Thursday, April 28, 2011

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


در قضاوت کردن همیشه چیزی از قضاوت شدن هست "آدورنو".
موقعیت‌های زندگی همیشه موقعیت‌های پیچیده‌ای هستند؛ هیچ موقعیتی ساده نیست. ترکیب انگیزه‌ها و مقاصد آدم‌ها به تنهایی کافی است تا هر موقعیتی را به سطحی از پیچیدگی برساند که قضاوت کردن را بیشتر به یک شوخی شبیه کند که فقط آدم‌های ناتوان از درک پیچیدگی‌ها جدی‌اش بگیرند و برای درک همین نکته است شاید که در سکانس آغازین، فرهادی ما را – دوربین را – در جایگاه قاضی قرار می‌دهد و با آن فیلمنامه‌ی پیچیده و به شدت رئالیستی مجابمان می‌‌کند که قضاوت نکنیم و موضوع فیلم تنها این نیست.
می‌توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت خیره شد در دود یک سیگار "فروغ”
در شرایطی که ساختار سیاسی-اجتماعی-اقتصادی یک جامعه مبتنی بر بی‌اخلاقی است جایگاه اخلاق در رفتار افراد جامعه کجاست؟ کجا باید باشد؟ تقویت جایگاه وجدان خاموش آیا ارتقای وضعیت اخلاقی است یا تنزل آن؟ بر ابرروایت‌های سنتی اخلاقی – ده فرمان را به خاطر بیاورید- تاکید کنیم یا اخلاقی امروزی را بیافرینیم؟ پدر نادر که آلزایمر دارد – می‌خواستم بنویسم از آلزایمر رنج می‌برد اما دیدم این بیماری یک استثناست که به راحتی نمی‌توان گفت مبتلا به آن از آن رنج می‌برد – نشانه‌ای نیست از وجدان خاموش نادر و همه‌مان؟ رفتارهای حجت و راضیه و سیمین و … کجای اخلاق جا دارد؟ می‌توان ساعات طولانی به این موضوعات فکر کرد و این همه سوال را جدایی نادر از سیمین در ما برمی انگیزد و این هنر فیلم است و موضوع فیلم تنها این نیست.
با وجود انتظار بالایی که از فرهادی در من به وجود آمده بود به‌خاطر کارهای یکی از یکی دیدنی‌ترش، جدایی نادر از سیمین با بازی‌های خیره‌کننده‌اش و با کارگردانی تحسین‌برانگیزش و با انبوه سوالاتی که در ذهن می‌آفریند و با آن پایان خیره‌کننده‌اش فراتر از انتظارم بود. دست مریزاد.

Tuesday, April 26, 2011

همین بغلا من پیاده میشم


نشسته‌ام توی هواپیمای خطوط ترکیش‌ایر؛ red wine سفارش داده‌ام. مهماندار خوشکلی برایم می‌آورد. بدم نمی‌اید همینجا جهان فریز شود و برای ابد تصویری از جهان بماند که من نشسته‌ام توی هواپیمای خطوط ترکیش‌ایر؛ red wine سفارش داده‌ام. مهماندار خوشکلی برایم می‌آورد و من دلم می‌خواهد جهان فریز شود و اصلا هم برایم مهم نیس عده‌ای دلشان می‌خواهد ادامه پیدا کند پریود زنشان تمام شود یا مسافرت شوهرشان یا صبحی که ظهرش هرچی یا ظهری که عصرش قرار ملاقات یا عصری که شبش همخوابگی یا هر چی. فریز اگر نمی‌شود بمیرم همین لحظه تمام شود و شراب سرخ هم تمام نشود هیچ وقت

Sunday, April 24, 2011

رو که کشاکش خوش است


نشسته‌ام توی پارک ورشو،‌ تنها، سه تا بچه دارند بازی می‌کنند؛ یک دختر بچه و دو پسربچه، پرت می‌شوم یه پارکی در سعادت‌آباد؛ 22 سال پیش، من و زهرا و ابوب، مادربزرگ آورده ما را توی پارک، نشسته‌ایم توی این چرخونکایی که فرمون وسطشو می‌گیری و صندلیای دورش می‌چرخه، توهم ورم می‌داره که فرمون داره می‌چرخه یا صندلیا؛ دقت نمی‌کنم کسی شاید نشسته آنطرف‌تر روی نیمکتی، تنها، ما را نگاه می‌کند و حس می‌کند بازی بچه‌ها دیدن دارد. فکر می‌کند توهم ورش داشته یا این بجه ها بازی می‌کنند یا ما. دارم با کی حرف می‌زنم ادای کی را در می‌آورم. من کی بزرگ شدم خودم نفهمیدم؟ من الان کجام؟ توی پارکی در سعادت‌آباد یا پارک ورشو؟ کی دارد کی را نگاه می‌کند؟ کلاس احمد کی تمام می‌شود؟ از پیرمرد نیمکت روبرو فندک می‌گیرم به آدم‌های متوهم می‌ماند شاید توی پارکی است در ورشو.

Saturday, April 23, 2011

Un Prophète


من فکر می‌کنم برادران بسیجی هنوز در جریان نیستند سال 2009 در جشنواره کن موضوع فیلمی که برنده جایزه ویژه هیات داوران شد چیست وگرنه تا حالا سفارت فرانسه را که هیچ مجله فیلم را هم به آتش کشیده بودند.
فکرش را بکنید یک نفر وارد یک محیط خشونت‌بار می‌شود؛‌یک نفر عرب؛ آلت دست عده‌ای می‌شود و بعد سعی می‌کند در لشکر کشی عرب‌ها و مدیترانه‌ای‌ها قدرت را با عرب‌ها در دست بگیرد و همین هم می‌شود. در خلوت خود فیلم پورن نگاه می‌کند و خودارضایی می‌کند. حشیش می کشد و متوهم می‌شود و چشمش هم دنبال زن دوستش است. من آیات شیطانی را نخوانده‌ام اما شک ندارم با اسمی هم که اودیار برای فیلم انتخاب کرده منظورش چه بوده.
به هرحال از منظور فیلم‌ساز هم که بگذریم فرایند اضمحلال و بی هویت شدن یک آدم در روند به زندان افتادن او آنقدر می‌تواند حایز اهمیت باشد که فیلم را از جنبه دیگری هم نگاه کنیم و حرف‌های فوکو را در نقد زندان بیش از آنکه در حیطه تفکرات روشنفکری ببینیم در عمل چاره‌ای بیاندیشیم برای این معضل که زندان همیشه جامعه را از شر مجرمین در امان نگه نمی‌دارد و بسیار می‌شود که آدمی بی‌خطر یا کم خطر را تبدیل به حانیی مهارناپذیر م‌یکند و نه تنها اصلاحی صورت نمی گیرد که ضد آن اتفاق می افتد و این دیسفانکشن یک استثنا نیست یک آرتیفکت نیست یک وجه ِ اگر نه غالب اما روتین است.

Thursday, April 21, 2011

چند تن خواب الود، مشتی ناهموار، چند تن ناهشیار

 
نشسته‌ام توی فرودگاهی در شهری پرت و دور؛ احساس غریبی دارم؛ حس آدمی که از آن سر دنیا زنگ زده باشند به او گفته باشند ماموریتش کنسل شده و می‌تواند برگردد؛ حالا وسط آدم‌هایی غریبه که با زبانی باستانی حرف می زنند نشسته باشی و حسی نیمه‌تمام داشته باشی. هواپیمایی هشتاد نفره دارد می‌نشیند روی باند؛ راننده آژانسی که مرا رسانده دست تکان می‌دهد و من نمی‌دانم این حس غریب تا کجا در من خواهد بود.

Friday, April 8, 2011

خیلی ساده گرگه زد به گله ما ...


دالاس عزیز
پدرم که مرد بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که بنشینم با خودم فکر کنم چرا باید این اتفاق می‌افتاد؛ مسخره بود اگر فکر می‌کردم یک گزارش که برق فلان منطقه قطع شده و بعد گزارش بعدی که اشتباه شده و در حدفاصل این دو، آمبولانسی آژیرکشان پدرم را داشته می‌برده سمت بیمارستانی 200 کیلومتر دورتر و دست پدرم آویزان از سیمی که همیشه پرنده‌ها روی آن نشسته‌اند. حتا مسخره بوده اگر فکر می‌کردم خلبان آن هواپیمایی که بمباران کرده مقصر است. یا ترکیب خمینی و صدام. بگذریم.
از معدود صحنه‌هایی که از برادرم خاطرم هست یکی همین حرف است که پدرمان که کشته شد من بمانم توی خانه که چه؟ میروم جبهه و یک سال بعد آمبولانسی دیگر آژیرکشان زخمیی را می‌برده سمت درمانگاه و به درمانگاه نمی‌رسد از بس خونریزی کرده توی مسیر.
رضا هیچوقت نتوانست با فقدان آن برادری که شهید شد کنار بیاید؛ دست به دامن هر چیزی و هرکسی شد که بتواند و نشد. ترکیب این دست به دامن شدن و سیاست‌‌های جمهوری اسلامی شد آنچه که نباید می‌شد و شد. حالا این قطعات دومینو یکی پس از دیگری می‌افتند و نوبت به من رسیده. هفت‌تیری توی دستم نیست بروم خالی کنم گلوله‌هاش را توی مغز برادران پالمر مثلا. انتقام گرفتن از یک مفهوم از یک وضعیت سخت است.
رینگوکید

Tuesday, April 5, 2011

جان فورد درمقام داستایفسکی


  چرا هتفیلد اسلحه را روی شقیقه لوسی می‌گذارد؟ شاید واقعا دلیل خاصی ندارد. آدمها خیلی کارها را بدون دلایل آگاهانه انجام می‌دهند. پیش نیامده مثلا شما چاقویی دستتان بوده گذاشته باشیدش روی گردن دوستتان و طبیعتا داشته‌اید شوخی می‌کرده‌اید؟ برای من که خیلی پیش آمده. شاید هم هتفیلد واقعا می‌خواست شلیک کند و مرگ لوسی را به شکلی آسان‌تر و قابل‌تحمل‌تر رقم زند به نسبت اینکه گیر آپاچی‌ها بیفتد. مثل دیوید در انتهای ’’مه‘‘ (دارابانت). شاید هم داستان دیگری در کار است. داستانی مفصل و پرشاخ‌و‌برگ که تنها به اندازه سر سوزنی از آن را می‌دانیم، سر سوزنی به ایت اندازه که وقتی هتفیلد لیوان را از جیبش درمی‌آورد و لوسی نشانه روی آن را می‌شناسد و معلوم می‌شود هتفیلد مدت‌ها برای پدر لوسی کار می‌کرده؛ همینقدر فقط. شاید هتفیلد می‌خواهد ار پدر لوسی انتقام بگیرد؟ چرا؟ ما نمیدانیم. شاید می‌خواهد چیزی را به کسی ثابت کند. نمی‌دانیم. اما همه‌ این حالت‌ها محتمل است و هنر یعنی همین.
دالاس از رفتاری که توی دلیجان و توی مهمان‌خانه‌ی سر راه با او می‌شود نه که ناراحت نشود اما گویا به اینجور بی‌احترامی‌ها عادت کرده و شاید خود را مستحق آن هم می‌داند. اما عذاب واقعی را زمانی می‌چشد که رینگو به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. نه آسان است پنهان کردن آنجه به خاطرش از تو دوری می‌کنند و نه درست است و نه غلط.
گیت‌وود و پیکاک و دکتر را انگار خود داستایفسکی خلق کرده است با آن جزیی‌پردازی‌های بی‌نقص و داستان‌هایی که پشت‌شان هست و به خودمان واگذار می‌شود که بسازیمشان در ذهن.
اما رینگو؛ رینگو کید. در مورد رینگو کید مستقلا خواهم نوشت.
 
- مرتبط با این پست از لحاظ جان فورد: