Tuesday, August 30, 2011

انفجار خورشید آخرین به نمایش اعماق غیاب در ابعاد دلهره

خوان خوزه آریولا نویسنده مکزیکی داستانی دارد به نام سوزنبان که بسیار خواندنی است (سه ترجمه از آن هست یکی از عبدالله کوثری عزیز یکی جناب رضا علامه‌زاده و یکی هم جناب مراد فرهادپور که این آخری در مجموعه سومین کرانه رود توسط انتشارات روشنگران چاپ شده) خلاصه داستان اینکه یک نفر وارد ایستگاه قطاری می‌شود درحالی‌که بلیتی در دست دارد برای شهر "ت” و در فاصله رسیدن قطار حرف‌هایی از سوزنبان می شنود بسیار عجیب – کمی هم مضحک و دلهره‌آور – با تاویل‌هایی فرامتنی مشخص که الآن موضوع حرفم نیست؛ داستان را حداقل دو جور می‌توان نگاه کرد یکی اینکه حرفهای سوزنبان را باور کنیم و وارد فضایی مالیخولیایی شویم؛ یکی هم اینکه فکر کنیم سوزنبان از تنهایی روان‌پریش شده و بار کمیک اثر را پررنگ‌تر ببینیم. متن به هر دو خوانش یاد شده شدیدا تن می‌دهد و هر دو خوانش لذت‌بخش است (لذتی که البته به گفته بورخس همواره توام با شادی نیست). همین بازی هنرمندانه را در شاتر آیلند هم داریم. چه فرض کنیم تدی دانیلز (دی‌کاپریو) در واقع خودش روانپریش است و حرف‌های دکتر کاولی (بن کینگزلی) و دکتر نایرینگ (ماکس فون‌سیدو که سالها پیشتر با مرگ شطرنج بازی می‌کرد) را باور کنیم چه فرض کنیم کل جزیره و ماجراهایش بر اساس برنامه‌ای شوم و غیرانسانی طراحی شده و باور کنیم به حدسیاتی که تدی و همزمان مخاطب فیلم می‌زنند چیزی از ارزش کار کم نمی‌کند.
 
شاتر آیلند
محصول 2010 آمریکا
138 دقیقه رنگی
کارگردان: مارتین اسکورسیزی
نویسنده: لایتا کالوگریدیس بر اساس رمانی از دنیس لهان
* عنوان مطلب برگرفته از شعری از شاملو
 


Sunday, August 28, 2011

نمیخواستم بجنگم؛ فقط میخواستم پرواز کنم. دیتر دنگلر


پنج شش سالم که بود با محسن که الآن معتاد شده و قیافه‌اش درب و داغان شده لب جاده خاکی گرگاو – Gorgaw – می‌ایستادیم و برای ماشین‌هایی که رد می‌شدند دست تکان می‌دادیم؛ یکی از سرگرمی‌هایمان همین بود. یک بار راننده یکی از این ماشین سنگین‌ها که ما هنوز بهشان می‌گوییم کمپرسی – ما به گوجه هم می گوییم تماته و به سیب‌زمینی هم می‌گوییم پتیته به ماشین موزر المانی قدیمی ها که دستی کار می کردند و هنوز برقی نشده بودند می گفتیم مکینه؛ به خیلی چیزهای دیگر هم خیلی چیزها می گوییم که اینجا البته جاش نیست – داشتم می گفتم،‌ یک بار راننده یکی از این کمپرسی‌ها برایمان بوق زد و دست تکان داد و من همان روز تصمیم گرفتم راننده کمپرسی بشوم اما نشدم. هنوز هم یکی از تصویرهای دلخواهم این است که راننده ماشین سنگین باشم و از یک معدن پرت در دل زاگرس سنگی خاکی چیزی بار بزنم برای بوداپست و توی مسیر شجریان گوش کنم و سیگار بکشم و اگر بچه ای برایم دست تکان داد برایش بوق بزنم.
دیتر دنگلر – یکی از جمعا هفت نفری بود که توانست از زندان‌های ویت‌کنگ‌ها فرار کند – بعدا در کتاب خاطرات خودش نوشت که وقتی خیلی بچه بوده است زمان جنگ جهانی دوم یکبار یکی از جنگنده‌هایی که آلمان را بمباران می‌کرده آنقدر ارتفاعش را کم کرده که با خلبان آن چشم در چشم شده و همان وقت بوده که خواسته روزی خلبان شود. هرتزوگ هم از روی همین خاطرات دو فیلم ساخت یکی مستند "دیتر کوچولو میخواد پرواز کنه” و یکی داستانی "سپیده‌دم نجات”
شاید اگر راننده کمپرسی می‌شدم در یکی از همین سفرهای ترانزیت وقتی داشتم یک بار ِ محرمانه را می بردم جایی حوالی زاگرب ماشینم را متوقف می‌کردند و خودم را دستگیر و البته من آدمی نیستم که طرح فرار از زندان بریزم و فرار کنم اما اگر راننده کمپرسی بودم شاید همچین کارهایی هم می‌کردم. الآن که می‌گویم همچین آدمی نیستم خب راننده کمپرسی هم نیستم. بگذریم.
سال 1965،‌ در یک عملیات محرمانه حین بمباران لائوس جنگنده‌ای که خلبانش دیتر دنگلر بود در جنگل سقوط می‌کند. بومی‌ها دیتر را دستگیر و شکنجه می‌کنند و بعد هم او را به زندانی داخل جنگل می‌فرستند. زندانی که تنها 5 زندانی دارد و آنها هم سال‌های ‍ پیشتر در عملیاتهای مشابه دستگیر شده‌اند. دیتر طرح یک نقشه فرار را می‌ریزد. هنوز نقشه فرار اجرایی نشده که متوجه می‌شوند ویت‌کنگ‌ها قصد کشتن آنها را دارند چون به خاطر بمباران‌های پشت سر هم ِ آمریکایی‌ها دیگر غذایی نمانده که به زندانی‌ها بدهند. دیتر همراه بقیه از زندان فرار می‌کند اما متوجه می شود که جنگلی که در آن گرفتار شده خودش درواقع زندان دیگری است چه بسا موحش‌تر و مهلک‌تر.
الآن فکر می‌کنم وقتی از آن زندان محلی حوالی زاگرب فرار کردم و خودم را به هزار زحمت رساندم ایران وقتی ازم پرسیدند چه حرفی داری برای مردم بزنی چی بگم.
آخر فیلم وقتی از دیتر دنگلر می‌پرسند که بعد این همه اتفاقات و تجربیات چه حرفی داری برای مردم بزنی میگه : چیزیو که پره خالی کنین؛ چیزیو که خالیه پر کنین؛ هرجا که میخاره رو بخارونین.
Rescue Dawn
محصول 2006 آمریکا
126 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتزوگ

Thursday, August 25, 2011

ز هر سروی تذروی نغمه سر داد


بارها بیدار شده‌ام و دستم دنبال اسلحه‌ای گشته که نبوده؛ اسلحه‌ای که کله‌ام را با آن بپکانم. کمی شعاری و تین‌ایجری به نظر می‌رسد این حرف. بنی هم توی فیلم ویدیوی بنی تین‌ایجر است و با همان اسلحه مخصوص خوک‌کشی مغز دختر را می‌پکاند.
وندرس سر یکی از فیلم‌های هانکه – یکی از سه‌گانه اولش که ویدیوی بنی دومیشان است - نتوانسته بود دوام بیاورد و اواسط فیلم زده بود بیرون از سینما، سیاوش ولی بارها از تعجب چشمهایش گرد شده که من چگونه این سطح از خشونت را تحمل می‌کنم. البته سیا از واژه خشونت استفاده نمی‌کند. چیزی که من این سالها دارم تجربه می‌کنم سطح متعالیی از خشونت است که به نظر خودم فراتر از آن چیزی است که حتی هانکه در فیلمهایش تصویر می‌کند. زبری ِ زندگی‌آزاری که بی اسلحه‌ی مخصوص خوک‌کشی مغزم را سوهان می‌دهد. خیلی وقت بود می‌خواستم دیدن ویدیوی بنی را پیشنهاد کنم و چیزی بنویسم امشب بالاخره فهمیدم چرا تا الآن نشد که بنویسم. دست بردم توی ناخودآگاهم تا فهمیدم. سطح خشونت جاری در زندگی حودم متعالی‌تر است!
ویدیوی بنی
محصول 1992 اتریش، سوییس
نویسنده و کارگردان: میشاییل هانکه
105 دقیقه رنگی

Friday, August 19, 2011

هی فلانی زندگی شاید همین باشد


حتا آنهایی هم که خودکشی می‌کنند به قول پاسکال امیدوارند که با این کار اوضاع بهبود یابد چه برسد به آنهایی که خودکشی نمی‌کنند و تلخ است زندگیشان و این چیز عجیبی نیست. این شاید خاصیت زندگی است که تلخ باشد و خواستنی. فکر کن متنی با مرگ مادر آغاز شود – نه آنگونه که البته بیگانه کامو تجربه می‌کند یک مورد معمولی، دردناک و اشک‌آلود – و به خوردن صبحانه‌ای گرم با دختری زیبا تمام شود. این به نظرم یک تصویر به شدت رئالیستی از زندگی است. تصویری که وقتی دقیق‌تر هم می‌شویم در میانه آن تلخی و لذت چیزهای دیگری هم هست چیزهایی که این تابلو را به یک تابلوی کامل و بی نقص تبدیل کنند از ناامیدی و تعهد و غبطه تا گوسفند و موتور. دارم در مورد یکی از شاهکارهای سینمای ترکیه حرف می‌زنم:
تخم مرغ: Egg
عنوان اصلی: Yumurta
محصول 2007 ترکیه
97 دقیقه رنگی
کارگردان : سمیح کاپلان اوغلو
نویسندگان: سمیح کاپلان اوغلو و Orçun Köksal
بازیگران: Nejat Isler (یوسف) و Saadat Aksoy (آیلا)

Thursday, August 4, 2011

عنوان ندارد


این حالت اخیرم از روزی شدید شد که سیا آمده بود پیشم حرف می‌زدیم و سیا می‌گفت امروز چه پرانرژیی و راست می‌گفت؛‌ پرانرژی بودم؛‌ خیلی وقتها به طرز کاذبی پرانرژی هستم؛ ده دوارده سال پیش سر همین موضوع دکتر هم رفتم می گفت مانیک هستی، هایپراکتیو و سوپر مانیک. بعد قرار شد با سیا بریم پیش حسین؛ سیا داشت سیگارش را می‌کشید من آمدم لپ‌تاپ را خاموش کنم دیدم توی فیسبوکم یک نوتیفیکشن هست کلیک کردم دیدم مهدی یک بیت از حافظ گذاشته؛ حافظ را برداشتم متن کامل غزل را بخوانم. سیا بعدا می‌گفت تاثیر حافظ بود اونروز اونجوری شدی؛ من توی ماشین سیا هم همونجوری بودم. آهنگ (ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچست از جهان) که پخش شد شدیدتر هم شد. بعد کم‌کم این حالت در من نهادینه شد. امروز عصر به برادرزاده‌ام گفتم با کی بازی میکنی عمو؟ گفت با زن‌عمو کبری. ;کاربه جایی کشید که نگذاشتند تنها بیایم خانه. شاید برای اینکه فازم عوض شود شاید هم برای اینکه کار دست خودم ندهم. زن ِ اکبر استکانهای نشسته ام را شست گفتم خودتو اذیت نکن خودم میشورمشون گفت زحمتی نیست و شددتر شد. بعد یک سوسک از زیر کابینت در رفت. مرضیه لگدش کرد شدیدتر شد. دیش را هرکاری کردیم تنظیم نشد شدیدتر شد. الآن یکی دو ساعت است سعی می کنم بخوابم. خوابم نمی‌برد. حالم شدید است. پلیر لپ‌تاپم روی شافل است هر تراکی شدیدترم می‌کند. بی هیچ اغراق هر تراکی.