Sunday, January 30, 2011

درهم


اینترنت ساعتی 20 درهم
از فرودگاه تا هتل 25 درهم
مارلبورو پاکتی 15 درهم – دختره میگه "بیبتین" منظورش فیفتینه! - توی کیفم این اسکناسا قاتی هم بود از هرکدومم چندتا:
100 درهمی، 5 درهمی، 500 تومنی، 5000 تومنی، 500 درهمی، 100 دلاری، 50 درهمی، 10000 تومنی، 100 تومنی، 2000 تومنی، 20 درهمی، 1000تومنی
سیا بهم گفته "ندید بدید بازی" در نیاری، هر چی می‌خوام بنویسم ندید بازیه

Friday, January 21, 2011

سرگشاده - کامنت‌آزاد


سرکار خانم لیلا بابایی فلاح
نویسنده‌ی مجموع داستان من، ایاز، ماهو
سلام
داستان "من،‌ایاز،‌ماهو" را خواندم؛ شاید حق داشته‌اید اسم همین داستان را بگذارید روی مجموعه‌تان؛ از سه‌تای قبلی بهتر بود؛ حتا از کلاغ که خیلی داستان خوبی بود و نوشتم درباره‌اش؛ البته سیر نزولی‌ای داشت. یعنی شروع داستان خیلی خوب بود احتمالی که از چشم‌انداز راوی دیده می شود و احتمال خیانت مادرش است در ترکیب با نگارگری خودش خیلی خوب بود؛ آن خطوط منحنی خیلی خوب آشفتگی‌های ذهنی دختر را نشان می‌داد. نقش و نگارهای روی فرش در تقابل با سادگی پیشین که دختر دوست‌تر داشته خیلی خوب پیچیدگی‌های روابط اجتماعی امروز را نشان می‌دهد در مجموع پارت اول خیلی خوب بود. اجازه بدهید در مورد پارت‌های دوم و سوم چیزی نگویم.

Thursday, January 20, 2011

کلبه دریایی نوشته خانم لیلا بابایی فلاح


داخلی- شب- کلبه
آدم‌های داخل کلبه: یکی که همین الآن از دریا برگشته رفته بوده خودش را بکشد و این بار اولش هم نیست – آدم یاد برادر فروغ می‌افتد که
مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
و ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
  • صاحب کلبه هم که نشسته روی صندلی‌اش کتاب‌ می‌خواند. - از آنهایی که می‌توانسته‌اند الآن در نیویورکی توکیویی جایی مجتمعی بزرگ داشته باشند اما حالا آمده‌اند در کلبه‌ای دریایی به تک‌وتوک مشتری‌هایی رهگذر چایی می‌دهند - یکی هم که دارد نقاشی می‌کشد و تابلویی که می‌کشد خیلی شبیه تابلوی جیغ (ادوارد مونک) است. "زنی کج و کوله با دهانی باز و چشم‌هایی گرد که دارد جیغ می‌کشد و به جایی خارج از تابلو نگاه می‌کند.” شک نکنید همان اثر معروف است. حالا این نقاشی مدل هم می‌خواهد؟ از من بپرسید می‌گویم نه، اما برای اینکه ترکیب شخصیت‌های داستان تکمیل شود باید این آقای نقاش خانمی جوان هم مدلش باشد نیمه عریان.
اینکه شما چند نفر آدم افسرده و روشنفکر را دور هم جمع کنید و همه‌ی ژست‌های روشنفکری دهه‌های ‍ پیشین را به آنها بدهید – کتاب، نقاشی، خودکشی، بی‌قیدی - ممکن است برای یک عده‌ای هم جذاب باشد عده‌ای که هنوز هم متعلق به دهه‌های پیشین هستند و در رویاهایشان چنین تصاویری دارند اما واقعیت آن است که الآن عصر شبکه‌های اجتماعی است؛‌ عصر فیسبوک و گودر؛ عصر سقط جنین و ترمیم بکارت؛ عصر همخانگی‌های آپارتمانی؛ (ایران را می‌گویم) معنای این حرف‌هایم این نیست که شما حق ندارید فضای ذهنی یا خیالی یا اتوپیایی یا دیس‌اتوپیایی یا رویایی یا کابوسی یا . . . خودتان را خلق کنید. اتفاقا یک مرور ذهنی و اجمالی از مهم‌ترین آثار تاریخ داستانی جهان نشان می‌دهد نویسندگان بزرگ بیش از آنکه به واقعیت دل‌بسته باشند به ضد آن علاقمند بوده‌اند. ولی ضدی که جزییات متناسب خودش را دارد. واقعیت اما چیز دیگری است، مستقل و اکنونی – واقعیت همیشه در اکنون جاری است گذشته و آینده به تاریخ و اسطوره و وهم و رویا مرتبط است.
ضعف‌های آشکار دیگری در داستان هست که می‌توانست نباشد و البته به بی‌ارتباط به سلیقه‌ی مخاطب هم نیست. مثلا همان جمله‌ی نخستین داستان: موج مرد را به ساحل کوبید. موج معمولا چیزی را – یا خودش را – به صخره می‌کوبد برای ساحل، کوبیدن خیلی مناسب نیست. یا "صدای او در سرش پر شده" که به نظرم اصلا نیازی به توضیح ندارد. خانم بابایی خودش هم اگر دوباره‌خوانی می‌کرد متن را می‌توانست چنین خطاهایی را تصحیح کند.

Wednesday, January 19, 2011

افسردگی-قسمت اول


چند وقتی است می‌خواهم درباره‌ی افسردگی‌ام بنویسم؛‌ ایده‌اش را اگر اشتباه نکنم از جادی گرفتم؛‌ هدایت این متن طوری که تبدیل به غم‌نامه نشود و متهم به سیاه‌نمایی و مظلوم‌نمایی نشوم کار دشواری است. آدم دلش می‌خواهد به روش داستان‌‌نویس‌های کلاسیک از ابتدا شروع کند و اتفاق‌هایی را که برایش افتاده و فکر می‌کند موجبات افسردگی‌اش را فراهم کرده تعریف کند؛ خیلی زود پشیمان می‌شوم و ترجیح می‌دهم از آخر شروع کنم و از اتفاقات شروع نکنم و از وضعیت مبتلابه شروع کنم.
مهم‌ترین ویژگی‌ای که من از افسردگی خودم سراغ دارم خیلی ساده بگویم عاشق نبودن است. خیلی وقت است که عاشق نیستم و نمی‌توانم آن‌گونه که مثلا دیگران را می‌بینم و از دیگران می‌شنوم برای کسی عاشقی کنم. البته از اول این‌طور نبوده‌ام. تجربه‌هایی هم داشته‌ام که تعریف کردنشان فضای اینجا را کمی تلطیف می‌کند و این منجر به ناهمخوانی فرم و محتوای این متن می‌شود! دلیل اولش این می‌تواند باشد که سن و سالم دیگر اقتضا نمی‌کند – کی بود می‌گفت 29 سالگی برای بیشتر کارها خیلی دیر است نور به قبرش ببارد – فکرش را که می‌کنم از اینکه مثلا الان تازه بنشینم بنای دوستی با کسی بریزم یا یکی از دوستی‌های معمولی را تبدیل کنم به یک رابطه‌ی عاشقانه خجالت میکشم. یعنی مطمئنم دیگر کسی آن‌گونه قلبم را به رپ‌رپه نمی‌اندازد که سمیه می‌انداخت یا مثلا اگر با کسی بروم دربند بعید می‌دانم شنلش را دوتایی بندازیم روی دوش، واکمن گوش کنیم و باتری آن ضعیف شود و من مسیر یک ساعته را بیست دقیقه ای بروم و برگردم با چهار تا باتری قلمی در دست (چراغی توی متن انگار دارد آلارم می‌دهد که خطر تلطیف فضا). آدم باید با خودش روراست باشد.
دلیل دوم‌اش می‌تواند چیزی شبیه یک توهم باشد. توهم که می‌گویم دارم از یک‌جور مجازی بودن حرف می‌زنم. یک‌ آدم مجازی که از نوشته‌هاش خوشت آمده و از کامنت‌بازی به اسمس‌بازی و زنگ‌بازی رسیده باشی و قبل از آنکه ببینی‌ش مثلا مرده باشد – به نظر من دختری که شوهر کرد چه به شوهرش وفادار بماند چه نه برای عاشق قبلی‌ش مرده است حتا اگر کار به فاسقی بکشد،‌ اصلا مرگ کاری به وفادار بودن و نبودن ندارد که،‌ همانطور که برای مرگ اصلا تفاوتی نمی‌کند که پیراهن آدم چند دکمه داشته باشد (۱) – همچین تجربه‌ای به راحتی می‌تواند آدم را برای همیشه از عاشقیت بندازد.
دلیل سوم که رابطه لگاریتمی‌اش با دلایل قبلی کماکان حفظ می‌شود (منظورم از رابطه لگاریتمی این است که دلیل سوم خیلی بیشتر از دلیل دوم اهمیت دارد همانطور که دومی نسبت به اولی و می‌دانید این خاصیت نمودارهای لگاریتمی است) یک‌جور ایمان است به گزاره‌ای جنجالی که زن‌ها ارزش‌اش را ندارند. نیازی به توضیح بیشتر نمی‌بینم.
تا اینجای متن اگرچه دروغی در آن نبود اما کارکردش تنها از دور خارج کردن مخاطبانی بود که تن به متن‌های بلند نمی‌دهند و از همان چند سطر اول چیزی برداشت می‌کنند و می‌روند؛ فکر می‌کنم انصافا برای این دسته کم نگذاشته‌ام، نثری شسته رفته با نکاتی که می‌توانند موافق یا مخالف آن باشند و چیزهایی که یاد گرفته‌اند ازنمودار لگاریتمی تا شیوه‌ی داستان نویسی کلاسیک برایشان گذاشته‌ام و جوری لای در را بازگذاشته‌ام که رفتن‌شان را کسی متوجه نشود.
تا همین چند ماه پیش دیفالت کابوسهایم این بود که فردا روزی امتحان پایان‌ترم دارم و دو تا امتحان همیشه با هم می‌افتادند و استاد یکی‌شان دکتر جعفری است (۲) و هر از بر نمی‌دانم.
دلیل این کابوس برایم یک جورهایی واضح بود؛‌ بس که دوره‌ی لعنتی دانشجویی زجر کشیدیم و استرس تحمل کردیم که تا سالها بعد از آن خوراک ناخودآگاهمان شد برای کنترل فرایندهایی که خدا می‌داند از کجا آب می‌خورند. این کابوس‌ها توی چند ماه اخیر رنگ عوض کرده‌اند و در واقع می‌توانم بگویم رخت بربسته‌اند. به وضوح 135 روز جهنمی از 27 اردیبهشت تا 6 مهر آنقدر خوراک برای ناخودآگاهم فراهم کرده‌اند که کابوسی با جزییات دقیق و باکیفیت عالی درست کند و هرشب - و گاهی هم درقیلوله‌های عصر – آزارم دهد. بخش رقت‌آمیز و دست‌به‌کمک‌دراز‌کن و سربرزانوان‌فرودآور ماجرا اما واقعیتی لج‌باز است که توصیف و توضیح آن جز به ابتذال کلام نمی‌انجامد و سرنخ‌اش دست دختری است که وقتی مثلا به سیا می‌گویم زحمت بکش این بسته را ببر بده به او می گوید می‌ترسم و ترس‌اش واقعی است و این ترساننده‌ی عقلایی جون سیا و حسین و آن یکی حسین و صمد سه سال و نیم است دفتر افسردگی من را ورق می‌زند و تحشیه می‌نویسد.
بگذریم.
خیلی سعی کردم مهار متن را جوری در دست بگیرم که کار به این درددل‌های پیرزنانه نکشد نشد. شاید خاصیت بیان افسردگی همین باشد که هرچه سعی در این داشته باشی که استر بیان را در مسیری برانی که عده‌ای نظاره‌گر باشند آخرش هم این استر تماشاچیان را می‌رماند و اصلا روان‌پزشک را حکما برای همین گذاشته‌اند که آدم این حرف‌ها را به او بزند ما اما انگار ترجیح می‌دهیم گودر کنیم و بنویسیم در بلاگ و در خانه به کار تخریب خویش بپردازیم به جای آنکه به روان‌پزشک برویم.
  1. اشاره به شعری از احمدرضا احمدی که در خاطرم نیست الآن
  2. دکتر جعفری استاد معادلات‌مان بود، پایان ترم دو شده بودم. گفتم استاد انتظار ندارم 10 بدهی اما 9 را انتظار دارم که یه معدلمان ریده نشود؛ نداد؛ می‌گفت در حق دیگران اجحاف می‌شود.
  3. به گمانم سطری از پل استر باشد شاید هم مارسل پروست که می‌گوید بیش روان‌پزشک نرفتم؛ در خانه ماندم و به کار تخریب خویش پرداختم.

Sunday, January 16, 2011

درباره داستان پیله - نوشته خانم لیلا بابایی فلاح


معمولا چیزی که داستان را در ذهن ماندگارتر می‌کند جزییات است. حالا این جزییات‌پردازی خودش حکایتی است؛ یکی مثل فلوبر با انتخاب جزییاتی در نهایت تناسب و دقت به خلق صحنه‌هایی جاودانی می‌رسد و یکی مثل داستایفسکی با نوع دیگری از جزییات‌پردازی – جزییات درونی و روانی شخصیت‌ها – شاهکارهایش را می‌آفریند؛ نباید از خاطر ببریم که این جزییات در تناسب با تم داستان و خط روایی آن یا در تناسب با هر چیز دیگری که بستگی به خلاقیت نویسنده دارد اثر را ماندگار می‌کنند. پراکندگی جزییات، عدم تناسب‌شان با هم تنها منجر به آشفتگی داستان می‌شوند.


Saturday, January 15, 2011

poor cow


اگر برای نظریه‌ی هنر برای هنر وجه مقابلی در نظر بگیریم که در آن کسانی هنر را نه فقط به صرف وجه زیبایی‌شناسانه یا تخدیری آن بلکه بیش و پیش از آن ابزار بیان دغدغه‌های خود می‌دانند بی‌شک یکی از این هنرمندها کن لوچ خواهد بود. کسی که در اثر سه دقیقه‌ای خود در مجموعه‌ی هر کس سینمای خودش – به مناسبت شصتمین جشنواره کن – به زبانی طنز و دور از انتظار نشان داد که فوتبال را بیشتر از سینما دوست دارد. - درباره فیلم آخر او با حضور اریک کانتونا بعدا با هم حرف می‌زنیم -
خانواده‌ی آواره‌ی آلبانیایی در اپیزود سوم از فیلم بلیت‌ها که برای رسیدن به رم و زندگی پیش پدرشان مجبورند بلیت نوجوانی اسکاتلندی را بدزدند که دارد با همان قطار می‌رود تا بازی سلتیک – رم را در جام باشگاه‌های اروپا ببیند، مبارزی که در Land and Freedom از لیورپول راهی اسپانیا می‌شود تا با فاشیسم بجنگد و خسته و درمانده و خیانت کرده به مرام‌های حزبی و اخلاقی‌اش برمی‌گردد توی آمبولانس روی پای دخترش می‌میرد، دو خواهری که توی Bread and Roses از مکزیک به صورت غیرقانونی مهاجرت می‌کنند به آمریکا و شرح سوءاستفاده‌هایی که شرکت‌های خصوصی از مهاجران غیرقانونی می‌کنند، نوجوان فیلم sweet Sixteen که فاسق مادرش را آش‌و‌لاش می‌کند نه به خاطر فاسقیش که قابل تحمل‌تر بود بلکه به خاطر اعتیاد مادرش و دماری که از زندگی او و خواهرش درآورده این موضوع، مشکلات کازم و روژین توی Ae Fond Kiss که برمی‌گردد به دعوای مسلمان‌ها و هندوها توی هند و پاکستان و تعصبات خانوادگی و مذهبی چه از جانب مسیحی‌های کاتولیک چه مسلمان‌های هندی؛ دشواری‌های انجی و رز در آژانس کاریابی و مصایب محمود و مهین (داوود راست‌گو و مهین امین‌نیا) در فیلم It's a Free World؛ تراژدی تلخ دامین و تدی در شاهکار کم‌نظیر او ”باد که بر مرغزار می‌وزد” این‌ها همه تنها تعدادی از فیلم‌های کن لوچ است که بدون استثناء دغدغه‌های انسانی و اجتماعی او را نشان می‌دهد.
و البته موضوع این مطلب:
خیلی سال قبل‌تر از ساخت همه‌ی این‌ها و به عنوان اولین فیلم بلند سینمایی خود،‌ کن‌لوچ فیلمی ساخت به نام poor Cow که شرح مصایبی است که بر زنی آواره می‌رود؛ آواره که می‌گویم نه که شبیه ِ‌ آواره‌هایی که از کشوری دیگر آمده باشند،‌ نه،‌ آواره ای که توی کشور خودت توی شهر خودت به خاطر وضعیت جامعه‌ای که در آنی آواره شده باشی؛ فیلم با صحنه‌ی به دنیا آمدن بچه‌ی کارول شروع می‌شود بچه‌ای که پدرش به راحتی کارول را و بچه‌اش را بی‌خیال شده و حالا کارول به تنهایی از پس زندگی برنمی‌آید و به هر مردی که می‌خواهد کمی تکیه کند جاخالی می‌دهد و کارول روز به روز مستأصل‌تر می‌شود.
معلوم می‌شود لوچ با همان اولین فیلمش مسیر خودش را مشخص کرده و نشان می‌دهد تنها و تنها از سیاهی‌های اجتماعی خواهد گفت و فرقی هم نمی‌کند کجای این جهان خراب شده باشد. انگلیس،‌مکزیک، امریکا،‌ایران یا هرجا
Poor Cow
محصول 1967 انگلستان
101 دقيقه رنگي
كارگردان: كن لوج (كنت لوچ)
نويسنده: كن دان – كن لوچ بر اساس رمانی از میس دان
فيلمبردار: برايان پرابين
پ.ن. متأسفانه هیچ نسخه‌ی زیرنویس انگلیسی‌ای برای این فیلم پیدا نمی‌شود (لااقل من که پیدا نکردم) اگر کسی به زبان فرانسه مسلط است و وقت دارد و علاقه،‌ زیرنویس فرانسوی فیلم را ترجمه کند برای نسل‌های بعدی خداوند انشاالله او را با هنرمند مورد علاقه‌اش محشور کند.


Friday, January 14, 2011

گاهی حجم یک کلاغ کنتراست یک تابلو را حفظ می‌کند – درباره‌ی داستان کلاغ نوشته‌ی لیلا بابایی فلاح



جوان‌تر که بودم یک بار توی پارک ساعی نشسته بودیم با یار دلربا چی‍پس می‌خوردیم و یار دلربا یک دانه چیپس انداخت جلوی یک کلاغ و کلاغ بعد از چیپس خوردن حتما می‌دانید خیلی فرق میکند با خر بعد ار تیتاب خوردن؛ فرقش هم این است که اگر باز هم چیپس ندهی به او قیافه نگران کنند‌ه‌ای به خودش می‌گیرد که مجبورت می‌کند سعی کنی با ادامه‌ی چیپس از نگرانی درش آوری و چند دقیقه بعد کلی از کلاغ‌های پارک با چشم‌های نگران و منقارهای بلند و دست‌هایی که پشت کمر حلقه کرده بودند دورمان را گرفته بودند و صحنه الآن شاید از دور کمیک باشد اما آن لحظه اصلا کمدی نبود و باید فکری‌ می‌کردیم برای تاراندن این پرنده‌هایی که حاضر بودند با کمال میل پرندگان هیچکاک را بازسازی کنند.
این که در یک داستان شما دارید راجع به یک چیزی می‌نویسید اما جوری که کس دیگری ممکن است چیز دیگری برداشت کند علاوه بر مباحث هرمنوتیکی و مرگ مولف و ریدر ریسپانس و شرکت مخاطب در خلق هنر و علاوه بر اینکه ممکن است معماسازی دمده‌ی سالهای پیشین هم دلیل آن باشد و علاوه بر آنکه ممکن است خیلی دلیل‌های روانکاوانه دیگر هم ‍ پشت قضیه باشد یک دلیل خیلی مهم هم این است که اصلا فرق هنر با غیر هنر در اجرا همین است؛ وگرنه هر کس که خوب خاطره تعریف می‌کند که لزوما داستان‌نویس نیست و این خیلی بدیهی است؛ چه بسا خاطره‌ای که من از کلاغ‌های پارک ساعی تعریف کردم مثلا برای کسی یا کسانی هم جذاب بوده باشد اما هنر داستان‌نویسی این است که در داستانی که داری می‌نویسی و اسمش مثلا هست کلاغ و مثلا اگر بپرسی شاید بگویند درباره دختری است که کلاغ‌ها دوستش می‌شوند و برایش جواهرات هم می‌آورند و سابقه‌ی این دوستی به زخم‌بندی کلاغی تیرخورده برمی‌گردد در سال‌های پیش که پدر می‌خواست حیاط و باغ خانه را از شر کلاغ‌ها خلاص کند اما واقعیت این است که تمام این جریان کلاغ و جواهرات و پیرمردی که مجسمه‌های سفالی از کلاغ‌ها می‌سازد و همه و همه بهانه‌ی نشان دادن آن تنشی است که دارد توی خانه اتفاق می‌افتد و آن دعواهای زن و شوهری که دارد بچه را دیوانه می کند.
این است که به نظرم خانم بابایی در مجموع در نگارش داستان "کلاغ" موفق بوده و اگر همان‌قدر که در نوع روایت داستان و ریزه‌‌کاری‌هایی مثل تقابل سیاهی و سفیدی و پایان‌بندی خیلی خوب آن وسواس به خرج داده در انتخاب واژگان نیز همین‌قدر دقت می‌کرد و مثلا معلم را معلم می‌گفت نه دبیر چه بسا موفق‌تر هم بود.


Thursday, January 6, 2011

محدوده‌های کنترل


می‌توان گفت جارموش یک جورهایی روح شرقی‌ای دارد؛ از آن فضای خیالی و افسانه‌ای بعد از فرار از زندان در Down by Law که به فضای قصه‌های شرقی شبیه است گرفته تا فضای شاعرانه‌ی مرد مرده - که شاعرانگی خود گره خورده با نیمکره‌ی شرقی این کره‌ی خاکی - تا آن آیین‌های گوست داگ تا این فیلم آخرش که میخواهم الآن درباره‌اش حرف بزنم.
تکرار این بند در فیلم که "هر کس خیلی به خودش غره است سری به قبرستان بزند و ببیند چیزی جز یک کف‌دست خاک گیرش نمی‌آید" و هم‌چنین این نوت که از حرف‌های مرد اوایل فیلم تا جمله‌ای که به اسپانیایی پشت وانتی نوشته شده که گایل گارسیا برنال سوار می‌شود بارها تکرار می‌شود این است که زندگی چیز بی‌ارزشی است و به نظرم سن و سال جارموش هم اقتضا می‌کند که به چنین نتیجه‌ای برسد و همین مسیری که شخصیت بی‌نام فیلم طی می‌کند که به یک سلوک عرفانی بیشتر شبیه است تا ماموریت یک گنگستر باعث می‌شود من هزاران کیلومتر شرق‌تر حالی‌به‌حالی شوم از دیدن فیلم‌های جیم جارموش و فکر می‌کنم همین روح شرقی باشد که باعث می‌شود راجر ایبرت که خیلی نسبت به من نزدیک‌تر است به جارموش این فیلم را مسخره کند و نیم‌ستاره بیشتر به آن ندهد. مهم نیست؛ بگذریم.
یکی از مولفه‌های فیلم، بازتاب شیفتگی جارموش است به سینمای کلاسیک – پوستری که شخصیت اصلی فیلم لحظاتی مقابل آن درنگ می‌کند متعلق به فیلم In a Lonely Place است ساخته 1950 نیکلاس ری – و این سینماشیفتگی را در حرفی که زن بلوند فیلم به شخصیت اصلی می‌گوید واضح‌تر می‌بینیم :‌ “احیانا شما به سینما علاقمند نیستید؟ من فیلمای کلاسیکو دوس دارم؛ می‌تونین توشون ببینین دنیا سی، چهل یا صد سال پیش چه شکلی بوده،؛ لباسا، تلفنا، قطارا، شکل سیگار کشیدن آدما، جزییات ریز زندگی‌شون. بهترین فیلما مثل خوابایی می‌مونن که شما هیچ وقت مطمئن نیستین که واقعا دیدینشون یا نه؛ من توی ذهنم تصویر یه اتاق پر از ماسه دارم که توش یه پرنده به سمتم پرواز می‌کنه و بال‌هاش می‌خوره به ماسه‌ها و من واقعا مطمئن نیستم این تصویر رو از یکی از خواب‌هام دارم یا یکی از فیلم‌هایی که دیدم. گاهی که می‌بینم توی فیلما یه عده نشستن هیچی نمیگن خوشم میاد...”
البته این فقط به خاطر علاقه جارموش به سینمای کلاسیک نیست و این را از حرف‌های سیاستمدار اواخر فیلم – بیل موری – می‌فهمیم و جلوتر به آن می‌رسیم.

این را بگذارید کنار حرف‌های زن داخل قطار که می‌گوید: احیانا شما به علم علاقمند نیستین؟ من عاشق مولکولام. صوفی‌ها میگن هر کدوم از ما سیاره‌ای هستیم که با وجد دور خودمون می‌چرخیم. من ولی میگم همه ما مجموعه ای از مولکول‌ها هستیم که جابجا میشن و با وجد دور خودشون میگردن. در آینده نزدیک چیزهای کهنه رو با جابجا کردن مولکولاشون نو می‌کنن. یه جفت کفش، یه لاستیک؛ حتا میشه پیشینه هرچیزیو درآورد مثلا یه قوطی کبریت، از روی مولکولاش میشه فهمید کجا بوده، میشه همینو راجع به لباسای تو فهمید یا پوستت حتا.
اینها را بگذارید کنار حرف‌های مرد ویولون‌زن:
احیانا شما به موسیقی علاقمند نیستید؟ من فکر میکنم هر سازی مخصوصا اگه از چوب ساخته شده باشه حتا وقتایی که نواخته نمیشه یه طنینی داره؛ اونا حافظه دارن، هر نتی رو که باهاشون زده باشن توشون هست و توی مولکولای چوب ذخیره شده. یه جور موضوع حسیه.
البته مثل سینماشیفتگی جارموش موسیقی‌شیفتگی هم بی‌تاثیر در این سکانس – و سکانس آواز خواندن زن اسپانیایی که فوق‌العاده است – نیست و این سه تا انگار مقدمه‌ای است برای حرف سیاستمدار آمریکایی فیلم – بیل موری – که می‌گوید شما را با هنر و علم خواب کرده‌اند و شما درک درستی از دنیای اطرافتان ندارید و من شک دارم که حق با او نباشد اگرچه نظر جارموش به نظر شخصیت اصلی فیلم نزدیک‌تر است احتمالا!
من این فیلم را دوست داشتم و فکر می‌کنم در فیلم‌های بعدی جارموش نماها از این هم طولانی‌تر و آدم ها ازین هم ساکت‌تر شوند.
 

The Limits of Control
محصول 2009 آمریکا و ژاپن
116دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: جیم جارموش

Tuesday, January 4, 2011

slipstream


از فیلم slipstream آنتونی هاپکینز خوشم نیومد؛ دارم فکر می‌کنم خب چه کاریه حالا بشینم راجع بهش حرف بزنم – پس چرا راجع به فیلمای دیگه که خوشم نیومده بود نوشتم – نمی‌دونم کلا بی‌حوصله‌م شاید. این یکیو زیرنویس نمی‌کنم میذارم برا یکی که خوشش بیاد از فیلم با عشق و علاقه این کارو بکنه منم شاید بعدا دیدمش دوباره شایدم راجع بهش حرف زدیم

Monday, January 3, 2011

پنج‌شنبه‌ها


پنج‌شنبه‌ها فرق نمی‌کند آرام بوده یا عصبی، رفته بانک مستمری ماهانه‌اش را بگیرد یا رفته بازار خرید، فرقش در این حد است که اگر رفته باشد بانک از در ِ کوچه رفته و از روبروی خانه‌ی ثروت رد شده و برای صدهزارمین بار زیرلب فحشش داده که سال‌‌های دورش را تلخ کرده و هنوز مزه‌ي آن تلخی هست زیر زبانش، بازار اما اگر رفته باشد از در ِ خیابان رفته و از روبروی کلینیک رد شده و خاطرش آشفته‌ی التماس‌هایی که از پنجره‌ی کلینیک شنیده که به خاطر خدا ازینجا آزادم کنید قسم می‌خورم به روح پدر، به خاک برادر که این آخرین بار است و سیگار هم حتا نمی‌کشم چه برسد به هر کوفت و زهرمار دیگر؛ فرق نمی‌کند اول هفته باشد یا آخر هفته، آفتاب باشد یا برف، تعطیل باشد یا نه، صبح را تا ظهر مور آورده باشد(۱) یا نه، هرچیزی باشد یا نباشد فرق نمی‌کند، یعنی من توی این بیست‌و‌نه سال یک‌بار هم یادم نمی‌آید که پنج‌شنبه عصر شده باشد و سفره را نچیده باشد، کاسه‌های ماست و ظرف‌های خرما و کاسه‌ی میوه را نگذاشته باشد بعد انگشت‌های سبابه و وسطی دست راستش را جفت نکرده باشد تک‌تک نزده باشد روی لبه ظرف‌ها زیرلب نگفته باشد اللهم اغفر للمومنین و المومنات، المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و والاموات تابع بیننا و بینهم بالخیرات انک مجیب الدعوات انک علی کل شیء قدیر، بعد فقط لب‌جنبیدن‌هاش که انگار نباید کسی اینجایش را بشنود و بداند و من فقط فتاح فرزند مراد را از زبانش می‌شنوم و ولی‌الله فرزند فتاح را و حالا رضا فرزند فتاح هم در ترکیب احیا و اموات جا عوض کرده و ظرف‌های ماست و خرما و میوه بیشتر شده ‌اند و عربی خواندن‌های مادرم هم طولانی‌تر.


  1. مور: گریه‌کردن‌ها و مویه کردن‌های زنهای کرد و لر در مراسم ختم که ریتم‌های خاصی دارد (مثل مقام‌های موسیقی)؛ به صورت فعلی: مور آوردن