Monday, January 30, 2012

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان / گر چشم من اندر عقبش سیل براند (سعدی)


ناگزیریم از مثال زدن و مقایسه کردن برای نشان دادن ابعاد یک موضوع؛ مثلا چند سال پیش نوشتم اینجا مطلبی را که دوست ندارم لینکش را بگذارم بس که آزارنده است برای خودم؛ مطلبی چند خطی در مقایسه وضعیت تماشا کردن یک بازی فوتبال از دو تلویزیون مختلف در خانه‌ای یکسان توسط دو نفر که برادر بودیم با هم با وضعیت تجربه کنندگان فاجعه‌هایی از قبیل دارفور، هیروشیما،‌ آشوویتس و … . بس که ابعاد فاجعه را بزرگ تجربه کرده بودم؛ زنی هم اگر بودم فرانسوی که جنازه سربازی آلمانی را - دلدارم را - در نوجوانی بغل کرده بودم الآن برای تسکین شاید – شاید هم بر حسب اتفاق – جز در هیروشیما شاید نمی‌توانستم ابعاد آن فاجعه‌ را نشان دهم گیرم با بازی در فیلمی در ستایش صلح که پیوندی عمیق دارد با عشق؛ و تنها مفهومی در حد عشق یا صلح می‌تواند آنقدر جهانی باشد که بتواند تجربه فاجعه‌امیز را به شکلی جهانی به اشتراک بگذارد در بستر معماری ژاپنی.
و این را اگر بخواهی بنویسی یا فیلم کنی و نخواهی در ابتذال بازگویی عشقی کلاسیک بیفتی چه راهی بهتر از اجرایی مدرن؛ آنقدر مدرن که جای ضمایر را در دیالوگ‌ها عوض کنی و آن سرباز آلمانی را از سوم شخص بیاوری به دوم شخصی که روبرویت نشسته الآن و نه سرباز است و نه آلمانی؛ گفتم که معمار است و ژاپنی و آنقدر مدرن که فیلمی بسازی در ستایش عشق و صلح در بستری از اتفاق هیروشیما که در آن فیلم بازیگری دارد در فیلمی از تو بازی می کند که داری می‌سازی در ستایش صلح و عشق در بستری از اتفاق هیروشیما 

                          امانوئل ریوا و ایجی اوکادا در هیروشیما عشق من 
نامزد نخل طلای جشنواره کن 1959 در رقابت با چهارصد ضربه تروفو و نازارین بونوئل (این را هم گفته بودم قبلا)
Hiroshima Mon Amour
محصول 1959 فرانسه و ژاپن
90 دقیقه سیاه‌سفید
نویسنده : مارگریت دوراس
کارگردان: آلن رنه


 

Friday, January 27, 2012

مرد سوم


مرد سوم تقریبا بین دو نمای خاکسپاری اتفاق می‌افتد. اینکه می‌گویم تقریبا به خاطر این است که قبل از نمای اول ِ خاکسپاری، ورود هالی مارتینز (جوزف کاتن) را داریم به وین و آشنایی‌اش با شرایط شهر در سالهای پس از جنگ جهانی دوم که چگونه شهر چهار قسمت شده و یک قسمت را آمریکایی‌ها اداره می‌کنند، یکی را انگلیسی‌ها، یکی را فرانسوی‌ها و یکی را روس‌ها و چه بازار سیاهی درست شده و خلاصه اوضاع نابسامانی است؛ بعد از نمای خاکسپاری دوم، نمای نسبتا بلندی داریم که کالووی (تره‌ور هاوارد)، در مسیر برگشت از قبرستان هالی را سوار ماشینش می‌کند؛ کالووی و هالی سوار بر ماشین از کنار آنا (آلیدا والی) رد می‌شوند که قدم‌زنان جاده را طی می‌کند؛ هالی از کالووی می‌خواهد ترمز کند، پیاده می‌شود؛ کالووی می‌رود؛ هالی زیر درختی منتظر آنا می‌ایستد؛ آنا از دور مسیرش را ادامه می دهد از کنار هالی رد می‌شود و از قاب خارج می‌شود بدون اینکه حتا هالی را نگاه کند؛ هالی سیگاری روشن می‌کند.
هر دو خاکسپاری هم مربوط به یک نفر است: هری لایم (اورسن ولز)
در بین این دو خاکسپاری داستانی پرکشش را دنبال می‌کنیم که باید ببیند همین را بگویم که هری در این بازار سیاه وین دارد کارهایی می‌کند که پلیس دنبال اوست؛ هری در مقیاس وسیع پنی‌سیلین تقلبی می‌فروشد و این ماحرا به مذاق هالی که بیست سال است دوست صمیمی هری است بدجور تلخ آمده؛ یکی از نماهای عالی فیلم به نظرم جایی است که هری و هالی داخل چرخ‌و‌فلک شهربازی با هم حرف می‌زنند و هالی بچه‌ها را از‌آن بالا به هری نشان می‌دهد و سعی می‌کند بفهماند به او که کارش چقدر کثیف است و هری در جواب می‌گوید: در ایتالیا زمان حکومت بورجیاها سی سال ترور و خشونت و قتل و وحشت بود که از دل آن میکل‌آنژ و داوینچی و رنسانس متولد شد. در سوییس که عشق برادرانه شان شهره بود حاصل 500 سال دموکراسی‌شون چی بود؟ ساعت زنگدار.
(بعدها گرام گرین گفته بود که این دیالوگ از خود اورسن ولز بوده و از گراهام گرین نبوده)

 
برنده جایزه بزرگ جشنواره کن 1949
The Third man
محصول 1949 انگلستان
104 دقیقه سیاه‌سفید
کارگردان : کرول رید
نویسنده: گراهام گرین

Wednesday, January 25, 2012

دریا نیز می میرد


برای سیا و صمد که تعریف می‌کردم چطور ویزای آلمانم درست نشد صمد گفت بهشان می‌گفتی "دارم می‌روم پیش پدرم در آلمان" و این حرفش اشاره به فیلم محبوبم "چشم‌اندازی در مه" داشت که آن دو بچه دنبال پدرشان راه می‌افتند بروند آلمان؛ چقدر با چشم‌اندازی در مه گریه کرده باشم خوب است؟ آنجلوپولوس تنها و تنها کارگردانی بود که همه فیلم‌هایش را دوست داشتم یکی بیشتر از دیگری؛ حتا برادکستش را که بدون زیرنویس دیده بودم و نفهمیده بودم اصلا درباره چی هست! سفر به کیترایش را که هم با ترجمه فارسی اسم مشکل داشتم و هم با خلاصه داستانی که همه جا نوشته شده بود ازش؛ بازیگران دوره گرد را که 230 دقیقه فیلم را در 80 نما ساخته استاد؛ نماهای بسته متعدد از درهای بسته را در روزهای 1936؛ آن اجرای هوشمندانه و تاثیر گذار در آناپاراستاسی وقتی النی – قاتل شوهرش – به برادرش می گوید تقصیر کسی نبود پیش اومد؛
آن صحنه چشم اندازی در مه که برف مي بارد و آدم ها مجسمه وار زير برف ايستاده اند؛ تنها الكساندروس و وولا راه مي روند و البته جلوتر مي دوند و ما دويدن شان را اسلوموشن مي بينيم تا جاييكه وولا مي آيد توي دوربين انگار بغل مان ميكند. یا آن صحنه دیگر که كه جلوي ساختماني كه در آن دارد عروسي برپا ميشود ماشيني اسبي نيمه جان را به خود بسته و روي برف ها مي كشد و جلوي ساختمان رها مي كند؛ الكساندروس و وولا روي جسم نبمه جان اسب مي نشينند و الكساندروس گريه مي كند.و البته آن صحنه اي كه بيشتر پوسترهاي فيلم از ان استفاده كرده اند؛ دستي غول آسا كه توسط يك هليكوپتر از آب بيرون كشيده شده و بر فراز آسمان به گردش در مي آيد. دستي كه انگشت اشاره ندارد
آنجلوپولوس را دوست دارم به خاطر آن صحنه داخل سینِما در زنبوردار و آن صحنه روی عرشه کشتی و آن صحنه ورود به کافه با کامیون و آن نمای پایانی
آنجلوپولوس را دوست دارم به خاطر تک تک لحظه‌های چمنزار .گریان به خاطر حس آ در نگاه خیره اولیس؛ به خاطر آن سه دقیقه‌اش در هر کس سینمای خودش؛ به خاطر آن عروسی عجیب در گام معلق لک‌لک؛ به خاطر آن سطر شاهکارش که آوارگی، بیشتر یک وضعیت درونی است تا یک وضعیت بیرونی و آن سطر دیگر که ما مرزها را پشت سر گذاشته ایم اما هنوز اینجاییم. چند مرز دیگر را باید عبور کنیم تا به خانه برسیم؟؛ به خاطر آن لحظه که مرد پایش را در هوا لب مرز بالا نگه می‌دارد
به خاطر آن کسی که میرفت از ساحل برای شاعر کلمه می‌اورد
آنجلوپولس را به خاطر همه فیلمهای خوبش دوست دارم.
استاد دیگر نیست تا فیلم‌های شاهکار بسازد برای ابد مرده است شنیدم یک احمقی با موتور زده به او و تا رسانده اندش به بیمارستان فوت شده
روحش شاد
استاد جایی گفته بود:
هیچ فیلمسازی لحظه ای را که اولین بار از دریچه دوربین نگاه کرده است فراموش نمی کند؛ لحظه ای که بیش از آنکه لحظه ی کشف سینما باشد لحظه ی کشف جهان است. اما لحظه ی دیگری هم هست و آن وقتی است که او به ظرفیت خود برای دیدن چیزها شک می کند که آیا نگاه خیره ی او درست و بی خطاست یا نه

Tuesday, January 24, 2012

نازارین


تازگی‌ها زیاد آدم‌هایی به پستم می‌خورند که دارند برای فقرا کمک غذایی و لباسی و نقدی و هرجور دیگری جمع می‌کنند؛ به آخرینشان گفتم کمک کردن فقط همین نیست؛ چظور وقتی من خودم که نه فقیر بودم و نه گرسنه و نه بی لباس و چقدر به کمک نیاز داشتم همه تنهام گذاشتند و حالا هرروز کسی به بهانه ای اننتظار دارد کمکش کنم. نه داداش؛ خدا روزیتو جای دیگه‌ای بده
ولتر بود اگر اشتباه نکنم که جایی گفته بود (نقل به مضمون) که مسیحیت حتما یک دین آسمانی است وگرنه چیزی به این مزخرفی انقد عمر نمی کرد.
سال 1959 در جشنواره کن که تروفو چهارصدضربه را داشت و آلن رنه هیروشیما عشق من را، بونوئل همان چیز مزخرفی که ولتر گفته بود را به شکلی دوپهلو در نازارین نشان داد که البته نخل طلا را هیچکدام نبردند.
 
فرانسیسکو رابال در نازارین
Nazarin
محصول 1959 مکزیک
94 دقیقه سیاه‌سفید
نوسنده و کارگردان: لوییس بونوئل

Monday, January 23, 2012

زان پری چندین جفا نیکو نبود / وانگهی حق وفا نشناختن (اوحدی مراغه ای)


نمی‌دانم چه سری است که اقتباس از رمان‌های بزرگ تاریخ ادبیات معمولا خوب از کار درنمی‌آید؛ آخرین نمونه‌ای که دیدم مادام بواری کلود شابرول بود؛ رمانی به آن عظمت و زیبایی، با آن نگاه دقیق و موشکافانه فلوبر، با آن بازی‌های خیره‌کننده‌اش با جزییات و استفاده‌های شاهکارش از المان‌های روزمره برای تشدید بیان وضعیت کارکترها برای مخاطب، در اجرای کلود شابرول به یک فیلم معمولی متمایل به ضعیف تبدیل شده است.
نه؛ گول فیلم شابرول را نخورید رمان فلوبر را بخوانید


 ایزابل هوپر در مادام بوواری
Madame Bovary
محصول 1991 فرانسه
143 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: کلود شابرول بر اساس رمان مادام بوواری نوشته گوستاو فلوبر

Sunday, January 22, 2012

قول و فعل بی‌تناقض بایدت / تا قبول اندر زمان بیش آیدت


در مطلب قبلی که فکر می‌کنم حق مطلب ادا نشد نکته مهم فیلم سگ ولگرد کوروساوا این بود که جای این دو تا آدم – دزد و پلیس – به راحتی می‌توانست با هم عوض شود و بسیاری نکات فیلمنامه‌ای وکارگردانی در فیلم هست که روی این نکته صحه بگذارند. از سکانس لباس مبدل پوشیدن پلیس برای پیدا کردن دزد تا مقایسه خانه افسر پلیس با دزد و … . به هرحال صحبت پیرامون اینکه چقدر اراده آدمها در وضعیت زندگیشان موثر است و چقدرش خارج از اراده است را به دیگران واگذار می کنم با این بهانه اما می‌خواهم به یک فیلم خیلی عالی دیگر گریز بزنم؛ فارگو ساخته برادران کوئن؛
یکی از صحنه‌های کلیدی فیلم فارگو صحنه‌ی دیدار مارجی و مایک است؛ مارجی و مایک قبلا با هم همکلاسی بوده اند و الآن سالهاست همدیگر را ندیده‌اند؛ مایک می‌گوید زنش سرطان خون داشته و مرده و الآن خیلی اندوهگین است و احساس یک آدم شکست‌خورده را دارد؛ مارجی با رفتارش به او می‌فهماند که درک می‌کند اما کاری از او ساخته نیست؛ فردا مارجی متوجه می‌شود حرف‌های مایک دروغ بوده و او از زنش جدا شده و در واقع آنقدر زنش را عاصی کرده که از هم جدا شده‌اند؛ مارجی الان افسر پلیس است و زندگی خیلی دوست‌داشتنیی دارد. (حامله است و نصف‌شب که به او زنگ می‌زنند و باید برود محل جنایت، شوهرش برایش نیمرو درست می‌کند که گشنه نباشد و شوهرش هم در مسابقات طراحی تمبر شرکت می‌کند و وقتی طرحش برای تمبرهای 3 سنتی برنده می‌شود مارجی به او دلداری می دهد که قیمت ارسال محموله‌های پستی که بالا برود مردم از تمبرهای ارزانتر استفاده خواهند کرد و کلی جزییات دیگر که زندگی شیرین آنها را نشان می‌دهد) اینکه مارجی زندگی موفقی دارد اما مایک شکست خورده است شاید به خاطر این باشد که مارجی آدم هوشمندی است و مایک دروغگو. اما قطعا نمی‌توان از ده‌ها و صدها و شاید هزاران عامل دیگر چشم‌پوشی کرد. اینکه جری توی همچین دردسر بزرگی می‌افتد تنها بخاطر حماقتش بود؟ سرنوشت آدم‌هایی که در طول فیلم کشته شدند از پلیس اوایل فیلم تا زوجی که اتفاقی رد می‌شدند و تا آن مامور پارکینگ ماشین‌ها تا پدرزن جری را جز به مناسبات خارج از اراده آدم‌ها به چه چیز دیگری می‌توان نسبت داد؟
شاید برای داشتن زندگی خوب ترکیبی از هوشمندی و انسانیت لازم است چیزی که فقط در مارجی می‌بینینم و نه درهیچ کس دیگر.
از این حرفها که بگذریم درکنار فیلمنامه عالی و کارگردانی عالی فیلم فارگو بازی های بسیار درخشان بازیگران غیرقابل چشم‌پوشی است. یکی از یکی درخشان‌تر و عالی‌تر؛
من که فکر می کنم اسکار 97 حق فارگو بوده
حتا نخل طلای 96 هم که به رازها و دروغ‌‌های مایک لی داده شد می‌توانست به فارگو هم داده شود هرجند انتخاب میان شکست امواج فون‌تریه، تصادف کراننبرگ، فارگو، ماه اغواگر چن کایگه، کانزاس سیتی آلتمن، ابرهای بی‌مقصد کوریسماکی، زیبایی دزدیده شده برتولوچی، قهرمان خودساخته ژاک اویار و … برای هیات داورانی که به ریاست فورد کاپولا جایزه ها را داده اند کار آسانی نبوده آن سال

به هر حال دعوتتان می‌کنم به دیدن یک فیلم خیلی عالی

 

عکس : استیو بوسمی، پیتراستورمیر و کریستین رودرود در فارگو

Fargo
محصول 1996 آمریکا و انگلستان
98 دقیقه رنگی
کارگردان: جوئل کوئن
تهیه کننده: ایتن کوئن
نویسندگان: جوئل کوئن و ایتن کوئن

عنوان مطلب از مولانا، مثنوی، دفتر پنجم، در بیان آنک نور خود از اندرون شخص منور بی‌آنک فعلی و قولی بیان کند گواهی دهد بر نور وی در بیان آنک آن‌نور خود را از اندرون سر عارف ظاهر کند بر خلقان بی‌فعل عارف و بی‌قول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام موذن و علامات دیگر حاجت نیاید


Saturday, January 21, 2012

آب دریاها سخت تلخ است آقا


می‌تواست جایمان با هم عوض شود و بجای اینکه من در هتلی چندستاره از بالکن اتاق بیرون را دید بزنم و سیگار بکشم و تو در آسایشگاهی پرت در شهری پرت‌تر دراز کشیده باشی و برای یک نخ سیگار له‌له بزنی برعکس باشد؛ ما که سر یک سفره غذا خورده بودیم و از یک پدر و مادر با برادرها و خواهرهای یکسانی بزرگ شده بودیم قربانی مناسباتی شدیم خارج از اراده و قدرتمان؛ می‌توانست عوض من که چمدانم را می‌بندم تو باشی که لباس‌ها و ژیلت‌ها و مدارکت را بچینی داخل ساک و بروی کشورهای دیگر را بگردی؛ اما اینجور نشد؛ این بازی باخت باخت بود؛ مطمئن نیستم روزی که با هم رفتیم بدهی‌هایت را به مغازه‌های مختلف صاف کنیم چه حسی پیدا کرده بودی مطمئن نیستم وقتی سفارش مرا به وحید کرده بودی که مراقب من باشد چه حسی پیدا کرده بودی وقتی رفته بودی از کسانی که فکر می‌کردی ازت دلگیرند عذرخواهی کرده بودی، فقط می دانم آن یکی برادرمان هم بعدها که وسایلش را آورده بودند تحویل سرهنگ سحری داده بودند توی وسایلش یک تقویم جیبی بود که دور روز مرگش را خط کشیده بود؛ خطی قرمز؛ روزهایی که بی ‌دلیل گریه می‌کنم و حالم بد می‌شود و زیاد هم شده‌اند این روزها یاد تو می‌افتم؛ هروقت غیرقابل تحمل می‌شود شرایط، فکر می‌کنم تو هم لابد اینجوری بودی که عصرها دست به دامن من می‌شدی با هم باشیم. سختت بوده لابد؛ سخت تر از من شاید.
چند روز پیش زندگی‌نامه کوروساوا را که می خواندم دیدم برادری داشته به نام هی‌گو که در زمان سینمای صامت نقش نقال را داشته؛ یعنی فیلم که روی پرده پخش می‌شده او هم توضیح می‌داده که الآن کارکترهای فیلم دارند جه می‌گویند و دارد چه اتفاقی می‌افتد. بعدها که سینما ناطق می‌شود و این شغل از دست می‌رود هی‌گو افسرده می‌شود و خودکشی می کند.
حالم که بد می‌شود مازوخیست می‌شوم روزهای بد را مرور می کنم؛ آن روزها ما شرایط خوبی نداشتیم؛ هرآن منتظر اتفاق بدی بودیم و مدام دلشوره داشتیم و اضطراب و استرس؛ لااقل من یکی اینجوری بودم؛ توی جهنم بودم و نمی‌توانستم از جهنم بیرون بروم؛ خیلی قبل‌تر توی خوابگاه و دانشگاه و کلن توی تهران آدم غمگینی بودم؛ غمگین و مضطرب؛ منتظر بودم هر آن زنگ بزنند و آن خبر بد را بدهند؛ به همین خاطر دلایلی که برای انصراف از دانشگاه می‌آوردم برای همه مبهم بود؛ به همین خاطر منی که با رتبه 27 اولین انتخابم را در دانشگاهی که دوست داشتم قبول شده بودم شدم آدمی که به زور واحدها را پاس کنم و شش سال طول بکشد آن 140 واحد لعنتی؛ شش سال پر اضطراب و پر استرس با مسیری 13 ساعته که هر چند هفته یکبار باید تحملش می‌کردم؛
شاید هم درستش این است که بگویم همه چیز از فروردین سال 79 شروع شد؛ روزی که بلیت داشتم برای تهران و حالم بد شد؛ بستری شدم و نرفتم تهران؛ مرضم چیزی نبود که پزشک عمومی اورژانس تشخیص بدهد؛ مضطرب بودم
الآن که فکر می‌کنم خیلی قبل‌تر این مرض را گرفته بودم؛ ترس بی دلیل،‌اضطراب الکی، سالهای دبستان همیشه یک پایم دکتر بود و از دل‌درد می‌نالیدم و آخرش هیچ دکتری هم نفهمید چه مرگم است؛‌ توی شرایط بدی بودم؛توی شرایط بدی بودیم. هم من هم تو؛ برای من هنوز ادامه دارد؛ پروازهایم را پشت سرهم کنسل می‌کنم؛ هر روز دارم تنهاتر و غمگین‌تر می‌‌شوم. می‌توانست جای من و توعوض شود با هم به راحتی؛



Nora Ino : سگ ولگرد: Stray Dog
محصول 1949 ژاپن
122 دقیقه سیاه‌سفید
کارگردان: آکیرا کوروساوا
نویسندگان: آکیرا کوروساوا و ریوزو کیکوشیما
عکس: توشیرو میفونه و تاکاشی شیمورا در سگ ولگرد
عنوان مطلب برگرفته از شعری از لورکا

Tuesday, January 17, 2012

عجب آن دلبر زیبا کجا شد


یک بار هم پایین‌تر از پل‌چوبی برای هر ماشینی که رد می‌شد دست تکان می‌دادم و می‌گفتم سیروس؟ سیروس! سیروس... سیروس، سیروس؛ سیروس/ و هیچدام مسیرشان به چهارراه سیروس نمی‌خورد؛ چندده‌باری که این کلمه را با بسامد هفت‌هشت‌ده بار در دقیقه تکرار کردم مثل شیمیدانی که یک‌دفعه‌ای در آزمایشگاه برحسب اتفاق چیزی را کشف می‌کند دیدم این واژه معنای خودش را از دست داد. بعدها دیدم و تجربه کردم که تکرار هرچیزی آن را خالی ازمعنا می‌کند یا بهتر است بگویم خالی از معنای قراردادی‌اش و انگار تکرار هرجیزی آن را به سمت معنای اورژینالش می‌برد. شاید سِرّ لزوم تکرار بسیاری عبارات و حرکات در آیین‌های عرفانی هم همین باشد اصلا؛ این موضوع تا مدت‌ها در گوشه‌ای از ذهنم مانده بود و مثل همان شیمیدان که یافته‌اش را در گوشه‌ای از آزمایشگاهش گذاشته باشد و هراز گاهی از سر تفنن سری به آن بزند گاهی با آن بازی بازی می‌کردم. تااینکه چند شب پیش نشستم به دیدن فیلمی که در آن نقاشی نسبتا سالخورده مدل زیبا و دلربایش را در فیگورهای مختلف فیگورهای مختلف فیگورهای مختلف فیگورهای مختلف طرح میزد تا اینکه بتواند او را خالی از هرجیزی بکند که به کار نقاشی‌اش نمی‌آید و به استخوان‌های او برسد به روح او به معنای ارژینال او و فیلمساز هم در اجرایی هنرمندانه و هوشمندانه چنان این صحنه‌ها را با دقت و به آرامش تصویر کرده بود که همین تجربه برای مخاطب ایجاد شود و به درکی والا از هنر برسد

برنده جایزه ویژه هیات داوارن جشنواره کن در سال 1991؛ سالی که هیات داوارن که درمیانشان آلن پارکر و ونجلیس هم بودند به ریاست رومن پولانسکی نخل طلا را در حضور فیلم‌هایی از چن کایگه، فون‌تریه، کیشلوفسکی، دیوید ممت، آنگلوپولوس، ژاک ریوت و … به بارتون فینک دادند

La belle noiseuse

محصول 1991 فرانسه و سوییس
238 دقیقه رنگی
کارگردان: ژاک ریوت
نویسندگان: پاسکال بونیتزر، کریستین لورن
عکس : امانوئل برت

Sunday, January 15, 2012

مصایب مهرزاد


یک بار هم با وحید و مهدی رفتیم چرچیل لباس بخریم؛ من یک تی‌شرت خریدم که جلوش زیپ داشت و آبی آسمانی بود و روش نوشته بود ELLE، همین؛ من با این تی‌شرت هم دانشگاه می‌رفتم هم خانه عموم؛ به این خاطر این دو تا را گفتم که بدانید چیز عجیب غریبی نبود که مثلا انتظامات دم دانشگاه گیر بدهد – که گیر می داد به لباس های خیلی خارج از عرف – یا خانواده عموم چپ چپ نگاه کنند که این چیه پوشیدی؛ فقط یک تی شرت خوشکل بود؛ بعد به محض ورودم به خانه امن خودمان که دلم تنگ شده بود برایش و آمده بودم بعد از چند ماه سربزنم آن تی‌شرت گم و گور شد؛ یعنی شما فرض کنید گم و گور شد؛ فرداش برام یک تی‌شرت زاغارت آوردند که به تنم زار می‌زد؛ به زبان نمی‌آوردند، حتا اگر می گفتی هم انکار می کردند اما فکر می کردند اگر من با آن تی‌شرت آفتابی شوم قطعا پایه‌های اسلام و بالطبع نظام مقدس جمهوری اسلامی لرزان می‌شود. سالها بعد وقتی خواستم با زینب ازدواج کنم همان داستان تی‌شرت تکرار شد؛ برای اینکه مبادا پایه‌های اسلام و نظام لرزان شود مرا گوشه‌نشین کردند؛ من هم خار در چشم و استخوان در گلو ادامه می‌دهم بلکم لااقل در آن یکی دنیا به پاس این مصایب اجرمان بدهند.

اینها را گفتم که ترغیب شوید فیلم مصیبت ژاندارک را ببینید وگرنه تی‌شرت که چیزی نیست ژاندارک را زنده زنده سوزاندند و ککشان هم نگزید چون به نام خدا و مسیحیت این کار را کردند شاید هم فکر می‌کردند ممکن است پایه های ایمان مسیحیان آن عصر لرزان شود. درایر هم فیلمی ساخت که 1499 نمای کلوز‌آپ دارد که تقریبا نیمی از آنها کلوزآپهای ملی فالکونتی است که نقش ژاندارک را بازی می‌کند و در هیچ فیلم دیگری بازی نکرد و پالین کیل درباره بازی او در این فیلم گفت :
It may be the finest performance ever recorded on film


La passion de Jeanne d'Arc

محصول 1928 فرانسه
110 دقیقه سیاه و سفید ، صامت
نویسندگان: کارل تئودور درایر و جوزف دلتیل

کارگردان: کارل تئودور درایر 

عکس: ملی فالکونتی  


Saturday, January 14, 2012

چریکه تارا

 
فیلم چریکه تارا خودش شاهد و مصداق یکی از مفاهیمی است که بیان می‌کند. در سرزمینی که هزاران برگ تاریخ نانوشته و مهجور دارد که اگر نوشته می‌شد برگ‌های زرینی بود شبیه‌خوانی تاریخ دیگران حکایت غریبی است. این را منی می گویم که هیچ دلبستگی به کوروش بزرگ و داریوش کبیر و امثالهم ندارم. هیچ تعصبی هم روی هیچ تاریخی ندارم. فقط حرفم این است که وقتی در این مملکت اتفاقاتی افتاده که می‌توانسته نوشته شود و فیلم شود و شبیه‌خوانی شود و تآتر شود و رمان شود و ویترین شود و … مسخره است شبیه‌سازی تاریخی از دیگران که به هزار زور و زحمت و دروغ درامش شکل نمی‌گیرد . هرچند دیگر عادت کرده ایم و کیست که نداند دلایل پشت پرده را
چریکه تارا یکی از زیرموضوعاتی که دارد این است و خودش همانطور که گفتم شاهد همین موضوع است.
تاریخ سینمای ایران در همین چند دهه فعالیتش برگ‌های زرینی دارد که تعمدن دیده نشده‌اند و به جای آنها فیلم‌های دیگری در بوق و کرنا شده است.
چریکه تارا اولین فیلمی بوده که پس از انقلاب توقیف شده است. فیلمی که به جرات نه یک سر و گردن که خیلی برتر و سرتر از حتی فیلمهای مطرح سال‌های قبل و بعدش بوده و هست. اگر همیشه قیصر و گاو و خشت و آیینه را بزرگ می‌کنیم به خاطر جهشی است که در متن آن فیلمها رخ داده است وگرنه کیست که خطاهای کارگردانی و فیلمنامه‌ای آنها را نبیند. فیلم‌های تحسین شده دهه شصت هم همینطور؛ (دارم از جریان رسمی سینما حرف می‌زنم) قصدم تخریب آن فیلمها نیست که فیلمهای تاریخ‌سازی بوده‌اند قصدم ندیده شدن چنین شاهکاری است. حرفم هم اصلا مقایسه و جریان سازی نیست دارم می‌گویم دقت کنید که وقتی یک اثر هنری تحسین می‌شود به خاطر موقعیت تاریخی آن است یا دلایل درون‌متنی دارد؛ چریکه تارا به دلیل متن کم‌نظیرش و کارگردانی‌ منحصربه فردش، فیلمبرداری عالی‌اش و بازی‌های تحسین برانگیزش ستایش برانگیز است مستقل از زمان ساختش.

چریکه تارا
محصول 1979 ایران
110 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: بهرام بیضایی
عکس: سوسن تسلیمی

Friday, January 13, 2012

آوازهای سرزمین مادریم


بهمن قبادی اولین فیلم بلندی که ساخت فیلمی بود که بعدها انگار همه‌ی فیلم‌هاش از دل آن درآمد؛ فیلم گمگشته‌ای در عراق که داستان خواننده‌ای کرد است که به دنبال هناره، زن سابقش، همراه فرزندانش به سمت دیگر مرز راه می‌افتد و سازهایشان هم همراهشان است؛ دلیل رفتنشان در این فیلم با دلیل رفتنشان در نیوه‌مانگ فرق دارد اما کلیت همان است و انگار همین ایده را به شکلی دیگر بعدها در نیوه‌مانگ گسترش می‌دهد؛
سکانسی در فیلم هست که آواره‌های کرد زیر چادرهایی که زده‌اند زندگی‌ می کنند، وضعیت ناراحت کننده‌ای است که بعدها در لاک‌پشت‌ها هم پرواز می کنند گسترش داده شده و عمیق‌تر و بحرانی‌تر هم می‌شود. سکانس دیگری در فیلم هست که عده‌ای مال‌التجاره‌شان را بر گرده‌ی قاطرهایشان گذاشته و از کوره‌راهی برفی مسیری مرزی را طی می‌کنند همین صحنه بعدها گسترش پیدا کرده و فیلمی مستقل و زیبا به نام زمانی برای مستی اسبها را شکل داده است.
انگار قبادی از همان اول همه فیلمهایی که بعدها می‌خواسته بسازد را در ذهن داشته است.


گمگشته ای در عراق
محصول 2002 ایزان
108 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: بهمن قبادی
عکس: شهاب ابراهیمی و در پس‌زمینه : فائق محمدی و الله‌مراد رشتیان
باید شاشید به مملکتی که من برای آپ کردن این مطلب سه روز است دارم سروِرهای کشورهای مختلف را دست به دامن می شوم بلکم چندقطره اینترنت داشته باشم اینجوریاست که دیکتاتوری نفرت ایجاد می کند از خود.

Sunday, January 8, 2012

Tirez sur le pianiste


دیدین این روضه‌خونای حرفه‌ای یه روضه‌ای دارن که همیشه نمیخوننش؟ یه وقتای خاصی ممکنه مثلا بخوننش؛ اونوخت با اون روضه‌شون بیشترین اشکو از عزادارا می‌گیرن؛
یا یه آهنگ ترکی بود که یه عده باهاش خودکشی کردن
فیلم natural born killers هم بود که حداقل 52 تا قتل بهش نسبت داده شد؛
خلاصه اینکه میخواستم به بهونه فیلم shoot the pianist یه همچین پستی بنویسم که یه عده‌تون خودکشی کنین و یه عده‌تون دیگه از پای مانیتوراتون بلند نشین و یه عده هم دیگه به برنگردین پای پی‌سی
مصالحشم دارم؛ اما بهتون رحم می‌کنم
فقط ببینینش:
  shoot the pianist
محصول 1960 فرانسه
80 دقیقه سیاه و سفید
نویسنده و کارگردان: فرانسوا تروفو بر اساس رمانی از دیوید گودیس
عکس: ماری دوبویس و چارلز (شارل) آزناوور


Saturday, January 7, 2012

رویاها چیزهای خوبی هستن حتی اگه ترسناک باشن. فقط مرده ها رویا ندارن؛ دون‌لوپ


اسمش را بگذارید تناقض؛ یا نگاه مردسالارانه یا آنتی‌فمنیسم یا هر چیز دیگر مهم نیست؛ این یک واقعیت است که ما مردها هرچقدر هم رویکرد شرافتمندانه‌ای به زندگی داشته باشیم بازهم نقطه ضعفمان زن‌هاست. نمی توانیم خودمان را نگه داریم. ممکن است صبح مثلا داور یک دوئل شرافتمندانه بوده باشیم و عصر در کافه‌ای در دفاع از نجابت و شرافت داد سخن داده باشیم اما درمقابل یک زن زیبا کمتر به آن حرف‌ها پایبندیم؛‌ این ویژگی ماست و اصلا نباید به عنوان نقطه ضعف از آن یاد کرد؛‌ ممکن است بگویید (مخاطبین مونث البته) شش نفرتان یک زن را ارضا نمی کنید و هرکدامتان چشمتان دنبال شش زن است؛ انکار نمی‌کنم، بله، ما اینجوری هستیم. اما این دلیل نمی‌شود که آدم‌های باشخصیت،‌موقر و جنتلمنی نباشیم. من خودم شخصا هرچند وقت یکبار با دیدن دختری که فقط یکی فقط یکی از آن ویژگی‌های اغواگر را داشته باشد (این ویژگی ها مرد به مرد فرق می‌کند) اگر نگویم گرگی می‌شوم که بوی خون به مشامش خورده لااقل خودم را در آستانه سقوط در دره‌ای می بینم که به شهادت شاهدان هنوز شکستگی استخوانهایم از سقوطهای پیشین تازه است.
به هرحال قبلا در مورد تریستانا با هم حرف زده‌ایم؛ فرصتی شد که دوباره ببینمش؛ لحن سرد بونوئل در روایت موضوعی که پتانسیل شدیدی برای تبدیل به یک ملودرام را دارد ستایش برانگیزست. ساختمانی که بونوئل از ریزه کاری شخصیت‌هایش بنا می‌کند اعجاب‌انگیز است. چیزی که من را بیشتر مجذوپ خودش می‌‌کند شخصیت دون‌لوپ است. شخصیتی که به راحتی می‌توان او را آماج تیرهای ریاکاری و خباثت کرد اما این ساده‌ترین کار است. عمیق‌تر که به او نگاه کنیم جنتلمنی واقعی است که نفظه ضعفش را – نقظه ضعف همه مردها در تاریخ ها و جغرافیاهای متفاوت – انکار نمی‌کند.
تریستانا
محصول 1970 اسپانیا،‌ایتالیا و فرانسه
95 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: لویییس بونوئل
با بازی کاترین دونووو (تریستانا)، فرناندو ری (دون لوپ)،‌، فرانکو نرو (هوراسیو)، لولا گاوس (ساتورنو)
عکس: کاترین دونووو

Friday, January 6, 2012

لباسی برای عروسی


از دور شاید قشنگ به نظر برسد اما فقط از دور است که قشنگ است. اینکه مثلا دلکش می‌خواند (شور و حال کودکی برنگردد دریغا) و بعد ما دلتنگ کودکی می‌شویم خب شاید از منطر روانکاوی و روانشناسی دلایل خودش را داشته باشد که دارد - هرجند من فکر می کنم این بیشتر یک آموزه اجتماعی است که نسل به نسل به غلط منتقل می‌شود- اما من یکی هرگز حاضر نبیستم شور و حال کودکی دوباره برگردد. بچه‌ای که شیرین‌زبانی می‌کند و اطرافیانش به وجد می‌آیند لزوما خودش به وجد نمی‌آید چه بسا هزارجور ترس و دلهره دارد که با این شیرین‌زبانی پناهگاهی برای خودش درست می‌کند و امیدوار است زودتر شب‌ادراریش تمام شود و امیدوار است شاید فردا همین‌ها که برایش ذوق می‌کنند بگیرند سر بچه همسایه را که چشم دیدنش را ندارد گوش تا گوش ببرند و هرچه جلوتر می‌رود می‌بیند تهدیدهای محیط اطراف بسیار بیشتر از فرصت‌های آن است؛
البته این فقط یک وجه ناچیز از وجوه متعدد فیلم لباسی برای عروسی کیارستمی است که بیشتر به خاطر تم مشترکش با سایر کارهای آغازین کیارستمی مثال زدم؛ (کودک نان و کوچه را به خاطر بیاورید و موقعیت دلهره‌آورش را؛ کودک زنگ تفریح را به خاطر بیاورید و ظلم به ناحق بر او رفته‌اش را ؛ کودک تجربه را به خاطر بیاورید و مورد بی‌اعتنایی قرار گرفتن‌اش را؛ نوجوان تنها در میان جامعه مسافر را به خاطر بیاورید )
وجه دیگر این است که این فیلم را می‌توان یک فیلم نئورئالیستی تام دید و غالب المان‌های فیلم‌های نئورئالیستی را در آن دید؛ حتم دارم اگر بغض‌های فرهنگی نبود و کیارستمی انقدر در بین فیلم‌سازان ارضا نشده‌ی وطنی و منتقدین غرض‌ورز و باندباز محسود و مبغوض نبود همین فیلم نسبتا کوتاهش قدر بیشتری داشت اکنون.
مهم نیست البته؛ زمان همه جیز را ثابت کرده و می‌کند؛ همینکه بعد از 35 سال هنوز دیدن دارد و تازه است یعنی اینکه استاد کارش را خوب بلد بوده و هست.

Tuesday, January 3, 2012

کائوس - اپیزود پنجم


یک دوست مجازی دارم که در اروپا زندگی می کند
دانمارک
ایرانی است و با یک ایرلندی زندگی می کند
حس خوبی نسبت به او دارم
دوستی مان در حد خواندن وبلاگ های همدیگر است و کامنت گذاشتن برای هم
گاهی در حین قدم زدن یا پک زدن به سیگار به یادش می افتم و احساس می کنم او هم تنهاست و غمگین
اگرچه آنجایی که او زندگی می کند مشروب آزاد است و آدم‌ها دغدغه سکس ندارند اما اینها او را خوشبخت نمی‌کند و من با آدم‌هایی که احساس خوشبختی نمی‌کنند خوب ارتباط برقرار می کنم
این را از مادرم ارث برده‌ام
اصلا همه دور و بری هایم همین آدم های بدبخت بیچاره هستند
چند وقت پیش توی یکی از کامنت هایش نوشته بود گاهی برایت گریه هم می کنم
انقدر خوشحال شدم
از اینکه دیگران متوجه رنج کشیدنم باشند خوشحال می‌شوم
این را هم شدیدا از مادرم ارث برده ام
مادرم وقتی تعریف می کند درپرسه 1 فلانی، زن بهمانی گفت تو جقدر آدم زجر کشیده ای هستی از شادی در پوستش نمی گنجد و اشکش در می‌آید بعد شروع می کند مور آوردن2
من مور بلد نیستم در عوض وبلاگم را به روز می کنم و به وبلاگ آدم های بدبخت بیچاره سر می زنم و برایشان کامنت می گذارم مثل حضرت علی که به یتیمان کوفه سر می زد و برایشان غذا می برد.
1پرسه: مراسم ختم زنانه در مناطق کردنشین ایران
2مور آوردن: مویه کردن؛ آواز حزین زنان کرد همراه با گریه که غالبا در مراسم ختم خوانده می‌شود

Everybody knows that I am in trouble


پائولو و ویتوریو تاویانی عزیز
از ساخت کائوس، 27 سال می‌گذرد یعنی وقتی من دو سالم بوده شما کائوس را ساخته‌اید. وقتی من دو سالم بوده یعنی سال 1363 شمسی معادل 1984 میلادی؛ زمانی که اینجا جنگ بود و هر روز عده‌ای از ایرانی‌ها و عراقی‌ها که دشمن هم بودیم بدبخت می‌شدند. خیلی از آن بدبخت‌ها هنوز هم زنده‌اند هنوز هم زنده‌ایم و گاهی کابوس می‌بینیم و صبح که بیدار می‌شویم می‌بینیم گوشه‌ی لب‌هامان تبخال زده؛ خیلی‌هامان سعی کرده‌ایم به زندگی عادی برگردیم؛ سعی کرده‌ایم آن قسمت‌های کابوس‌آلود را محدود کنیم به زمان‌ها و مکان‌های خاصی مثلا پنج‌شنبه‌ها سر قبر عزیزانمان؛
در باقی زمان‌ها و مکان‌ها سعی می‌کنیم مثل آدم‌های عادی رفتار کنیم؛ مثلا می‌نشینیم پای شبکه‌های ماهواره و سریال‌های آمریکای جنوبی یا ترکی یا عربی را می‌بینیم. این کار شب‌هایمان است. روزها سعی می‌کنیم پول بیشتری در بیاوریم تا زندگی بهتری داشته باشیم. هرچند تلاشمان خیلی موفق نیست و هرچه بیشتر در می‌آوریم کمتر لذت می‌بریم اما راضییم. من خودم تازگی‌ها یک ماشین ال‌90 خریده‌ام که خب شما شاید ندانید چجور ماشینیست. مهم هم نیست. مهم این است که بیشتر وقت‌های رانندگی موسیقی کلاسیک اروپایی گوش می‌کنم؛ موتزارت، باخ، شوپن و دیگران. اینها یعنی اینکه داریم زندگی عادیمان را می‌کنیم. حتا احتمال جنگ با آمریکا و اسراییل هم باعث نشده از زندگی عادی فاصله بگیریم و اتفاقا توی قهوه‌خانه‌ها و کبابی‌هایمان درباره‌اش حرف می‌زنیم و چایی‌هایمان را هورت می‌کشیم که باز هم دلیلی است بر عادی بودن شرایطمان.
من در همین شرایط عادی تقریبا روزی یک فیلم نگاه می‌کنم. درست یک هفته پیش بود که فیلم کائوس شما را دیدم. همان ابتدای فیلم و در صحنه پیدا کردن آشیانه کلاغ احساس کردم یک چیزی غیرعادی است. فیلم را استپ کردم رفتم طبقه پایین آپارتمان پیش دوستم  وحید که اتفاقا او هم کارگردان است. داشت یک نمایش جدید را تمرین می‌کرد. یکی دو ساعتی شاهد تمرین او و بازیگرانش بودم اما آن چیز غیرعادی عادی نمی‌شد. برگشتم واحد خودم؛ ادامه فیلم را دیدم. وقتی ماریا گراتزیا آن نامه‌ی کذایی را انشا می‌کرد گریه کردم. برای من گریه کردن یک چیز عادی است؛ مخصوصا هنگام تماشای فیلم؛ وقتی دیدم آن دختر به جای نوشتن نامه دارد خطوطی بی‌معنا را روی کاغذ می‌کشد بیشتر گریه کردم؛ در تمام سکانسی که مهاجرین ایتالیایی به سمت آمریکا روانه می‌شدند گریه کردم و وقتی نامه ماریا را آن مرد پاره کرد بدجور حالم بد شد. مخصوصا با آن حرف‌هایی که پشت‌بندش زد. سرتان را درد نیاورم تمام طول اپیزود اول فیلم چشم‌هایم خیس بود. در اپیزود دوم هم وقتی باتا برای بار دوم ماه‌زده شد و آن نعره‌ها را کشید مجبور شدم فیلم را باز هم استپ کنم؛ حالم عجیب غیرعادی شده بود. یک تراس کوچک دارم که روی آن سیگار می‌کشم؛ عادی نشدم. بعد اپیزود رکوییم را دیدم کمی آرام شده بودم اما عادی نه؛ تا اینکه آن صحنه تشییع جنازه را دیدم؛ می توانید حدس بزنید چه حالی شدم. آن جملاتی که هماهنگ از دهان تشییع کنندگان بیرون می‌آمد مهم نبود که به چه معناست مهم این بود که ما این صحنه‌ها را در زمان‌ها و مکان‌های خاصی تجربه می‌کنیم؛ همانها که قبلا برایتان گفتم؛ بعد هم اپیلوگ فیلم را دیدم؛ (خوشبختانه من نسخه ارژینال کائوس را دیدم که اپیزود خمره در آن نیست) فرداش برای حسین – دوستم که داستان‌نویس است – تعریف کردم که چجوری آن تصاویر ذهنی مربوط به چندده سال پیش لوییجی پیراندللو دمار از روزگارم در‌آورده؛ گفتم به حسین که حس کرده‌ام شصت هفتاد سالم است و حالم اصلا خوب نیست.
از دیدن فیلمتان یک هفته گذشته و من هنوز به زندگی عادی برنگشته‌ام؛ دو روز از این یک هفته را که اصلا سر کار هم نرفتم و نشستم دوباره کائوس را دیدن؛‌ دیدن که چه عرض کنم زخم خوردن زخم شدن زخم بودن؛ دوباره فلوکستین و پروپرانول خوردن را از سرگرفته‌ام و حالم اصلا خوب نیست؛ اصلا اقایان پائولو و ویتوریو تاویانی
حالم اصلاخوب نیست 

Sunday, January 1, 2012

من نمیذارم هیچ نامه‌ای به مقصد برسه،خودت گفتی این کار بی‌فایده‌س، خودت گفتی پیرزن دیوونه!، شما که دارید میرید ما رو فراموش کنید، ما رو که روی زمینامون کار می‌کنیم، زناتونم فراموش کنین، زناتون که بعد از شما هرزه میشن


بچه های عزیزم
این مادرتان است که دارد این سطرها را می‌نویسد
از این بیغوله‌ی پر اشک به آن سرزمین طلایی و زیبا
امروز درست 14 سال است که شما رفته‌اید
و 14 سال است که من تنهام
و منتظر شما
فردا یک دسته آدم بدبخت دیگر به آمریکا مهاحرت می‌کنند و من باهوش‌ترین و مومن‌ترینشان را انتخاب خواهم کرد کسی که بتوانم به او اعتماد کنم تا این نامه را به دست خودتان برساند.
او را از روی جشمهایش انتخاب خواهم کرد چرا که قلب آدم ها را از راه جشمهایشان می‌توان دید
من آدم خیالپرداز و متوهمی نیستم؛ اگر کسی بهتان گفت که مادرتان دیوانه شده باور نکنید
باور نکنید
به این حرفها که این دختر دارد الآن از زبان من برای شما می‌نویسد باور کنید
...
این قسمت‌هایی از نامه تلخ ماریا گراتزیاست برای فرزندانش در آن سر دنیا؛ تلخی نه فقط در نامه ماریا گراتزیا و سرنوشت غمبار او که در سرنوشت جامعه‌ای است که خوشبخت نیست و ساکنانش برای قطره‌ای خوشبختی از غربتی به غربت دیگر می‌روند و نمی‌يابند. این تلخی حتا در سرنوشت نامه هم هست نامه‌ای که ماریا دیکته می‌کند اما دختری که بایدبنویسدش نمی‌نویسد و تنها خطوطی کج و معوج روی کاغذ رسم می‌کند که بعدتر موجب مسخره بقیه هم بشود که ماریا گراتزیا نامه را به خط آمریکایی‌ها نوشته است و همین خطوط کج و معوج هم البته به دست فرزندانش نمی‌رسد. با این مقدمه تلخ، برادران تاویانی (با همکاری لوییجی پیراندلو) ما را به دنیایی تلخ می‌برند. دنیای تلخ فرزند سوم ماریا گراتزیا. و از همین مسیر است که به عوارض آزادی‌های انقلابی گریزی زده می‌شود و فضای روستایی و کهن فضایی پاک و صمیمی و دوست‌داشتنی نیست؛ برعکس، فضایی نامتمدن و بربر است که تأثیر رفتارهای متوحشانه افراد تا نسل‌ها بعد می‌آید و می‌آید و می‌اید تا برسد به من در گوشه‌ای پرت از دنیا.
کلاغی بی‌گناه و شوم با زنگوله‌ای در گردن بر فراز همه‌مان در پرواز است.