Monday, November 28, 2011

مرده بدم زنده شدم


جان به جانم کنند آدم کلاسیکی هستم با علایق کلاسیک؛ سلیقه‌ی موسیقایی و ادبیم فریاد می‌کند و سینما هم همینطور؛ دیدن فیلمی از میزوگوچی به وجدم آورده است. فیلمی که البته قصه‌ای کلاسیک را به سبکی می‌توان گفت مدرن روایت می‌کند. داستان دو برادر که یکی در پی ثروت و دیگری در پی قدرت به تعالی توام با قهقرا می‌رسند. خانواده‌هایشان را از دست می‌دهند و به درکی عمیق از زندگی می‌رسند.
نه؛ اوگتسو این نیست.
به سینما در آوردن افسانه‌ای کهن؛ افسانه ازدواج با یک روح شیطانی
نه؛ اوگتسو این نیست.
بگذارید از نمایی بگویم که جنجوری و واکاسا در برکه‌ای آب‌تنی می‌کنند و دوربین از روی آنها پن می‌کند به سمت دیگری که جنجوری و واکاسا زیر درختی نشسته‌اند. کارگردانی عالی میزوگوچی مثال‌زدنی است و جالب‌تر اینکه این کارگردانی مدرن 58 سال پیش اجرا شده است.
یا نمای به یادماندنی عبور جنجوری و زن و بچه‌اش و توبی و زنش از روی رودخانه که آدم را یاد نماهای آنگلوپولوس می‌اندازد.
به وجد آمده‌ام از دیدن فیلمی عالی و نمی‌دانم از کجا شروع کنم.
صحنه‌ای درفیلم اوگتسو هست که آدم را میخکوب می‌کند. صحنه‌ای که جنجوری از شهر برمی‌گردد روستا پیش زن و بچه‌اش و شب با زنش حرف می‌زند و این صحنه در تقابل با صحنه‌ای در آغاز فیلم است که جنجوری فقط به پول بیشتر فکر می‌کند و وقتی زنش میاگی می‌گوید لباسی که برایم خریده‌ای را دوست دارم اما عشقت را بیشتر تحسین می‌کنم و مشخصا جنجوری اصلا این حرف‌ها را درک نمی‌کند و حالا در اواخر فیلم وقتی به درکی از این حرف‌ها رسیده و با زنش حرف می‌زند و می‌خوابد و صبح که بیدار میشود خدای من باید فیلم را ببینید حیفم می‌اید بگویم که صبح چه اتفاقی می‌افتد.
یا صحنه‌ای که جنجوری با تصویر واقعی (واقعی؟ واقعیت کجاست؟ کدام سمت صفحه سینما؟) خانه واکاسا مواجه می‌شود؛ مگر آدم از یک فیلم چه می‌خواهد.
Ugetsu monogatari
محصول 1953 ژاپن
94 دقیقه سیاه و سفید
کارگردان: کنجی میزوگوچی
نویسنده: یاشیکا یودا

Saturday, November 26, 2011

خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی / تا چرخ برقص آید و صد زهره‌ی زهرا


فیلم‌های وندرس جدای از مشخصه‌های فرمی و محتوایی بارز، همیشه سرشار از جذابیت بصری‌ بوده‌اند و آس فیلم‌هایش در این زمینه پیناست. مستندی شکوهمند در ستایش پینا باوش و در ستایش هنر رقص.
اگر فیلم Talk to Her را دیده باشید شاید خاطرتان باشد صحنه‌ای که مارکو به تآتر می‌رود و صحنه‌ای را می‌بینیم که زنی دوان‌دوان عرض صحنه را همچون کسی که دارد در خواب می‌دود می‌دود و کسی دیگر صندلی‌ها را سراسیمه از جلوی پایش برمی‌دارد. تا پینا را ندیده بودم نمی‌دانستم این اثر معروفی است به نام کافه مولر که پینا باوش طراحش بوده است.
ما که با دیدن آدم‌هایی که حرف می‌زدند بی آن که حرف بزنند – باید فیلم را ببینید تا بدانید از چه حرف می‌زنم – و رقص‌هایشان، تا آسمان هفتم رفتیم؛ دارم فکر می‌کنم آنهایی که نسخه سه‌بعدی فیلم را در سینما دیده‌اند تا کجای عرش سیر کرده‌اند.
 






Pina
محصول 2011 آلمان، فرانسه و انگلستان
106 دقیقه
مستند
موزیکال
رنگی
نویسنده و کارگردان: ویم وندرس

Friday, November 25, 2011

پنج‌شنبه‌ها را برای خودم گریه می‌کنم



مادرم عصا گرفته؛ از حالا به بعد، با عصا راه می‌رود. این فصل تازه‌ای است از زندگی؛ فصلی که دیروز کلید خورد، وقتی که با نوک عصا، کنار قبر رضا خط می‌کشید می‌گفت من را اینجا دفن کنید، فرشته را اینجا و عصا را کنارتر نشانه می‌رفت. آسمان صالاباد داشت ابری می‌شد؛ چند زن از بستگان آقای احمدی که همیشه سفارش مادرم را به من می‌کرد و آمده بودند سر خاک او، آمدند پیش مادرم گفتند با او این کار را نکن و او من بودم و دست خودم نبود، شدید شده بودم و آرام نمی‌شدم و شدیدتر می‌شدم و دلداری‌ها سنگین‌تر می‌شدند. حاج‌حسین گفت مردم! فتاح‌خان رفت چراغ خانه مردم را روشن کند چراغ خانه‌ی خودش خاموش شد و چراغ خانه خودش که می‌گفت من بودم و آن دستی که جا مانده بود روی تیر من بودم و آن تشنه‌ام تشنه‌ام گفتن‌ها من بودم و استخوان سیاه‌شده‌ی دست فتاح‌خان من بودم و شیون‌ها من بودم و عصای دست مادرم من بودم و خوراکی‌های روی قبر رضا من بودم و عَلَم یا اباالفضل روی قبر رضا من بودم.
از دیروز تا حالا، از این فصل تازه‌ زندگی، هزار گریه‌ی بی‌امان روی تراس رفته چقدر مانده نمی‌دانم

Thursday, November 24, 2011

مسیر انحرافی به سمت سعید نوری


اسلاووی ژیژک مستند 150 دقیقه‌ایی دارد به اسم مسیر انحرافی به سینما The Pervert's guide to cinema که نویسنده و اجراکننده‌اش خودش است؛ یکی دو سال پیش درگیر ترجمه کردن زیرنویس آن بودم که نیمه‌کاره رها شد و چندوقت پیش کتابی به دستم رسید از دوستی نازنین (سلام رفیق رضا) به اسم "سینما به روایت اسلاوی ژیژک" که ترجمه همان زیرنویسی بود که من تا نصفه کار کرده بودم. نکته تاثربرانگیز و غمناک کتاب (غمناک‌تر از اینکه حلول را هلول نوشته و به جای واژه امروزی و فارسی کشاورز نوشته برزگر) این است که مترجم (کسی به اسم سعید نوری) نمی‌داند چیزی که ترجمه کرده چیست! در شناسنامه کتاب نوشته شده "کتاب حاضر ترجمه ای از سخنان ژیژک است که از اینترنت گرفته شده است”! به هرحال فیلم را از دست ندهید مخصوصا به خاطر تحلیل شکفت‌انگیز ژیژک از روانی هیچکاک. کتاب را هم نخواندید نخواندید انگلیسی حرف زدن ژیژک مثل خودمان است!

Wednesday, November 23, 2011

بله، رسم روزگار چنین است


آقای احمدی علاوه بر اینکه فامیلمان بود سه سال هم معاون دبیرستانمان بود. یک‌بار هم با هم رفتیم اردو. توی اکبرجوجه بچه‌ها چو انداختند که نان را توی رب انار تریت کرده خورده. اصرار داشت در حرف زدنش از کلمه "عدم” استفاده کند. همین خودش هزار خاطره راست و دروغ برای بچه‌ها ساخته بود از حرف زدنش. پرونده انضباطی بچه‌‌ها پر بود از مدارک و مستنداتی که جمع کرده بود؛ از یک تکه از توپ پلاستیکی‌ای که بچه‌ها توی کلاس با آن بازی کرده بودند تا قیف‌های کاغذی که سرشان را خیس می‌کردیم و می‌چسباندیم به سقف.
توی مراسم‌های ختم معمولا می‌دیدمش. همیشه سفارش می‌کرد که هوای مادرت را داشته باش توی زندگی زجر زیاد کشیده مبادا از گل نازک‌تر بگویی بهش. اینجور وقت‌ها دیگر از "عدم” استفاده نمی‌کرد. صمیمی بود و مهربان. امروز چهلمش بود.

Tuesday, November 22, 2011

مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر


در زندگی‌نامه برادران تاویانی می‌خوانیم که دیدن فیلمی از روسلینی باعث شده که آنها به فیلمسازی روی بیاورند و شاید همین موضوع بی تاثیر نبوده باشد که سالی که روسلینی رییس هیات داوارن کن بوده  (سال 1977) اعضای هیات داوارن که در بینشان کارلوس فوئنتس و پالین کیل هم بودند در حضور رابرت آلتمن با سه زن، ویم وندرس با دوست آمریکایی، آنگلوپولوس با شکارچیان، مارگریت دوراس (بله مارگریت دوراس!) با Le camion، ریدلی اسکات با The Duellists،‌ ماریو مونیچلی با یک مرد کوچک متوسط و …نخل طلا را به برادران تاویانی دادند.

پدر سالار با همه تعریف‌ها و تمجیدهایی که نثارش شده فیلمی نبود که انتظارش را داشتم. معمولا هم اقتباس‌های سینمایی از آثار فاخر ادبی (آب بابا ارباب را واقعا می‌توان به راحتی یک اثر فاخر دانست) خیلی موفق از آب در نیامده‌اند همانطور که مثلا اقتباس کوروساوای بزرگ از ابله کار ضعیفی بود. روحی که در رمان "آب بابا ارباب" هست هرگز در فیلم برادران تاویانی نیست.

- عنوان مطلب از مولانا جلال‌الدین بلخی

 

Saturday, November 19, 2011

کیارستمی و دیگر هیچ


زندگی و دیگر هیچ کیارستمی از آن دست فیلم‌هایی است که عمیقا دوست دارم. دلواپسی یک کارگردان و فرزندش برای بازیگران یکی از فیلم های قبلی‌اش که دچار زلزله شده‌اند و نشان دادن چشم‌اندازهایی نه لزوما بکر یا طبیعی -بلکه برعکس حتا- از منظر دو شخصیت اصلی فیلم ـ کارگردان و پسرش – و آن سپیدی‌های متن – از احمدپورها گرفته تا غیاب زن کارگردان – در کنار ریزه‌کاری‌های هوشمندانه کارگردان (اینجا خود عباس کیارستمی منظور است نه فرهاد خردمند که نقش کیارستمی را بازی می کند) از مینی‌بوس پلاک زاهدان تا نقش قلب تیرخورده روی دست گچ‌گرفته عابری که نشانی می‌دهد به کارگردان اثری زیبا و انسانی آفریده است که ارزش چندین بار دیدن دارد حتا بعد از 20 سال 
 

Friday, November 18, 2011

سه فیلم با یک بلیت



فیلم Fur: An Imaginary Portrait of Diane Arbus محصول 2006 آمریکا به کارگردانی استیون شاینبرگ، با بازی نیکول کیدمن و رابرت داونی جونیور به مدت 122 دقیقه رنگی فیلم احمقانه‌ای است که ارزش دیدن ندارد. آنقدر احمقانه که حیفم می‌آید حتا درباره‌اش بنویسم.

   
فیلم The Asphalt Jungle محصول 1950 آمریکا به کارگردانی جان هیوستن 112 دقیقه سیاه و سفید مثل خیلی فیلم‌های کلاسیک دیگر با داستان‌پردازی دقیق و کارگردانی بی‌نقص تا انتها شما را با خود می‌برد. فیلم مورد علاقه من نیست اما فیلمی است که باید دید


  1.  

فیلم "تهران من حراج" محصول 2009 استرالیا و ایران (96 دقیقه رنگی) یک فیلم احمقانه دیگر است که نویسنده و کارگردان آن گراناز موسوی به نظرم تصور کرده که هرکس فیلمی زیرزمینی بسازد و در آن نشان بدهد که بسیجی ها میریزند توی پارتی ها و دختر پسرها را دستگیر می‌کنند بعد توی دادکاه شلاقشان می‌زنند کار ارزشمندی ساخته است. همه زورش را هم می‌زند که مخاطب با شخصیت مرضیه همذات‌پنداری کند یا لااقل به او حق بدهد و برایش دل بسوزاند اما زور کارگردان به جایی نمی‌رسد چون کارگردان نیست.




Saturday, November 12, 2011

پرکن قدح باده که معلومم نیست / این دم که فرو برم برآرم یا نه


پریشب پیش پیرمردی بودم که روحش در تنش جا نمی‌شد. تکان تکان تکانش می‌داد. به چشم‌هایت که نگاه می‌کرد زلال می‌شدی؛ از معدود لحظاتی بود که فکر می‌کردم دلم گاهی ممکن است تنگ زندگی شود. مثل وقت‌هایی که دربرخورد با صحنه‌ای، لحظه‌ای، تصویری فکر می‌کنی این شاید آخرین بار باشد. مثل پولارویدهای تارکوفسکی که حس احتمال آخرین بار بودن را دارند با خودشان. خداحافظی که کردیم دستش را بوسیدم با حسی که درونم را تکان می‌داد. حس احتمال آخرین بار بودن
پ.ن: یک دم نور؛ پولارویدهای تارکوفسکی
تنظیم جووانی چیارامونته و آندری تارکوفسکی
ترجمه پریسادمندان
انتشارات حرفه: هنرمند
128 صفحه
6500 تومان

Thursday, November 10, 2011

داستان چند وقتی که دارل بودم



«یه نفر داره از تو هشتی می آد. دارله. از جلو در که می‌گذره تو اتاق نگاه نمی‌کنه. یولا نگاهش می‌کنه‌، می‌ره پشت خونه ناپدید می‌شه. یولا دستش رو بلند می‌کنه آروم می‌کشه رو گردن‌بندش، بعد رو موهاش. یولا که می‌بینه من مواظبش هستم هاج‌و‌واج می‌شه
یادم نیست در عنوان‌بندی "چه کسی امیر را کشت؟” اشاره‌ای شده بود که با الهام از رمان خاصی یا نه. البته از نظر محتوایی هیچ ربطی نداره اما فرم کار که شخصیت‌ها بیایند رو به دوربین حرفشان را بزنند و از دل همین حرف‌ها قصه دربیاید را باید می‌گذاشت توی گیومه. چون سال‌ها قبل ویلیام فاکنر پانزده نفر را در پنجاه‌ونه بخش رو به مخاطب نشانده و حرف‌هایشان را زده‌اند و از دل حرف‌ها داستان خانواده باندرن‌ها شکل گرفته.
مادر خانواده باندرن‌ها، اَدی باندرن Addie Bundren که قبلا کیک‌های خیلی خوبی می‌پخت دارد می‌میرد. درست پشت پنجره‌ای که ادی کنار آن دراز کشیده و دیویی‌دل با بچه‌ای که از کارگر مزرعه توی شکمش دارد، دارد بادش می‌زند، کَش پسر بزرگ خانواده دارد برایش تابوت درست می‌کند. کش نجار قابلیه. دارل و جوئل مانده‌اند بروند برای یکی دو روز سر یک زمینی کار کنند که سه دلار پول توشه یا بمانند پیش مادرشان. می‌روند کار کنند و بر که می‌گردند مادرشان مرده است. جوئل حتا از او خداحافظی هم نکرده بود. وَردمَن پسر کوچک خانواده امروز یک ماهی گرفته به این بزرگی؛ به وصیت مادرشان جنازه را می‌برند جفرسون خاک کنند، پیش خانواده پدری خودش. تا جفرسون دو سه روز راه است. اَنسی، پدر خانواده، پونزده ساله که یک دندون هم تو دهنش نیست.
«پونزده ساله یک دندون تو دهنم نیست. خدا خودش می‌دونه. همین نعمتی که خودش به آدمیزاد داده که بخوره جونش قوت بگیره پونزده ساله از گلوی من پایین نرفته. از اینجا و اونجا زده‌ام که خونواده‌ام سختی نکشند، بلکی یک دست دندون بخرم که بتونم نعمت خدا رو بخورم. این پول رو دادم گفتم اگه من بتونم از خورد و خوراکم بگذرم، پسرهام هم می‌تونند از اسب سواری‌شون بگذرند. خدا خودش شاهده
برای اونایی که نمی‌دونن داستان اسبه چیه بگم که چندوقت پیش بود که جوئل همه‌ش خوابش می‌برد، وسط کار،‌ وسط حرف زدن حتا، وسط غذا خوردن؛ فک کردیم مریض شده، بعدش فهمیدیم شبا که بقیه می‌خوابن این می‌زنه بیرون دم صبح برمی‌گرده. دیویی بود گمونم که می‌گفت طرفش دختر نیست زنه. شوهر داره. تا خودم رفتم عقبش دیدم میره سر یه مزرعه کار می‌کنه شبا که با پولش یه اسب بخره برا خودش. همین اسبی که الان اَنسی گفت داده که به جای اون و پول دندونای خودش و پول کَش که می‌خواست گرامافون بخره و یه چند تا آت و آشغال دیگه دو تا قاطر بخره به جای قاطرایی که توی رودخونه غرق شدن و این جنازه رو توی تابوت داخل گاری که نمیشه بدون قاطر برد تا جفرسون.
تکنیک کار فقط نشوندن شخصیت‌ها رو به مخاطب و شنیدن حرفاشون نیس. گاهی بین دو تا جمله مثل سلام – سلام چند تا پاراگراف میاد که زمان رو انگار ثابت میکنه فاکنر
«بابا می‌گه «جوئل کجاست؟» من از وقتی بچه بودم فهمیدم آب که تو سطل چوب کاج بمونه خیلی خوش‌مزه می‌شه. آب نیمه خنک مزهٔ ملایمی داره، مثل بوی بادی که وسط تابستون از لای درخت‌های کاج بیاد. آب باید اقلاً شش ساعتی تو سطل مونده باشه، باید با ملاقهٔ کدویی هم بخوری. آب رو هیچ وقت نباید تو کاسهٔ فلزی خورد.
شب مزه‌ش باز هم بهتر می‌شه. شل می‌گرفتم رو تختم تو هشتی دراز می‌کشیدم تا همه خوابشون می‌برد. بعد پا می‌شدم می‌رفتم سراغ سطل آب. رنگش سیاه بود، چوبش هم سیاه، سطح راکد آب سوراخ گردی بود توی هیچ. قبل از اون که با ملاقه اون هیچ رو بیدار کنم گاهی دو تا ستاره هم تو سطل می‌دیدم، گاهی هم یکی دو تا تو ملاقه، بعد آبم رو می‌خوردم. بعدش دیگه بزرگ‌تر و گنده‌تر شدم. اون وقت صبر می‌کردم تا همه خوابشون ببره، تا من بتونم پیرهنم رو بالا بزنم. صدای نفس خوابشون رو می‌شنیدم، تن خودم را حس می‌کردم ولی دست نمی‌زدم، می‌گذاشتم سکوت خنک به تنم بخوره، با خودم می‌گفتم شاید کَش هم توی تاریکی خوابیده داره همین کار رو می‌کنه، شاید دو ساله داره می‌کنه، قبل از اینکه من بخوام یا بتونم.
پاهای بابا کج و کوله شده‌اند. پنجه‌هایش بی‌ریخت و کج و کوله‌اند، رو پنجه‌های کوچکش دیگه هیچ ناخنی نمونده از بس که وقتی بچه بوده با چارق‌های دست سازش تو گل و شل کار کرده. جفت کفش‌های چرم خامش رو گذاشته کنار صندلی. انگار که این‌ها رو با یک تبر کند از آهن خام تراشیده‌اند. ورنون از شهر برگشته. هیچ وقت ندیده‌ام با روپوشِ کار بره شهر. می‌گن زنش نمی‌ذاره. زنه یک وقت معلم مدرسه بوده.
ته موندهٔ آب ملاقه رو می‌پاشم زمین، دهنم را با آستینم پاک می‌کنم. قبل از صبح فردا بارون می‌گیره. شاید هم قبل از غروب امروز. می‌گم رفته تو طویله داره مال‌ها رو می‌بنده».
فقط هم همین نیس که زمانو نیگر داره برش می‌گردونه عقب حتا. نمونه‌ش وقتی بعد از مردن اَدی باندرن، اَدی باندرن میاد رو به مخاطب حرفاشو میزنه و از ازدواجش با اَنسی میگه و از رابطه‌ش با کشیش و از جوئل که از انسی نیس از همون کشیشه‌س.
«به نظرم گناه هم مثل همون لباسي بود که هر دومون در برابر دنيا تنمون مي‌کرديم، مثل همون حجب و حيايي که لازم بود، چون که او خودش بود و من هم خودم بودم؛ گناه هم هر چه که سنگين‌تر، وحشتناک‌تر... تو جنگل که منتظرش بودم، قبل از اين‌که منو ببينه منتظرش که بودم، به نظرم مي‌اومد لباس گناه پوشيده. به نظر او من لباس گناه پوشيده‌ام؛ ولي لباس او قشنگ‌تره، چون لباسي که او با گناه معاوضه کرده بود لباس مقدسي بود. به نظرم گناه ما مثل لباس‌هايي بود که از تنمون درمي‌آوريم تا اون خون وحشتناک رو با صداي کلمه‌ي بي‌جوني که تو آسمون پرواز مي‌کرد جفت و جور کنيم... »
و انگار اصلا اگه بخوایم یه شخصیت اصلی تعریف کنیم برا کل ماجرا همین اَدیه که میگه :
«وقتي کَشْ به دنيا اومد فهميدم کلمه‌ي مادري رو يک آدمي ساخته که به اين کلمه احتياج داشته، چون کساني که بچه دارند عين خيال‌شون نيست که اين کار کلمه‌اي هم داره يا نداره. فهميدم کلمه‌ي ترس رو هم يک آدمي ساخته که اصلاً ترسي نداشته؛ غرور رو هم آدمي که اصلاً غرور نداشته.فهميدم موضوع اين نبوده که عن دماغ‌شون در اومده موضوع اين بوده که ما ناچار بوده‌ايم با کلمات از همديگه کار بکشيم...»

Tuesday, November 8, 2011

ویل لکل همزه لمزه


یک فیلم احمقانه دیدم؛ احمقانه و مزخرف. توضیح می‌دهم چرا
بعضی‌ها فکر می‌کنند ساختن کمدی آسان‌تر از ژانرهای دیگر است. از ده‌نمکی که جوک‌های خندیده شده و از مد افتاده را می‌گذارد دهن بازیگرها تا لری چارلز که فکر می‌کند خنده‌دار است ببینیم کسی تا حالا دستشویی فرنگی ندیده و با آب داخل آن صورت می‌شورد یا گهش را می‌ریزد توی پلاستیک از صاحبخانه می پرسد با این چه کار کنم یا وقتی سوار آسانسور هتل می‌شود فکر می‌کند این اتاقی است که به او داده‌اند و وسایلش را درمی‌آورد. کارگردان به طرز احمقانه‌ای فکر کرده دعوای یک آدم لاغر و بلند با یک چاق و کوتاه خنده دار است.
فیلم تحقیرآمیز و آب‌بندی‌شده بورات را دیدم – آنقدر آب‌بندی شده که حتا نرسیده‌اند چک کنند اگر بازیگر اصلی فیلم در صحنه مصاحبه با مجری سیاهپوست نمی‌داند گی یعنی چه چطور هنگام خواندن سرود مقدس کشورش تاکید می‌کند که در کشورش گی وجود ندارد؟! - مشخصاتش را فقط برای این می‌نویسم که شما وقتتان را با آن تلف نکنید.
بورات: آموزه‌های فرهنگی آمریکا برای ملت بزرگ قزاقستان
محصول ۲۰۰۶ آمریکا
۸۴ دقیقه رنگی
کارگردان: لری چارلز
نویسندگان: ساخا بارون کوئن و آنتونی هاینز

Monday, November 7, 2011

برش‌های کوتاه

برش‌های کوتاه (short cuts) با تصویر سمپاشی شهر (لس‌آنجلس) توسط هلیکوپترها برای مبارزه با مگس‌های مدیترانه‌ای آغاز می‌شود و با زلزله‌ای پایان می‌یابد که شهر را تکان می‌دهد اما آدم‌ها بعید است تکان خورده باشند. دکتر رالف (دندانپزشک) کماکان از این که سه سال پیش میشل زنش مارین را بوسیده و مارین در حالت عصبی گفته بود که با هم سکس هم داشته‌اند معذب است. به همین خاطر شاید خوشحال نیست که زنش امشب استوارت و زنش کلر را برای شام دعوت کرده و باز هم معذب است از اینکه زنش شاید چشمش دنبال استوارت باشد و مدام نقاشی‌های اروتیکش را نشان می‌دهد. کلر هم وقتی می‌فهمد که استوارت وقتی با دوستانش رفته‌اند ماهیگیری به جنازه زنی برخورده‌اند که داخل آب غرق شده و به ماهیگیری‌شان ادامه داده‌اند تا روز بعد ناراحت است. استوارت صبح روزی که با دوستانش می‌روند ماهیگیری توی کافه سربه‌سر دورین(پیشخدمت کافه) می‌گذارند و مدام از او کره می‌خواهند تا دورین برای برداشتن کره خم شود و آنها زیر دامن دورین را ببینند و ارل (راننده) هم شاهد این صحنه است و می‌گوید از اینکه مردم کون زنم را دید بزنند معذبم و دورین در مسیر برگشت به خانه با پسربجه‌ای (کیسی) تصادف می‌کند که فردا تولدش است و وقتی می‌خواهد پسربچه را به بیمارستان یا خانه برساند پسربچه مانع می‌شود و می گوید چیزیم نیست حالم خوب است و تازه مادرم گفته سوار ماشین غریبه‌ها نشوم و حرف هم حتا باهاشان نزنم و خودش قدم‌زنان برمی‌گردد خانه و نمی داند – هیچکس هنوز نمی‌داند- که لخته‌ای خون داخل سرش درست شده که به مرگ او خواهد انجامید. پدربزرگ کیسی سالهاست که پسرش (هاوارد، پدر کیسی، مجری تلویزیون) را ندیده و از وقتی از زنش جدا شده – چون یک بار با خواهرزنش خوابیده و زنش صحنه را دیده – جای دیگری زندگی می‌کند و حالا که آمده بیش از آن که نگران نوه‌اش باشد درباره خودش حرف می‌زند و بعد از مرگ کیسی دوباره از آنجا می‌رود و پدر مادر کیسی هیچ‌وقت کیک تولد پسرشان را نمی‌بینند. بیل گریموری است که با هانی زندگی می کند و همسایه‌هاشان یک ماه خانه‌شان را به آنها سپرده‌اند که مخصوصا ماهی‌هایشان بی‌غذا نمانند. بیل هوس باز است و دوست همیشگی‌اش جری هم همینطور (جری شغلش تمیزکردن استخر است). زن جری (لوییس) شغلش این است که سکس تلفنی داشته باشد و با حرف‌های تحریک‌کننده‌اش مشتریانش را ارضا کند. شوهرش طبعا هم از این موضوع معذب است. شری (خواهر مارین) با شوهرش مشکل دارد. شوهرش جین (که پلیس است) مدام به او خیانت می‌کند و این چیزی نیست که از شری مخفی مانده باشد. جین با بتی ارتباط دارد و بتی هم مدام به شوهرش استورمی (خلبان همان هلیکوپترهایی که شهر را سمپاشی می‌کنند) خیانت می‌کند. همه این آدمها در یک چیز دیگر با هم مشترک‌اند. شبها معمولا به کافه‌ای می‌روند که تس خواننده جاز، آنجا آواز می خواند. آهنگی غمگین که در آن همه زندانی زندگی‌اند و این غم آنقدر پیش رونده است که زویی دختر تس را به خودکشی می‌کشاند.

چنین وضعیتی عمیقا نیاز به سمپاشی دارد. وضعیتی که در آن آدم‌ها به هم خیانت می‌کنند، خانواده‌های از هم گسیخته‌ای دارند و هرگز نمی‌بینیم که مثلا به کلیسا بروند یا مراسم آیینی خاصی – هر چیزی – داشته باشند. آدم‌هایی که همه هویت‌شان شغلشان است همین.
برش‌های کوتاه فیلمی با ۱۹ بازیگر اصلی تصویر کننده وضعیت مزخرفی‌ است که نه فقط آمریکاییهای لس‌انجلس بلکه همگی به آن دچار شده‌ایم


 
Short cuts
محصول ۱۹۹۳ آمریکا
۱۸۷ دقیقه رنگی
کارگردان: رابرت آلتمن
نویسنده: رابرت آلتمن بر اساس داستان‌هایی از ریموند کارور
بازیگران: متیو موداین و جولیان مور (دکتر رالف و ماریان)، فرد وارد و آن آرچر (استیوارت و کلر)، لیلی تاملین و تام ویتس (دورین و ارل)، بروس دیویسن و اندی مک داول و جک لمون (هاوارد فینیگان و آن فینیگان و پل فینیگان)، لیلی تیلر و رابرت داونی جونیور (هانی و بیل)، جنیفر جیسن‌لی و کریس پن (لوییس و جری)، تیم رابینز و مادلین استو (جین و شری)، فرانسیس مک‌دورمند و پیتر گالاگر (بتی و استورمی)، لوری سینگر و آنی راس (زویی و تس)

Friday, November 4, 2011

chef-d'oeuvre


و من که نیولند آرچر باشم وکیلی هستم در نیویورک اواخر قرن نوزدهم. دقیق‌تر اگر باشم دهه ۱۸۷۰؛ خانواده‌ام از خانواده‌های اصیل و قدیمی و متمول است. خانواده نامزدم هم همینطور.
و من که می‌ولند باشم تعریف از خود نباشد دختری هستم که به نظر خیلی‌ها از زیباترین دختران نیویورکم. خانواده‌ام هم خدا را شکر خانواده خوبی است. سرشناس و با احترام. دستمان هم خدا را شکر به دهنمان می‌رسد. آنقدر که مهمانی ‌های بزرگ ترتیب بدهیم و آبرومندانه. نامزدم رادوست دارم و منتظرم مثل همه آدم‌های با شخصیت دیگر بعد از حداقل یکی دو سال نامزدی با هم ازدواج کنیم. نیولند البته گاهی می‌گوید که تو سن‌ات کم نیست و بهتر است زودتر عروسی کنیم. من ولی فکر می‌کنم بهتر است به آداب و رسوم احترام بگذاریم و حداقل یک سال نامزد باشیم. ۲۲ سال هم خیلی زیاد نیست. دختر عمویم الن تازه از اروپا برگشته؛‌ با شوهرش مشکل پیدا کرده؛ شنیده‌ام بعضی‌ها حتا می‌گویند با منشی شوهرش سر و سری داشته. من ولی فکر می‌کنم بیشتر به خاطر اخلاق خود دخترعمویم باشد. همیشه دوست دارد به اندازه مردها آزادی داشته باشد اما اینکه نمی‌شود بالاخره مردی گفتن، زنی گفتن.
و من که الن النسکا باشم این آمریکایی‌ها را خیلی نمی‌فهمم. توی مراسم رقص خانواده بوفورت پا شدم از پیش بوفورت بلند شدم رفتم نشستم پیش نیولند – نامزد دختر عمویم – بعدا شنیدم می‌گفتند کار مودبانه‌ای نکرده‌ای؛ آخر کجای کار من بی‌ادبی بود؟ من با همه راحتم و خیلی‌ها فکر می‌کنند برای یک زن که دارد طلاق می‌گیرد این خوب نیست. خیلی چیزهای دیگرشان را هم نمی‌فهمم. البته اهمیت هم نمی‌دهم اما مخصوصا از حرفهای نیولند متوجه این رفتار آمریکایی‌ها می‌شوم. دارند در می‌زنند حتما بوفورت است شاید هم مرد جدیدی باشد بروم در را باز کنم.
مادربزرگ بهتر از هرکسی می‌فهمد که الن خیلی از می‌ولند برای من مناسب‌تر است. گفتن بعضی چیزها به این سادگی‌ها نیست اما بگذارید بگویم که زیبایی می‌ولند پرده‌ای است که روی پوچی او کشیده شده است در حالیکه الن چیز دیگری است. اگر دست خودم باشد که هست و اگر الن هم راضی بشود حاضرم نامزدیم را کنسل کنم الن هم که به زودی از شوهرش طلاق می‌گیرد این می‌تواند زندگی من را در مسیر بهتری بگذارد.
صحبت از یک مثلث عشقی نیست. صحبت از رابطه عقلانیت است با فداکاری؛ عقلانیتی که هیچ چیز را تضمین نمی‌کند و تنها درصد وقوع احتمالات را می‌گوید با فداکاری‌ای که لااقل از مسیر مدیون کردن همدیگر ادعای تضمین تداوم خانواده را و زندگی بجه‌ها را دارد و تازه مردم چه می‌گویند.
در حین دیدن فیلم گاهی یاد رمان‌های داستایفسکی می افتادم و مثلا الن النسکا را با ناستاسیا فیلیپوونا می‌توان مقایسه کرد و می‌ولند را با آگلایا و چقدر جای نگاه عمیق داستایفسکی به شخصیت‌ها می‌طلبید که در فیلمنامه چنین فیلمی باشد.
بااین حال به طرز هولناکی حس نیولند آرچر ۶۵ ساله را وقتی بچه‌هایش بزرگ شده‌اند و زنش مرده و الآن دارد از روبروی خانه‌ النسکا در خیابانی در پاریس رد می‌شود را حس می‌کنم. بر زبان آمدنی نیست. و این معجزه سینماست که چیزهای بر زبان نیامدنی را تصویر می‌کند.
عصر معصومیت یک شاهکار کم نظیر و متفاوت از اسکورسیزی بزرگ است که همین چند وقت پیش با شاتر آیلند تکانمان داد و قبل‌تر با دیپارتد و قبل تر با هوانورد و پیشتر از آن با دارودسته نیویورکی و قبل از آن با کازینو و قبل از آن با تنگه وحشت و قبل از آن با رفقای خوب و قبل از آن با آخرین وسوسه مسیح و قبل از آن با رنگ پول و قبل از آن با سلطان کمدی و قبل از آن با گاو خشمگین و قبل از آن با راننده تاکسی.
عصر معصومیت: The Age of Innocence
محصول ۱۹۹۳ آمریکا
۱۳۹ دقیقه رنگی (تکنی‌کالر)
کارگردان: مارتین اسکورسیزی
نویسنده: جی کاکس بر اساس رمانی از ادیت وارتن
با بازی دنیل دی لویس، میشل فایفر و وینونا رایدر
- عصر معصومیت توسط اسکورسیزی به پدرش که قبل از اتمام فیلم از دنیا رفت تقدیم شد.