Friday, August 31, 2012

Margot: Tell me I'm being hysterical, please!



الف: اگر مثلا پوست آدم یک خراش سطحی بردارد و چند قطره خون بیاید همیشه هستند آدم‌هایی که چسب داشته باشند یا پانسمان کنند یا ببرندت درمانگاهی بیمارستانی جایی؛ حتا یک عده‌شان، در نهایت شگفتی ممکن است هیچ چشمداشتی هم نداشه باشند از شما؛ اما اگر روحتان یک زخم خیلی عمیق بردارد آنقدر عمیق که در شکاف آن صدها بسته فلوکستین و چندین کبریت و چندین بطری بنزین و ویسکی هم جا بگیرد به ندرت کسی پیدا می‌شود کاری از دستش ساخته باشد
ب: سیستم خلقت تن آدمی را به گونه‌ای ساخته که قابل قبول است؛ اینکه مثلاً برای مغز حفاظ محکمی به اسم جمجمه گذاشته و برای قلب دنده‌ها را و مثلاً حتا آن سوراخ خیلی ریز که از گوشه چشم می‌رود توی دماغ هم خیلی خوب است و … . اما همین طبیعت روح آدمی را بی هیچ پوست نازکی حتا در معرض باد و باران گذاشته؛ صدای دوری حتا از پس ِ چند دیوار ممکن است حال روحتان را بد کند و یا دقت کرده‌اید که مثلاً یک حرف می‌تواند آدم را تا مرز خودکشی یا قتل هم ببرد در حالیکه یک مشت به ندرت باعث می‌شود کبد یک آدم مثلاً از جا کنده شود.
اصلاً وقتی را که روی ریزه‌کاری های تن آدمی گذاشت روی روح و روان آدم نگذاشته
به همین خاطر است که بی‌شمار صفحه کتاب و بی‌شمار دقیقه فیلم و موسیقی و … ساخته شده که آن کم‌کاری جبران شود و یکی همین 88 دقیقه فیلم فاسبیندر :


Angst Vor der Angst
ترس از ترس
Fear of Fear
محصول 1975 آلمان غربی (فیلم تله‌ویزیونی)
کارگردان: راینر ورنر فاسبیندر

Thursday, August 30, 2012

با همه‌ی این حرف‌ها زنها را دوست داریم و بهشان عشق می‌ورزیم و به خاطرشان چه کارها که نمی‌کنیم


اوایل فیلم چهار شب با آنا وقتی اوکراسا از کوره آدم‌سوزی بیرون می‌آید – منظورم کوره‌های آشویتس نیست؛ کوره‌هایی که در بیمارستان‌های برخی کشورها برای سوزاندن اجساد استفاده می‌شود منظور است اگر چه آن کوره‌هایی که گفتم منظور نیست هم در لایه‌های دیگری از فیلم منظور است – روی دیورا یک نقاشی ساده با گچ دیده می‌شود که به تنهایی کافی است تا ساعت‌ها و ساعت‌ها و ساعت‌ها درباره‌اش گفته شود. توی همین فیلم ماشینی هست که خاموش شده و چند نفر هلش می دهند، فروشنده‌ای که اوکراسا تبر را از او می‌خرد یک زن است؛ گرفتن تبر در دست و سعی د رمخفی کردنش را هرکس که راسکولنیکف را بشناسد خوب می فهمد؛ تأکید بر دستها‌، حلقه‌ها، شباهت مسیر ورود و خروج اوکراسا به اتاق آنا با مسیر ورود و خروج توچکا (گربه‌ی آنا) و … . این جزییات است که زبانم را بند آورده و دارم پراکنده‌گویی می‌کنم شاید.
من یکی که گوشم پر است از داستان‌های مختلف؛ داستان ِ مثلاً ْ مردی که شاهد یک تجاوز باشد و بعد او را به جرم دست‌داشت در آن زندانی کنند و … . یا داستان مردی که از مادربزرگش مراقبت می‌کند و … .؛ داستان مردی که عاشق زنی‌ می‌شود و شب‌ها وقتی اوخواب است دزدکی پیش او می‌رود و … . داستان‌های جنایی، درام، تریلر؛ اما کافی است کسی پیدا شود و یکی از همین داستان‌ها را جوری تعریف کند که از لذت کشف داستان مشعوف شوید یا مجبور شوید یک‌بار دیگر جزییات را مرور کنید که به انگیزه‌ها و پیامدها و درواقع به سپیدی‌های متن اثر راه ببرید. سوال‌هایی برایتان ایجاد شود که به اشکال مختلف می‌توانید پاسخ دهید و هر پاسخی داستانی تازه می‌سازد برای شما؛ و اگر جزییات روایی فیلم حالت‌های مختلف را توجیه کند این یک دلیل می تواند باشد برای اینکه یک فیلم بتواند بهترین فیلم عمر آدم باشد حتا
چهار شب با آنا در سطح روایی جنین شاهکاری است. در سطوح دیگر نیز؛

Four Nights with Anna

عنوان اصلی: Cztery noce z Anna

محصول 2008 لهستان و فرانسه

کارگردان: یرژی اسکولیموفسکی


Tuesday, August 28, 2012

ای رنج ناکشیده، که میراث می‌خوری / بنگر که کیستی تو و مال که می‌بری


گاهی حیفم می‌آید از اینکه وارثان سعدی و حافظ و خیام و مولانا و فردوسی و خواجو و اوحدی و سنایی و عراقی و عطار و رودکی و منوچهری و بیدل و صائب و فرخی کسانی هستند – هستیم – که نمی‌دانیم چه کنیم با اینها؛
یک گریز می‌زنم و برمی‌گردم به پاراگراف پیش که حرف اصلیم است در این مطلب؛
وقتی می‌شنوم فلان کتیبه ایرانی را دارند در فلان موزه‌ی اروپا یا آمریکا نشان می‌دهند و پس نمی‌دهندش و عده‌ای دادشان درمی‌آید که برگردانید کتیبه‌مان را نمی‌فهمم حرفشان را و دادشان را و آن ضمیر متصل «-مان» را پس ِ کتیبه؛ مگر باید حتماً صاحب و مالک پیدا کرد برای هر چیزی؟ وقتی نمی‌دانند چه کنند با آن خب بگذارید برود جایی که می‌دانند چه کنند با آن
کاش زبان آن جهان اولی‌ها هم مثل ما بود و ما با خیال راحت سعدی و حافظ و خیام و مولانا و فردوسی و خواجو و اوحدی و سنایی و عراقی و عطار و رودکی و منوچهری و بیدل و صائب و فرخی را هم می‌دادیم بهشان و خیالمان راحت می‌شد هم از این حس دردناک جمعی که نمی‌دانیم جه کنیم با این‌ها هم از این سنگینی بار تاریخی بر دوش عده‌ای محدود و معدود.
این را مقدمتا عرض کردم و چه موافق باشید چه مخالف پیشنهادتان می‌کنم به خواندن داستانی نازک (سی‌وچند صفحه‌ای) از رضا براهنی که نشر جامه‌دران منتشر کرده به قیمتی به مراتب کمتر از یک همبرگر
برخورد نزدیک در نیویورک / رضا براهنی / نشر جامه دران / 32 صفحه / 4500 ریال / 1383
++

    + بیشتر بخوانیم (به ترتیب حروف الفبا)

Sunday, August 26, 2012

٫٫٫ مادیان سرخ‌یال ما سه کرّت تا سحر زایید ٫٫٫



سال 1982 که جرالدین چاپلین،‌ گابریل گارسیا مارکز،‌ سیدنی لومت و … هیات داوران جشنواره کن بودند و فیلم‌هایی از آلن پارکر،‌ گدار، برادران تاویانی،‌ یرژی اسکولیموفسکی، آنتونیونی، ویم وندرس و … را داوری کردند و نخل طلا را مشترکا دادند به کوستا گاوراس و ییلماز گونی و شریف گورن،‌ جایزه بهترین کارگردانی را ورنر هرتزوگ برای یکی دیگر از فیلم‌های جاه‌طلبانه‌اش گرفت به نام فیتزکارالدو.
فیلمی که هرکس درباره‌اش نوشت درواقع مبهوت آن صحنه‌های بالابردن کشتی غول‌آسا از کوه و بعد هم پایین آوردنش شد و البته در باره شخصیت خیره‌کننده‌ی کلاوس کینسکی و نقشی که باز ی کرد:‌فیتزکارالدو.
ندیدم و نشنیدم کسی از بازی خوردن آن همه بومی بنویسد که حتا کشته دادند تا کشتی بالا برود از کوه ذره ذره ذره و پایین بیاید از آن، تا فیتزکارالدو تجارت چوبش را بکند، تا اپرایش را در دل جنگل بسازد تا کاروسو را بیاورد بخواند در آن اپرا، تا کینسکی معروف شود تا هرتزوگ جایزه بگیرد تا تاریخ رقم بخورد در جاه طلبی کسانی دیگر و ندیده شدن انبوهی دیگر.
ندیده شدن آن همه آدم تلخ است. بومی‌هایی که به هیچ مزد و منتی نردبان شدند برای هرتزوگ،‌ کینسکی و آن کشتی غول‌آسا


Fitzcarraldo
محصول 1982 آلمان غربی و پرو
نویسنده و کارگردان:‌ ورنر هرتزوگ

Saturday, August 25, 2012

ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر



انگار در جهان به اندازه‌ی کافی زندگی وجود ندارد که همه بخواهند همزمان زندگی کنند؛ اگر قرار است مثلاً سرگئی که یک تن‌لش بی‌خاصیت است زندگی کند باید به کمک مادرش مثل بربرها حمله کند به پول‌های ولادیمیر؛ ولادیمیری که شوهر دوم مادرش است.
مادر هم اصلاً موجود مقدسی نیست،‌ زنی است مثل همه زن‌های دیگر که برای ارضای آن قسمت مادرانه‌اش حاضر است هر جنایتی بکند حتا کشتن شوهرش به سود پسرش.
خوب است بدانید اول هم قرار بوده اسم فیلم سوم آندری زویاگینتسف هجوم بربرها باشد که بعداً نظرش عوض شده و گذاشته النا

Elena
محصول 2011 روسیه
کارگردان: آندری زویاگینتسف
+
عنوان مطلب از خاقانی است

Friday, August 24, 2012

شکست اراده


ظاهر زیبایی دارد معمولا داشتن اراده‌ای پولادین برای رسیدن به هدفی که تعریف کرده باشی از پیش برای خودت؛ بسیار در گفته‌ها و نوشته‌های کسانی که راه‌های موفقیت را عرضه می کنند و بازار هم دارد برمی‌خوریم به گزاره‌های تحسین‌آمیز در ستایش تلاش بی‌حدوحصر برای رسیدن به هدف؛ نه فقط درمتون یاد شده که در متون اسطوره‌ای، ادبیات تعلیمی، آموزش های مدرسه‌ای و رسانه‌ای و بسیار جاهای دیگر بر این موضوع تاکید می‌شود. گاه حتی شکست خوردن در این راه به مراتب برتر و باارزش‌تر از موفقیت‌هایی است که از آن‌ها اگر به پیروزی‌های دم دستی یاد نشود چیزی بیشتر از موفقیت‌های متوسط نامگذاری نمی‌شوند. وجه ناخوشایند این موضوع اما ندیدن بهایی است که دیگران باید بپردازند برای این موفقیت. نمونه‌ی موفق اراده‌ی پولادین را می‌توان مثلا در هیتلر هم دید و چه بسا همه‌ی بدنامان تاریخ از چنین اراده‌ای برخوردار بوده‌اند.
نگاه ژرف و چه بسا هنرمندانه‌ای می‌خواهد دیدن اینکه عموما صاحبان چنین اراده‌هایی که آرمانگرا هم هستند - از شوخی روزگار شاید – متعصب و خیال‌پرداز هم می‌شوند و به بهای جان و مال دیگران ادامه می‌دهند مسیر متعالی و مقدسشان را که نتیجه‌اش هم قاعدتا به بربریت می‌انجامد. (این را ما ایرانی‌های معاصر خوب‌تر می‌فهمیم).
عظمت و شکوهی که در سکانس ابتدایی فیلم آگویره، خشم خدا هست مشابه است با شکوهی که در تصاویر پخش شده از رسانه‌ها بارها دیده‌ایم و چه بسا احساساتمان هم تحریک شده باشد از عظمت یا شکوه یا تقدس ملتی که برای آرمان‌هایشان می‌جنگند و چه بسا به پیروزی هم برسند – و پیروزی را چه تعریف کنیم البته – همیشه هم در صدر چنان جمعیت‌هایی انسانی جاه‌طلب،‌ بی‌رحم و به زودی متوهم را می توان پیدا کرد که قرار نیست فراوان آدم‌ها را به کشتن بدهد اما می‌دهد معمولا و کار به جایی می‌رسد که بر قایقی شکسته مثلا با قامتی خمیده و با جماعتی به خاک و خون کشیده‌شده اگر در مردابی پرت افتاده باشد در تصورش حکمفرمایی بر جهان هست و نمی‌تواند شاید تشخیص دهد وضعیت اسفبارش را.


Aguirre: The Wrath of God 

original title : Aguirre, der Zorn Gottes

محصول 1972 آلمان غربی
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتزوگ

Thursday, August 23, 2012

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست


دارم کم‌کم وارد دهه‌ی چهارم زندگی می‌شوم اما هنوز بلد نیستم زندگی کنم؛ هنوز بلد نیستم احساساتم را کنترل کنم، هنوز بلد نیستم روابطم را با اطرافیانم ان‌جور که باید مدیریت کنم؛‌ هنوز مظمئن نیستم می‌خواهم مجرد بمانم یا نه؛ هنوز برای خودم دشمن‌تراشی می‌کنم؛ گاهی به شوخی و جدی به دوستانم می‌گویم راستی شما می‌خواهید وقتی بزرگ شدید چه کاره شوید؟ دلیل ناخودآگاهش این است که هنوز دارم به شغل‌های دیگر فکر می‌کنم؛ این روزها دارد سی سالم تمام می‌شود و وارد دهه‌ی چهارم زندگیم می‌شوم؛ از طرفی اعداد خیلی مهم نیستند؛‌ یعنی در‌واقع تفاوت چندانی نیست بین بیست‌و‌نه و سی، یا سی و سی‌‌ویک اما از طرفی هم نمی‌شود بزرگی بعضی عددها را نادیده گرفت مخصوصاً وقتی جا مانده باشی از عددها. حس هری را دارم وقتی به روانکاوش گفت من زندگی کردن بلد نیستم.


Deconstructing Harry

محصول 1997 آمریکا
نویسنده و کارگردان:‌ وودی آلن

Friday, August 17, 2012

که می‌بینم که این دشت مشوش / چراگاهی ندارد خرم و خوش


عقب‌ماندگی، جهان سومی،‌ توحش، بربریت و صفات دیگری ازین دست فقط در کوباندن هواپیما به برج‌های مسکونی و تویع مواد مخدر و تجاوز و کارهای دیگری ازین دست نمود ندارد؛ این‌ها نمودهای بارز و پررنگ آن هستند؛ واقعیت آن است که بربریت آن هنگام که نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم بیشتر خود را تشان می‌دهد؛ وقتی یکی از اعضای خانواده‌مان، محله‌مان، شهرمان، کشورمان،‌جهانمان مثلاً به کمک نیاز دارد و ما نزاعهای فکری‌سیاسی‌مان را تأثیر می‌دهیم بیشتر از هر وقت دیگری بربر هستیم. بربریت در کارهایی که نمی‌کنیم نمود پررنگ‌تری دارد گاهی به نسبت کارهایی که می‌کنیم.

+

برنده اسکار بهترین فیلم خارجی سال 2004
برنده نخل طلای بهترین بازیگر زن برای ماری ژوزه‌ کروز و نخل طلای بهترین فیلمنامه ارژینال برای دنی آرکان در جشنواره کن سال 2003؛ سالی که هیات داوران (دانیس تانویچ، استیون سودربرگ، آیشواریا رای و … ) در رقابت این فیلم با رودخانه مرموز و داگویل و … نخل طلا را به فیل دادند.


هجوم بربرها
 The Barbarian Invasions

(Les invasions barbares (original title

محصول 2003 کانادا و فرانسه

نویسنده و کارگردان: دنی آرکان
بازیگران: رمی جیرارد (رمی)، استفان روسو (سباستین)، ماری ژوزه کروز (ناتالی)، دوروتی بریمن (لوییز) ، لوییز پورتال (دایان)، دومنیک میشل (دومنیک)،‌ یوس ژاک (کلود)، پیر کرزی (پیر)

Sunday, August 12, 2012

ماه را تیرگی ز میغ بود

الف:
هرگز و هرگز با این ایده موافق نیستم که جهانی که در آن زندگی می‌کنیم جهانی مردانه است و زنان هم‌چون موجوداتی مظلوم به این جهان مردانه تبعید شده‌اند؛ مصادیقی که طرفداران اید‌ه‌ی یادشده بدان متوسل می‌شوند هرگز و هرگز قانع کننده نیست؛ اینکه در تاریخ بشریت مثلاً غالب ِ قریب به تمامی ِ روسای جمهور و برندگان مدال‌های المپیک و دانشمندان و هنرمندان و … مرد بوده‌ و هستند هرگز و هرگز دلیلی برای اثبات تز ِ یاد شده نیست به دلایل مختلف که عرض می‌کنم.
اولاً که این سکه دو رو دارد؛ به ازای هر رئیس جمهور ِمرد، هزاران سرباز مرد هم هستند که در میدان‌های جنگ کشته می‌شوند؛ دوم اینکه به ازای هر ورزشکار یا دانشمند یا هنرمند ِ مرد، دهها و صدها و هزاران رفتگر مرد و معدنچی مرد و کارگر مرد هم هستند که نادیده انگاشته می‌شوند و باید دید.
لطفاً فقط از منظر حقوقی و اجتماعی به قضیه نگاه نکنید؛‌ بله، من هم معتقدم بسیاری از حقوق قضایی و جزایی ممالک مختلف به زیان زن‌هاست اما لطفاً گستره‌ی دیدتان را فراتر از چارچوب‌های قضایی و حقوقی و اجتماعی لحاظ کنید و به مفاهیم انسانی و تاریخی موضوع هم بیندیشید.
جهان بدون رسانه‌ را برای لحظاتی تصور کنید و ببینید اگر مجموع اخبار سیاسی فرهنگی ورزشی هنری را نادیده بگیریم بازهم مدافعین نگاه حاکی از مردسالارانه بودن جهان چیزی برایشان باقی می‌ماند؟ ممکن است بگویید حذف رسانه‌ها و محتوایشان حذف بخش عمده جهان است؛ خواهم گفت خیر؛ جهان فقط در اخبار رسانه‌ها جریان ندارد. کاملاً برعکس؛ جهان در خانه‌ها و کافه‌ها و خیابان‌ها و کوچه‌ها جاری‌تر است بی‌نیاز به رسانه.
بگذارید به سویه‌های دیگری از نگاهی اشاره کنم که جهان را مردسالار می‌بیند:
دقت کنید در بسامد ترکیب واژگانی زنان و کودکان؛ وقتی مثلاً می‌خواهند فاجعه‌ای را هولناک‌تر جلوه دهند متوسل می‌شوند به کشته شدن زنان و کودکان؛ و چه سوءاستفاده‌ای هست در این هم‌نشینی؛ نگاهی که زنان را همچون کودکان صغیر و بی‌پناه نشان می‌دهد و درحالی‌که کشته شدن یک زن همانقدر دردناک است که یک مرد؛ مگر وقتی کودکی کشته می‌شود به جنسیت او هم نگاه می‌شود که اگر مثلاً دختربچه باشد دردناک تر است و پسربچه باشد نه؟
یا نگاه کنید به تز ِسوءاستفاده کننده‌ی دیگر که پشت هر مرد موفق زنی هست صبور یا دردمند یا هرچیز دیگری که می‌خواهد نشان بدهد مردان از زنان برای موفقیتشان پل می‌سازند و انگار نه انگار به ازای هر مرد موفق ده‌ها و صدها و هزاران مرد ناموفق هم هست که اگر فرض غلط اولیه را بپذیریم که پشت مردان موفق لزوماً زنانی هستند حالا با هر صفتی پس حق بدهیم که جرم زنان از بابت ناموفق بودن انبوه مردان سنگین‌تر است.

ب:
اگر اثری هنری در درون خود نمادها و نشانه‌هایی دارد که نیازمند تاویل است و اگر آن اثر هنری روایی است پس قطعاً به منطق روایی هم نیاز مند است. خطای بزرگی است که شیفتگی خالق اثر یا مخاطب آن – که جدای از اولی نیست – به نشانه‌های تاویل‌پذیر، او را – آنان را – از ساخت روایی اثر غافل کند. بارها و بارها مثال آورده‌ام از استادانی که وقتی به لایه‌ یا لایه‌های زیرین اثر خود می‌پردازند هرگز از روابط علی و منطقی در سطح اول غافل نمی‌شوند.
من نمی‌توانم به زنی که حامله است و هم‌زمان که خبر حاملگی‌اش را به شوهرش می‌دهد به او می‌گوید که پدر بچه او نیست حق بدهم که منظورش آن بوده که در‌واقع تعلق نداشتن فرزند به شوهر از طرف زن نیست بلکه از طرف خود مرد است. وقتی ادامه‌ی منطقی چنین حرفی ازطرف زن به شوهرش می‌تواند منجر به فاجعه‌ای بشود – یا نشود حتا و مثلاً شوهر ببخشد خطای زن را – مخدوش بودن رابطه‌ی آن چیزی که بر زبان زن می‌آید و آن چیزی که در ذهن او می‌گدرد اگر توجیه کننده‌ی فاجعه نباشد قابل دفاع هم نیست. به همین دلیل و نیز به دلیل مجموع گزاره‌های بند الف، تبعيد فيلمي‌ نبود كه از سازندۀ بازگشت انتظار داشتم.
می‌توان به بهانه‌ی فیلم، ساعت‌ها از ویرانی ارزش‌های انسانی در جهانی که خالی از فهم و درک متقابل است حرف زد؛ می‌توان از معبر ورا – زن فیلم - گریز زد به مریم مقدس و مصائب او؛‌ می‌توان با اغماض از خواب مرد در قطار و بیداری زن حرف زد؛ می‌توان از زیبایی آواز پایانی فیلم گفت و نشانه‌شناسی البته غیر منطقی اثر در نمای جمع کردن علف‌های خشک توسط زنان؛ می‌توان از نمادهای مذهبی و اسطوره‌ای گفت و شباهت‌های نشانه‌شناسیک آدم و حوا با ورا و الکساندر؛ مخصوصاً با آن اشاره‌ی گل‌درشت به میوه‌ی بهشتی سیب؛ حتا می‌توان آسمان را به ریسمان بافت و از آن جاده‌های صاف و کج منتهی به کلیسا گفت؛ اما وقتی فیلم در رویی‌ترین سطح مخدوش است کار به چنان تفسیرهایی هم نمی‌کشد.
این مجموع دلایلی بود که تبعید را دوست نداشتم .
The Banishment (2007)
Izgnanie (original title) 

Friday, August 10, 2012

ذکر علی اکبر سعیدی سیرجانی

«... هیاهوی مستان و شور و نشاط جوانان از خواندن منصرفم می‌کند، سری از پنجره بیرون می‌کشم و نگاهی به حیاط خانه می اندازم. می‌بینم حق با نویسنده ی "تایم" است. آلمانی‌ها دلبستگی عجیبی به لخت شدن دارند. یاد جوانی‌ها در حافظه‌ام جان می‌گیرد. به تعداد هر بوسه‌ای که این جوانان از هم گرفته‌اند، من و همسالان و همشهریان من در پای منبر آقاسید مصطفی با کف دست ورم کرده بر سر و صورت خود کوفته‌ایم. دو برابر شب‌هایی که اینان گرد هم آمده و با شور و نشاط جوانی، جشنی برگزار کرده‌اند، ما در مجالس روضه خوانی چرت زده و به صدای شیون ناهنجار و دروغین عمه‌قزی‌ها از خواب خوش پریده‌ایم. معادل بشکه‌ها و بطری‌های آبجوی که اینان به حکم افراط جوانی تهی کرده‌اند، نبات تف آلوده‌ی آ سید مرتضی و شربت خاک تربت به حلق ما فرو رفته است. صد برابر لذتی که این جوانان از هماغوشی‌های گرم خاطره‌انگیز برده‌اند، نیم‌شب‌ها از تجسم قیافه‌ی شمر خنجر به دست و ابن ملجم کریه المنظر وحشت کرده‌ایم و از خواب پریده‌ایم.
این جوانان لبریز از نشاط در عجبند که چرا من به جمعشان نمی‌پیوندم و با قهقهه‌های زندگی‌بخش‌شان هم‌آوازی نمی‌کنم، غافل از اینکه آدم حسابی هرگز نمی‌خندد و انهم به صدای بلند، دهنی که به خنده‌ی قاه‌قاه باز شود باید به ضرب مشت بزرگ‌ترها پر از خون شود، خنده دل را می‌میراند و گریه بر هر درد بی درمان دواست. به همین دلیل باید ایام عزاداری را مغتنم شمرد، در مجالس سوگواری شرکت جست و اگر همه‌ی چشمه‌ی اشک خشکیده بود، لااقل تباکی کرد و خود را به گریه کردن زد که نشان مرد مومن این است.
اینان بی‌خبرند که من در آب‌و‌هوایی زیسته‌ام که با شادی و حرکت و نشاط سازگاری نداشته است. در دیاری که در باشکوه‌ترین مجالس عروسی‌اش جز روضه‌ی قاسم نخوانده‌اند و در ایام عید نوروزش هنوز ده‌ها مجلس عزاداری و سوگواری برپاست.
چون گدایی که حساب شب جمعه را دارد به دقت و صراحت روز شهادت امامان و پیشوایان خود را در خاطر سپرده‌ایم و یک ماه پیش و یک ماه پس از آن را ایام عزا محسوب می‌داریم اما با جشن ولادت آنان به کلی بیگانه‌ایم
+
متن ِ بالا بخشی بود از خاطرات زنده‌یاد سعیدی سیرجانی در سفرش به اروپا در دهه‌ی پنجاه شمسی که در کتاب آشوب یادها چاپ شده است. شیوایی قلم، نکته‌سنجی، تسلط بر تاریخ و ادبیات ایران، طنزی که انگار ذاتاً در وجود اوست، همه و همه دست به دست هم داده تا کتابی خواندنی آفریده شود – کتابی که البته جمع‌آوری دست‌نوشته‌های آن استاد است که پیش‌تر در سال‌های دور در مجله یغما چاپ شده است - و البته قلم سعیدی هم در این کتاب و هم در جاهای دیگر آن‌قدر سرخ بود که سر ِ سبزش را بر باد بدهد.
از ویژگی‌های دیگر متون سعیدی سیرجانی این است که خواننده را عمیقاً به تفکر وامی‌دارد و این البته چیزی نیست که دلخواه کسانی باشد که دوست دارند بر جماعتی حکومت کنند که جز دغدغه‌ی نان شب نداشته باشند.
جسارت و شهامتی که در نوشته‌های او هست ستودنی است؛ بر تارک آن‌ها آن قسمت از نامه‌اش به آیت‌الله خامنه‌ای که می‌نویسد :
«... آدمیزاده‌ام آزاده‌ام و دلیلش همین نامه، که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند... “
نهایتاً اینکه به جرأت می‌توان از سبک سعیدی سیرجانی در نوشتن حرف زد. سبکی که مجموع ویژگی‌هایی را که گفتم به علاوه چیزهای دیگری که من نگفتم آن را به وجود آورده است.
پیشنهاد اکید می‌کنم به خواندن این کتاب:

آشوب یادها / نوشته‌ی علی‌اکبر سعیدی سیرجانی / چاپ اول بهار 1356 / چاپ زیبا / تهران


 


    + بیشتر بخوانیم (به ترتیب حروف الفبا)











Thursday, August 9, 2012

تمام مسیرها به سمت مشترک مورد نظر مسدود می‌باشد.



بی هیچ نگاه بدبینانه و تمسخر‌امیزی و با ضمیری آرام و قلبی مطمئن عرض می‌کنم خدمتتان که:
اسطوره‌ی احمقانه‌ی نیمه‌ی گمشده را بگذارید کنار، راهی برای برون‌رفت از تنهایی وجود ندارد؛ این خطای سیستم است که هیچ مردی با هیچ زنی چِفت نمی‌شود و سرنوشت محتوم همه‌ی دوستی‌ها و ازدواج‌ها در هر تاریخ و جغرافیایی شکست است – البته اگر پیروزی را غلبه بر حس تنهایی و رسیدن به حس پیدا کردن کسی دانست که با او همان احساسی را داشته باشی که به آن می‌گویند خوشبختی وگرنه بدیهتا ثبت یک ازدواج و ادامه دادن فرایند تولید مثل همیشه در دسترس است -
اسطوره احمقانه اخلاق را هم بگذارید کنار؛ ریشه‌های خیانت همسران به هم عمیق‌تر از آن است که در سطح اخلاق پیدا شود. ساده‌سازی احمقانه پیچیدگی‌های روابط انسانی دراصول کلی اخلاق از آن حماقت‌های تاریخی بشر بوده است.
+
آن وقت‌ها که هنوز شور جوانی در سرم بود و قرارهای عاشقانه می‌گذاشتم متوجه شده بودم که یک جای کار در روابطم با دخترها بدجور می‌لنگد؛ با خانم «لام» که بودم دوست داشتم به جای او با کسی باشم که شور جنسی من را برانگیزاند به جای اینکه در مورد ادبیات و سینِما حرف بزنیم؛ بعد که با خانم «ر» روی هم ریختم دوست داشتم با کسی باشم که بتوانم دو کلمه حرف درست‌حسابی بزنم با او به جای اینکه فقط شور جنسی هم را تحریک کنیم. وقتی با خانم «نون» بودم که کوتاه قد بود دوست داشتم با یک دختر بلند قد باشم و وقتی با «ب» شروع کردم که بلندقد بود دوست داشتم با یک دختر چاق باشم به همین خاطر «ب» را ول کردم و چسبیدم به «سین»؛ بی‌هیچ اغراق یا شوخیی تمام وقت‌هایی که با «سین» بودم دوست داشتم یک دختر لاغر استخوانی به حای او بود. این داستان آنقدر کش آمد که رسیدم به اینجا.
فکر می‌کردم مشکل از خودم است؛ بد بار آمده‌ام؛ هزار و یک دلیل روانکاوانه و جامعه شناسانه و فرهنگی سیاسی ردیف می‌کردم که توجیه کنم این مرض را، غافل از اینکه طبیعت بشری است این انگار. من جزو آن دسته آدم‌هایی بودم که نمی‌توانستم امیال عاطفی خودم راسر و سامان بدهم. و بعدها فهمیدم همین یک دسته آدم در دنیا وجود دارد «زن و شوهرها» ی وودی آلن را ببینید که تصویری هنرمندانه و موشکافانه از این درد مشترک بشری را – که مردانه است البته – ببینید.
درام تلخ گیب و جودی که وقتی صمیمی ترین دوستانشان – جک و سالی – از هم جدا می‌شوند شوکه می‌شوند و سعی می‌کنند قانعشان کنند که دارند اشتباه می‌کنند و البته که موفق نمی‌شوند و جک و سالی از هم جدا می‌شوند و می‌روند پی آدم‌های جدید و با آدم‌های جدید هم مشکل حل نمی‌شود – همان درد مشترک بشری را عرض می‌کنم – و در این فاصله گیب و جودی هم از هم جدا می‌شوند.
پس لطفاً اسطوره‌ی احمقانه عشق رمانتیک را هم بگذارید کنار 

 
Husbands and Wives
محصول 1992 آمریکا
نویسنده و کارگردان: وودی آلن
بازیگران:
وودی آلن: گیب
میا فارو: جودی
سیدنی پولاک: جک
جودی دیویس: سالی

Thursday, August 2, 2012

Less thinking, more drinking



الف: وقتی می‌بینی مثلاً سی سالت شده – بیشتر یا کمترش هم اصلاً مهم نیست، به جای سی هر عددی دیگری هم می‌شود گذاشت – و هنوز مثلاً ماشین نداری یا خانه نداری یا تحصیلاتت را تا آنجا که دوست داشته‌ای ادامه نداده‌ای یا به اندازه کافی سکس نداشته‌ای یا به اندازه کافی مسافرت نرفته‌ای یا تفریح نکرده‌ای یا هر چیز دیگر، بیشتر یکجور حرف خاله‌زنکی است و کسانی که این فکرها اذیتشان می‌کند بلانسبت شاید از قماش عوام‌الناسی هستند که مجموع ساعات فکر کردن و خواندن و نوشتن و دیدن و دقت کردن و فعالیت کردنشان به مراتب کمتر از ساعات شکایت کردنشان است از زندگی؛ - بدیهی است که معنا و مقصود این گزاره آن نیست که الحمدلله شرایط جوری است که اگر تلاش کنی به نتیجه می‌رسی؛ ابداً - اما چیزی که کنار آمدن با آن اگر نگوییم محال که بسیار سخت است وقتی است که می‌بینی مثلاً سی سالت شده و عجیب تنهایی. هرچه بیشتر سعی می‌کنی مثلاً در جمع‌های دوستانه باشی یا دوستان جدید از هر جنسی – موافق و مخالف- داشته باشی یا بچسبی به خانواده یا هر تقلای دیگری که می‌کنی می‌بینی بیشتر فرو رفته ای در تنهایی.
ب: همانقدر که شباهت‌ها و اشتراکات و همسانی‌ها آدم را دیوانه می‌کند تفاوت‌ها و اختلافات و ناسازگاری‌ها هم عذاب‌آورند . وقتی همه شبیه هم باشند و اختلافات – از هر نظر - به حداقل برسند دنیا تقریباً غیرقابل تحمل می‌شود – نمونه اغراق شده‌اش را در کتاب میرا می‌توان دید – از طرفی تفاوت‌ها هم همین خاصیت را دارند. وقتی می‌بینی هیچ چیز شبیه هیچ چیز نیست و در عمل هیچ گزاره ی منطقی لزوماً به گزاره منطقی دیگری ختم نمی‌شود اوضاع بهتری نیست. مثلاً ماری – در فیلمی که کمی پایین‌تر می‌بینید - که در سی و چند سالگی تنهاست لزوماً اشتباه فاحشی نداشته یا کن که همین شرایط را دارد و جری و تام که ظاهراً زندگی همراه با خوشبختیی را دارند لزوماً کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌اند که به اینجا رسیده‌اند. همه چیز گتره‌ای است انگار – باز هم لازم است توضیح بدهم معنای این گزاره این نیست که در عمل باید هیچ نکرد -
ج: تا تنهایی را در اعماق تجربه نکرده باشی شاید ندانی و باور نکنی چگونه مثلاً پنچر شدن ماشین یا تمام شدن نمک یا بارانی بی‌وقت یا چیزهایی ازین دست می‌توانند برابری گنند با فاجعه‌هایی از قبیل آشوویتس و دارفور و خاوران و . . .
د: یکی از بدترین داوری‌های جشنوار کن به زعم من داوری چشنواره 2010 بود که فیلمی نه لزوماً عالی نخل طلا را می‌برد و فیلمی به این زیبایی بی‌نصیب می‌ماند.
ه: واقعاً نمی‌فهمم اینکه در سایت آی‌ام‌دی‌بی این فیلم را کمدی نوشته یک اشتباه مسخره است یا تفاوت‌ها در همین حد بنیادی است؟ یعنی آن‌هایی که خارج از این مملکت زندگی می‌کنند با چنین فیلمی می‌خندند؟ - تبر کوستا گاوراس را هم یادم است ذیل ژانر کمدی دسته ‌بندی کرده بودند ! - 


Another Year
محصول  2010 انگلستان
نویسنده و کارگردان: مایک لی