Monday, April 23, 2012

فونتین


پاسکال بود اگر اشتباه نکنم که گفته بود حتی آن‌هایی که خودکشی می‌کنند امید دارند که با این کار اوضاع بهتر شود. حالا دیگر بماند حساب آدمی که روزها و روزها و روزها قاشقی را روی زمین می‌کشد تا تیز شود که با آن قسمتی از در سلولش را درآورد و از پتوی سلولش طناب درست می‌کند و از دریچه‌ی فلزی هواکش، قلاب می‌سازد و یک نگهبان را هم می‌کشد و آخرش فرار می‌کند. عمیقاً آدم‌هایی را که اینقدر به زندگی امیدوارند نمی‌فهمم. البته این هرگز باعث نمی‌شود فیلمی را که بر اساس همین داستان واقعی ساخته شده است ستایش نکنم. فیلمی ضدتعلیق که خود ِ عنوان فیلم و روایت راوی روی آن جایی برای تعلیق نمی‌گذارد و در این فقدان تعلیق فیلمی ستایش برانگیز خلق می‌شود.


برنده جایزه بهترین کارگردانی از جشنواره کن سال 1957؛ سالی که همین فیلم و مهر هفتم برگمان و شب‌های کابیریای فلینی نخل طلا را به اعتماد دوستانه ویلیام وایلر باختند.
A Man Escaped: محکوم به مرگی گریخت.
محصول 1956 فرانسه
نویسنده و کارگردان:‌روبر برسون

Saturday, April 21, 2012

جو مورلی


مگر کار از کار بگذرد که عشق چهره‌ی خودش را نشان بدهد وگرنه تا وقتی امید هست عشق شیادی است سوءتفاهم است سوءاستفاده است. ممکن است فکر کنید دارم بر اساس تجربه‌های شخصی خودم تزهای روشنفکرنمایانه می‌دهم اما از خودم اگر بپرسید خواهم گفت این از زیرساخت‌های سادیستیک خلقت است مثل بقیه اصول جبرآلود دیگر که ساختار حیات انسان بر آن مبتنی است.
 

The Star Maker
محصول 1995 ایتالیا
کارگردان: جوزپه تورناتوره

Wednesday, April 18, 2012

بهشت


اگرچه بيشتر وقت‌ها حسرت زندگي‌هايي را مي‌خورم كه در آن‌‌ها مشروب آزاد است و سكس آزاد است و آدم‌ها تفريح مي‌كنند و پارتي مي‌گيرند و خوش مي‌گذرانند اما گاهي هم كه به زندگي‌هاي مختلف نگاه مي‌كنم و فكر مي‌كنم مي‌بينم كه انگار آسمان همه جا يك رنگ است و سرانه فلاكت آدم‌ها توزيع نرمالي دارد انگار. مثلا دكتر آنتون كه هم‌زمان كه در دانمارك زندگي مي‌كند و مدام به عنوان پزشك بدون مرز به آفريقا مي‌رود در هر دو جا با وجود تفاوت‌هاي ماهوي و غيرقابل انكار وجه‌شبهي مي‌بيند و آن هم اينكه آدم‌‌ها خشونت را با خشونت بزرگ‌تر جواب مي‌دهند و اين داستان تا ابد ادامه دارد و اگر چه ظاهرا بهتر است خشونت را با مدارا جواب داد – و اين واقعيت ناگزيري است كه بايد به آن تن داد - اما واقعيت تلخ آنست كه حتي اگرچنين كني تضميني نيست كه قرباني خشونت ديگران نشوي؛ مثل الياس، مثل دكتر آنتون .

 

برنده اسكار بهترين فيلم خارجي 2011

برنده گلدن گلوب بهترين فيلم خارجي 2011

Hævnen / In a Better World/ بهشت

محصول 2010 دانمارك، سوئد
كارگردان: سوزان بير
نويسندگان: آندرس توماس ينسن، سوزان بير





Tuesday, April 17, 2012

سعید


روزي كه خدابيامرز داراب‌خان، عموي پدرم فوت شد يك عده رفته بودند بيمارستان جنازه را تحويل بگيرند و يك عده هم ما بوديم كه منتظر بوديم كه جنازه را بياورند براي آخرين بار بگردانند توي خانه‌اش؛ رسم است اينجا؛ يك رسم ديگر هم اين است كه جلوي جنازه، گوسفند قرباني كنند؛ گوسفند را مهدي آورده بود و با يك دست گوسفند را گرفته بود با يك دست چاقو را؛ مهدي كه به او مَدي ميگويند از آن هفت‌‌خط‌هاي ختم روزگار است كه هيچ خلافي را جا نگذاشته؛ از تجارت مواد مخدر گرفته تا خريد و فروش دارو توي ناصرخسرو؛ هميشه سبيل دارد و كمربندش را محكم مي‌بندد جوري كه باريكي كمرش ديده شود و كفشهاي اسپورت مي‌پوشد كه انگار هرآن ممكن است فرار كند يا از ديواري راست بالا برود؛ من و مهدي و سعيد كنار هم ايستاده بوديم. سعيد پيرمردي است شصت هفتاد ساله كه مي‌شود پسرعموي پدربزرگم؛ راه‌رفتنش جوري است كه انگار يك پايش ده سانت از آن يكي كوتاه‌تر است؛ جاي بيشتر دندان‌هايش هم خالي است و به همين خاطر بامزه حرف ميزند. حركاتش هم اسلوموشن است. جنازه رسيد؛ مدي خواست سر گوسفند را ببرد كه سعيد گفت بده من چاقو را؛ مدي هم به احترام سن و سال سعيد شايد چاقو را داد به او؛ من پاهاي گوسفند را گرفته بودم مدي دستهايش را؛ سعيد كارد را كشيد روي گلوي گوسفند، پوستش خراش برداشت، كارد دوم را كشيد كمي خون آمد، كارد سوم را كشيد و يكي از شريان ها پاره شد خون راه افتاد اما هنوز خيلي مانده بود كه سر گوسفند جدا شود؛ نگاهي به ما كرد و گفت چاقو تيز نيست! خنده‌ام گرفته بود ازينكه نكند بخواهد من را بفرستد چاقو را تيز كنم و تصوير گوسفندي كه با گلوي نيمه بريده توي اين فاصله دارد دست و پا ميزند خنده دار بود؛ از طرفي فكر مي كردم اگر چاقو دست مدي بود شايد پرتش ميزد و با ناخن هم شده سر گوسفند را جدا مي‌كرد؛ خلاصه هرجوري بود با همان چاقوي كند سعيد سر گوسفند را بريد و ما هم راه افتاديم سمت قبرستان كه جنازه داراب خان را دفن كنيم مثل امروز كه راه افتاديم سمت قبرستان جنازه سعيد را دفن كنيم.


Wednesday, April 11, 2012

هیچ چیز بدیهی نیست


الف: امر جنسی وجود ندارد. (لکان)
نیک و جولز دارند با هم زندگی‌شان را می‌کنند؛ هم‌جنسبازند؛ دو تا بچه هم دارند که خودشان به دنیا آورده ‌اند؛ اسپرم بچه‌ها را از موسسه‌ای دریافت کرده‌اند که کارش همین است. هر دو هم آدم حسابی هستند؛ نیک پزشک است و جولز تا حالا چند شغل عوض کرده که حالا دکوراتور باغ‌ها و باغچه‌هاست؛ آیا می‌توان رابطه اروتیک بین دو زن همجنسباز را امر جنسی نامید؟ به یک معنا بله،‌ به یک معنا هم نه؛ می‌توان گفت در‌واقع امر جنسی آنگونه که بین زنان و مردان متداول است بین این دو وجود ندارد و شاید به همین دلیل همه چیز سرجای خودش است و زندگی به روالی کاملاً معمولی و خوشایند حتا پیش می‌رود؛ چرا که ظاهراً در فقدان ابزار تسلط مردانه یا زنانه روابط انسانی به شکلی نظام‌مندتر و معقول‌تر شکل می‌گیرند؛
می‌توان هم گفت چه فرقی می‌کند؟ این هم یک‌جور امر جنسی است گیرم در غیاب پینس (فالوس؟ نه همان پینس). به هر حال به نظر می‌رسد که شکل متداول رابطه جنسی نسبت به شکل همجنسبازانه‌ی آن به مراتب نزدیک‌تر است به اشتراکات حیوانی انسان با سایر پستانداران و طبیعتاً توحش موجود در آن.
جالب اینکه با شروع رابطه جنسی جولز با پال،‌ همه چیز رو به تباهی می رود؛ طبیعی هم هست؛ البته اگرچه ما آنقدر به شکل غیرطبیعی آن عادت کرده‌ایم که رویه‌ مخالف آن را طبیعی می‌پنداریم.

ب: خانواده در تئوری و در عمل باید نابود شود. (مارکس)
گفتم که به محض شروع رابطه جنسی بین جولز و پال که بسیار شبیه است به (و حتا معادل ِ ) رابطه زن و شوهری، خانواده رو به اضمحلال می‌رود و البته که حرکت اضمحلالی خانواده چیزی شبیه آنتروپی جهان است که بدون صرف انرژی همه چیز به سمت بی‌نظمی می‌رود. بهتر نیست که اگر قرار است خانواده‌ای شکل بگیرد بر اساس اصول انسانی باشد تا اصول حیوانی؟ قصدم اصلاً و ابداً نکوهش امر جنسی یا ایده‌پردازی ِ مهار آن نیست بلکه صرفاً بازاندیشی جایگاه آن و توجه بیشتر به آلترناتیوهای آن است.

ج: درست بنویسم.
حتی در مجله ی فیلم هم عنوان فیلم را نوشته بودند: بچه‌ها حالشان خوب است. در فضای مجازی هم که پر از متون کپی شده است همینطور؛ درحالیکه بین
all
و
right
در عنوان فیلم فاصله هست و طبیعتاً معنای آن می‌شود: حق با همه‌ی بچه هاست. یا همه بچه‌ها حق دارند.

د:
 
The Kids Are All Right
محصول 2010 آمریکا
کارگردان: لیزا چولودنکو
نویسندگان: لیزا چولودنکو و استوارت بلوم‌برگ


Friday, April 6, 2012

ویتسک


گئورگ بوخنر را که می‌شناسید؛ نمایشنامه‌نویس بزرگ آلمانی که وقتی در سن 24 سالگی از دنیا رفت ده‌ها نمایشنامه نوشته بود که از روی آن‌ها صدها فیلم و نمایش ساخته شد؛ یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌هایی که نوشت ویتسک بود؛ نمایشنامه‌ای غم‌انگیز که انسانی له‌شده در مناسبات اجتماعی را تصویر می‌کند؛ مهم‌ترین فیلمی که از روی آن ساخته شد فیلمی به همین نام بود از ورنر هرتزوگ
اواسط اردی‌بهشت 1358 که ما اولین بهار جمهوری اسلامی را می‌گذراندیم و رفراندوم معروف آری یا نه برگزار شده بود و همه در تب و تاب بودند در فرانسه به روال سی‌و‌چند سال گذشته‌ی آن جشنواره کن در حال برگزاری بود و در رقابت فیلم‌هایی از آندری وایدا،‌ ترنس مالیک، آندری کونچالوفسکی،‌ ورنر هرتزوگ با همین فیلم ویتسک و … در رقابت بودند و ما همانطور که گفتم پر تب و تاب بودیم؛ به هرحال فیلم کونچالوفسکی نخل طلا را برد و ما در تب و تاب بودیم و فیلم ویتسک فقط جایزه بهترین بازیگر زن نقش مکمل را برد.

کلاوس کینسکی بعد از کشتن زنش در ویتسک
ویتسک Woyzeck
محصول 1979 آلمان‌غربی
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتزوگ
بر اساس نمایشنامه‌ای از گئورگ بوخنر

Sunday, April 1, 2012

ویریدیانا ***************************


الف: سکانسی در فیلم ویریدیانا هست که یک درشکه‌سوار سگش را به درشکه خود بسته است و به نظر خودش کار غیرمعقولی هم نکرده؛ وقتی خورخه (فرانسیسکو رابال) از او می‌خواهد که سگ را سوار درشکه کند چون اینجوری خیلی بی رحمانه است درشکه‌چی می‌گوید سوارش کنم مسافران اذیت می‌شوند؛ خورخه می‌گوید لااقل بازش کند خودش همراه درشکه بیاید و او هم در جواب می‌گوید از کجا معلوم اونجوری ماشین زیرش نگیره؟
خورخه سگ را می‌خرد و لابد حس خوبی دارد که با این بی‌عدالتی مبارزه کرده است. هم‌زمان که خورخه دارد پول خرید سگ را می‌شمارد درشکه‌ای دیگر با سگ بسته‌شده‌ی دیگری به آن، رد می‌شود؛ خورخه آن را نمی‌بیند؛ اگر می‌دید چه‌کار می‌کرد؟ آن را هم می‌خرید؟ چند سگ دیگر می‌توانست بخرد؟ چه اهمیتی دارد کمک کردن به یک سگ وقتی صدها و چه بسا هزاران سگ دیگر دارند همان بلا را تجربه می‌کنند؟
ویریدیانا (سیلویا پینال) کاری غیر از این می‌کند؟ کمک به چند گداگشنه‌ی بدبخت و مفلوک که تازه دستشان برسد از خودشان وحشی‌تر فقط خودشان هستند چقدر ارزشمند است؟ اصلاً ارزشمند است؟ مسیح عاقل بود؟

ب: شنیدم که رضاشاه یک‌بار می‌رود حوزه‌علمیه‌ی قم (مدرسه فیضیه شاید) جایی که آخوندها و طلبه‌های وقت حضور داشته‌اند؛ گویا از سر صدق و صفا نصیحتشان می‌کند که به‌جای این مسخره‌بازی‌ها بیایید در فرایند تولید و پویایی کشور شرکت کنید و ازمنافع آن هم بهره ببرید؛ چه کاری‌است شرکت نکردن در چرخه کار و تولید و دوری جستن از تمتعات؟ (البته اگر چنین فرض کنیم که از تمتعات دوری می‌کرده‌اند)
صحنه‌ای در ویریدیانا هست که ویریدیانا گدا گشنه‌هایی را که جمع کرده و به آن‌ها غذا می‌دهد جمع می‌کند و مشغول نیایش می‌شوند؛ همزمان خورخه دارد مزرعه را سروسامان می‌دهد؛ بونوئل از تدوین موازی استفاده می‌کند؛ یک نما از نیایش، یک نما از کار؛ شاهکار است. شاهکار؛

ج: بونوئل در ویریدیانا بخش‌هایی از متن را سپید می‌گذارد؛ مثلاً آیا دون خایمه به ویریدیانا در آن‌هنگام که ویریدیانا بیهوش بود تجاوز کرد؟ اگر «بله» که شاهکار است این فیلم»؛ اگر «نه» که شاهکار است این فیلم؛
بعد از ورق‌بازی سه نفره‌ی پایانی فیلم ویریدیانا چه کار می‌کند؟

د:

برنده نخل طلای جشنواره کن 1961
ویریدیانا: Viridiana
محصول 1961 اسپانیا و مکزیک
نود دقیقه؛ سیاه‌سفید
کارگردان: لوییس بونوئل
نویسندگان: لوییس بونوئل و خولیو الخاندرو

ه: ایده‌ای که شاید – شاید – بونوئل می‌خواسته در نازارین متعین کند و نتوانسته در ویریدیانا به شکلی خیره‌کننده شکل می‌گیرد

و: بعید می‌دانم تا آخر سال فیلمی به این عظمت ببینم
خیلی عالی است ویریدیانا خیلی عالی؛ خیلی بزرگ است بونوئل؛ خیلی