شصتوشش سال پیش، جان فورد از روی فیلمنامهای که ساموئل جی.انجل و وینستون میلر نوشتن یه فیلمی میسازه که توش یه شخصیتی هست به اسم دکتر هالیدی که مدام مشروب میخوره و به نظر میاد از وقتی فهمیده یه بیماری مزخرف داره اینجوری شده که همهش مشروب میخوره؛ دکتر هالیدی واقعاً دکتره یعنی پزشکه و البته الان دیگه پزشکی نمیکنه؛ مشروب میخوره و هفتتیر میکشه؛ یه جایی هم هست توی فیلم که میفهمیم هملتو از حفظه؛ پس معلومه آدم حسابیه. یه فاحشهی مکزیکی – چیهواهوا – عاشق دکتر هالیدیه؛ مثل اینکه قراره با هم ازینجا برن، برای همیشه.
فیلم
با ارپ شروع میشه که گلهش رو میدزدن و
برادرشو میکشن و مثل بیشتر وسترنای دیگه
ارپ میخواد انتقام بگیره؛ قبلاً کلانتر
بوده و دوباره کلانتر میشه
پای
کلمنتاین وسطای فیلم– چونان مسافری که
به ناگاه میرسد -
به داستان
باز میشه و همهچیو کمرنگ میکنه؛ انتقام،
بیماری، هفتتیرکشی، چیهواهوا، همه
چی کمرنگ میشه یهو.
کلمنتاین،
عاشق و در عین حال معشوق دکتر هالیدیه؛
دکتر هالیدی ولی نمیخواد این عشق و
عاشقیو ادامه بده؛ شاید به خاطر بیماریش؛
یا به خاطر چیزی که بعضیا توی زندگی یهویی
بهش میرسن که هیچی ارزششو نداره و به همین
خاظر ترجیح میدی پشت کنی به همه چی،
عوض هملت خوندن هفتتیر بکشی و به جای
پزشکی کردن مشروب بخوری و به جای کلمنتاین
بری با چیهواهوا
دارم
به زندگی خودم فکر میکنم؛ به چیهواهوا،
به مستر چاوز، به این مرض لعنتی، به
ادبیات؛خیلی دنیای مسخرهایه
پانویس:
چونان مسافری
که به ناگاه میرسد مصرعی است از غزلی از
حسین منزوی با مطلع همواره عشق بیخبر
از راه میرسد /
چونان مسافری
که به ناگاه میرسد