیشه بوده‌اند و هستند و می‌زنند و می‌کشند و با اندک دستمزدی در خور فرومایگی‌شان کام‌ اربابانشان را شیرین و کام‌ ملتی را تلخ می‌کنند.
وقت‌هایی که هنوز گودر وجود داشت یک روز پات نوتی نوشت با حسرت و آرزو در این مایه‌ها که میشه یه روز عوض این نوتای سیاسی بشینیم چرت‌و‌پرت بگیم؛ یکی هم کامنت گذاشته بود که مثلاً چی؟ پات هم گفته بود مثلاً سایز تخمامونو برا هم بگیم. لطیفه‌ی تلخی بود.
تصور کن – اگه حتا تصور کردنش سخته – که یه روز هم بشینیم و فیلم‌های کس‌کلکو به هم معرفی کنیم و کتابایی که توش مسخره‌بازی بیشتری داره؛ یا اصلاً فیلم نبینیم و کتاب نخونیم و به جاش چرت‌و‌پرت بگیم؛ خیلی خوب میشه
اما ظاهرا برای رسیدن به آن روز باید ازین مرحله بگذریم که به اندازه کافی در مسیر روبروی آن رفته باشیم.
به هرحال با این مقدمه دعوتتان می‌کنم به دیدن فیلمی تاثیرگذار و روشنگرانه


نامزد نخل طلای جشنواره کن
برنده جایزه ویژه هیات داوارن جشنواره کن
نامزد اسکار بهترین فیلم
برنده بهترین فیلم خارجی در جشنواره گلدن‌گلوب
نامزد بهترین فیلم در جشنواره بفتا

Z
محصول 1969 فرانسه و الجزایر
کارگردان: کنستانتین کوستا‌گاوراس

Tuesday, July 3, 2012

مهرزاد عمر کوتاهی دارد باید سخت ببیند و بنگارد


اینم فیلم بدی نیس
ببینینش
در همین حد
Hugo
محصول 2011 آمریکا
کارگردان: مارتین اسکورسیزی
+
ولی این فیلم مزخرفیه نبینینش:
War Horse
محصول 2011 آمریکا
کارگردان: استیون اسپیلبرگ


Sunday, July 1, 2012

گریه نمی‌کند اثر/مرگ مگر اثر کند


گفته بود برو برنگردی؛ او هم رفته بود و برنگشته بود، نه که نخواهد برگردد، نتوانسته بود برگردد، کشته شده بود، سالها بعد، وسط ِ یک دعوای خانوادگی دایی گفته بود که شهید نشده خودکشی کرده و با این حرفش همه‌ی آن تقدسی که با خط قرمز دور روز شهادتش کشیده بود فروریخت؛ مادر خودش را مقصر می‌دانست؛ هنوز هم؛ فکر می‌کند وقتی گفته برو برنگردی خدا گوش به زنگ بوده و دعای او را مستجاب کرده؛ پشیمان است از گفتن این حرف؛ حالا وقتی او را با رضا مقایسه می‌کند می‌گوید داغ تو تحمل‌کردنی‌تر است؛ رضا با بچه‌ای که از خودش جا گذاشت دردناک‌تر کرد زندگی را؛ شاید کسی هم بیست سال بعد وسط یک دعوای دیگر چیز دیگری بگوید که به حرف‌های رضا معنای دیگری بدهد وقتی به وحید گفته بود مراقب مهرزاد باش. معنایی جز اینکه ما خانوادگی وقتی نزدیک می‌شویم به مرگ حس ‌می‌کنیمش.
کارد که به استخوان برسد مسجد مسجد دعا میکنی بمیری؛ دست به دامن هر بقعه‌ای می‌شوی تمام شود این وضعیت تحمل ناکردنی؛ وضعیتی که در آن کسی از هیچ آزاری به خود و دیگران فروگذار نمی‌کند تا ثابت کند چیزی را که بدیهی است؛‌ باید دیده باشی و تحمل کرده باشی که کوین را بفهمی وقتی همه را کشت جز مادرش را که همزمان که شکنجه‌اش کند با شاهد ِ این همه مصیبت بودن، ثابت هم بکند که دوستش دارد اگرچه از هیچ تلاشی برای آزار دادنش فروگذار نکرده باشد.
سخت است تصور و درک این موقعیت؛‌ سخت است

 

نامزد نخل طلای کن 2011 در رقابت با درخت زندگی (ترنس مالیک)، بچه‌ای با یک دوچرخه (برادران داردن)، آرتیست (میشل هازاناویسیوس)، روزی روزگاری آناتولی (نوری بیلگه‌جیلان)،‌ ما یک پاپ داریم (نانی مورتی)، ماخولیا (فون‌تریه)، پوستی که در آن زندگی می‌کنم (المودوبار)، آور (کوریسماکی) و . . . .


We Need to Talk About Kevin
محصول 2011
کارگردان: لین رمزی
نویسندگان: لین رمزی و راری استوارت کینیر بر اساس رمانی از لیونل شرایور
بازیگران: تیلدا سوینتن(ایوا)، جان سی.رلی (فرانکلین)، ازرا میلر (نوجوانی کوین)
111 دقیقه
دارم به یک اسب فکر می‌کنم؛ اسبی که باید بتازد اما سلول شاخ قدامی نخاعش از کار افتاده و مدام عضلاتش می‌گیرد. شیهه می‌کشد بلند