Wednesday, March 30, 2011

آنجا که سپاهیان مشق قتال می‌کنند گستره‌ی چمنی می تواند باشد


من هم اگر مادرم وقتي مثلا هفت سالم بود مي‌سپرد مرا به يك بانكدار معتبر و سهام معادن نقره را به نامم مي كرد كه وقتي بيست و پنج سالم شد به من واگذار مي‌شدند شايد كه نه حتما الآن وضعم جور ديگري بود. وقتي هم كه مي‌مردم آخرين كلمه‌اي كه از دهانم خارج مي‌شد شايد مثلا "قورباغه سبز" بود و بعد خبرنگاري كه فيلم خبري زندگي و مرگ مرا مي‌ساخت مي‌گشت دنبال اينكه بفهمد قورباغه سبز چيست و هيچوقت پيدا نميكرد كتابي را كه از كتابخانه مدرسه‌اي پرت در روستايي پرت‌تر در شهري دورافتاده هر هفته امانت گرفته‌ام و پس داده‌ام و دوباره امانت گرفته‌ام و دوباره پس داده‌ام و سه باره امانت .... . شايد هم آخرين كلمه‌ام "توپ‌پرتاب‌كن" باشد و آن خبرنگار هم از كجا بفهمد روزي روزگاري توپ‌پرتاب‌كني بوده (معادل فيزيكي پين‌بال) كه حسين شكسته و داغش به دلم مانده. يا "الي" يا "سوسمار" يا هرچيز ديگري كه داستان پشتش را هيچ‌كس هيچ‌جا ثبت نكرده است. بستگي دارد وقتي دارم وسايل زينب را دانه دانه مي شكنم و پرت مي كنم از روي تراس بيرون آخرين چيزي كه قبل مردنم دستم را بگيرد و چيزي را از اعماق خاطره‌ام بكشد بيرون چه باشد.

Tuesday, March 29, 2011

کتابهایی که پارسال خواندم


پارسال چند مجموعه شعر خوب به تورم خورد كه خواندم و معرفيشان هم كردم توي وبلاگ؛ يكي مجموعه شعر "قافيه در باد گم مي‌شود" بود از شعرهاي قديمي شاعر دوست‌داشتني احمدرضا احمدي (نشر افكار) يكي هم مجموعه شعر "راستي چرا؟" سروده پابلو نرودا و با ترجمه خوب احمد پوري (نشر چشمه) يكي هم گزيده اشعار كارل سندبرگ به اسم "براي تو و ماه نغمه سر دادم" (انتشارات مرواريد) و نهايتا كتاب "هنر غرق شدن" مجموعه شعر بيلي كالينز شاعر معاصر آمريكايي (نشر چشمه).
اگر اهل فيلمنامه‌خواني باشيد دو پيشنهاد خوب دارم برايتان؛ يكي دو فيلمنامه‌ي "روز خشم" و "اردت" كه فيلم‌هايشان را دراير ساخته و در يك كتاب چاپ شده، يكي هم پنج فيلمنامه از تاركوفسكي كه اينها هم در يك جلد چاپ شده (نشر ني)
اما ژانر محبوب خودم و خيلي‌ها رمان:
اينس (كارلوس فوئنتس) را خواندم به زيبايي كارهاي ديگرش نبود اما ارزش خواندن داشت (انتشارات مرواريد)؛ از آن بهتر آئورا بود كه به فضاي كارهاي ديگر فوئنتس نزديك‌تر بود و خواندني تر (نشر ني)؛ از هر دو اينها بهتر رمان معروف و بسيار تجديد چاپ شده و بسيار خواند شده رومن گاري "خداحافظ گاري كوپر " بود با ترجمه دلنشين سروش حبيبي كه بسيار خواندني بود و البته از رومن گاري جز اين هم انتظار نيست. (انتشارات نيلوفر). مهمتر از همه اينها رمان معروف ديگر "تنهايي پر هياهو" اثر بهوميل هرابال است كه بسيار تكان‌دهنده بود. (انتشارات آبي) و از همه اينها كه بگذريم خواندن كارهاي كلاسيك لطف ديگري دارد. "جنايت و مكافات" اثر بزرگ و به ياد ماندني داستايفسكي كار كلاسيك و مهمي بود كه پارسال خواندم و اكيدا توصيه‌اش مي‌كنم – ما با ترجمه خانم آهي خوانديم گويا ترجمه بهتري هم از آن موجود است –
بزرگ‌تر و مهم‌تر از همه اينها، كتابي كه بي‌شك تاكنون بهترين رماني بوده كه خوانده‌ام و سيمرغ بهترين رمان سال من را به خود اختصاص داد مرشد و مارگريتای ميخاييل بولگاكف بود با ترجمه عباس ميلاني (انتشارات تنوير)
براي حسن ختام يك پيشنهاد ويژه هم دارم : گزينه تاريخ بيهقي (نشر قطره) قطعا از خواندن آن پشيمان نخواهيد شد.
و نهايتا يك سفارش: مجموعه داستان كوتاه "من، اياز، ماهو" نوشته دوست خوب و نازنينم خانم بابايي فلاح (نشر افراز)
همین

Saturday, March 26, 2011

سال بد


  به خواهرم گفتم مادرم درك نمي‌كند وقتي مي‌بيند هر روز خسته كه از كار برمي‌گردم هنوز كمي استراحت نكرده شروع مي‌كند با صداي بلند گريه‌كردن و مور آوردن و من مي‌زنم بيرون آواره‌ي خيابان‌ها و پارك‌ها مي‌شوم بايد بفهمد و بس كند. بس نمي‌كند و من هر روز آواره خيابان‌ها و پارك‌ها شدم سالي كه گذشت.
توي خانه نشسته بوديم پاي تلويزيون كه مرضيه هراسان و مشوش از در آمد داد زد دايي دارد رضا را مي زند. دايي داد مي‌زد با همين اسلحه بزنم مغزت را درآورم؟ خون كثيفت را بريزم روي ديوار؟ رضا توي عوالم خودش بود من سيلي مي‌زدم به صورتش داد مي‌‌زدم خودم مي‌كشمت و گريه مي‌كردم و اين گريه كردن كش آمد تا داخل بيمارستان و دفتر پرستاري؛ كش آمد تا پاي ديوار بيمارستان در عصرهاي هر روز كه سر مي‌زدم به رضا و رضا سرش را مي كوبيد به ديوار و من گريه مي كردم. رضا مي‌خنديد و من گريه مي‌كردم رضا فحش مي‌داد و من گريه مي‌كردم رضا مي‌گفت همينجا راحتم و من گريه مي‌كردم رضا مي‌گفت خوب شده‌ام و من گريه مي‌كردم رضا فلاسك چايي را پرت مي‌كرد سمت ديوار و من گريه مي‌كردم رضا پسرش را گروگان مي‌گرفت و من گريه مي‌كردم و اين گريه كردن‌ها كش آمد كش آمد كش آمد كش آمد تا برويم توي باغ‌هاي چالسرا و من ديگر گريه نمي‌كردم اشك‌هايم تمام شده بود؛ رضا را مي‌بردم باغ‌هاي چالسرا و بغض داشتم رضا را مي بردم باغهاي گرگاو و بغض داشتم در‌ه ارغوان و بغض داشتم مي رفتيم تمرين رانندگي و بغض داشتم رضا را مي‌بردم خانه دايي و بغض داشتم، رضا را مي‌بردم استخر و بغض داشتم رضا را مي‌بردم دكتر و بغض داشتم رضا را آمفتامين تست مي‌كردم و بغض داشتم و اين بغض‌ها كش آمد تا صبحي كه علي الطلوع موبايلم زنگ زد و اكبر گريه مي كرد. آرام نمي‌شدم نه با گريه نه با دلداري عمو و زن عمو توي مسير 10 ساعته؛ رضا توي دستهايم شكسته بود مادري بودم كه توي خواب غلت زده بود بچه‌اش را خفه كرده بود پدري كه بچه‌اش از دستش افتاده ؛ ماشين را روشن كردم و رفتم سر قبر؛ قبر تازه بود؛ هنوز سنگ نداشت؛ آب معدني را از ماشين آوردم آب معدني دماوند بود درش را باز كردم در ِ تمام آب معدي هاي دنيا انگار آبي است آب را ريختم روي خاك قبر گل شد گل ها را ماليدم به سرم به شانه هايم شب بود صداي سگ مي آمد شانه هايم گلي بود سرم گلي بود حافظه ام گلي بود خدا گلي بود زمين گلي بود صداي پارس سگها گلي بود.
به خواهرم گفتم ما فردا مي رويم زير چادر؛ ما يعني من و سيا و صمد؛ به مادرم بگو تا دلش مي خواهد بلند بلند گريه كند و مور بياورد.
سال نو همه تان مبارك
پانويس:
اين پست را مي‌خواستم قبل سال آپ كنم برنامه هايمان عجله اي شد و از همه چيز دور افتاديم طبيعتا الآن از زير چادر برگشته ايم و اصلا به دپرسي توي پست نيستم. سالي كه گذشت خيلي كم فيلم ديدم خيلي كم كتاب خواندم خيلي كم زندگي كردم به پيرهن چاك ماهرويان قسم كه سال 90 جبران مي‌كنم چرا كه اين تنها كاري است كه بلدم .

Tuesday, March 15, 2011

با احتیاط حمل شود


رضا نشسته بود می‌گفت از سه اصل اساسی توحید، نبوت و معاد پنج پیغمبر اولوالعزم و و از دل آخرینشان دوازده امام درمی‌آید که من مرید یازدهمینشان امام هویج جعفری هستم و کرکر می‌خندید. من نمی‌خندیدم؛ خنده‌دار نبود. اعصاب‌خورد کن بود پرسیدم بازم چیزی مصرف کردی؟ سر تکون می‌داد که آره. اعصابم خورد شده بود. بیدار شدم گریه‌م گرفت. به وضوح حال این روزها و شب‌هایم خراب است؛ خراب. بغضی توی گلویم گیر کرده و راه نمی‌دهد به حتا یک جرعه آب. شکستنی شده‌ام باید با احتیاط حمل شوم اما بی‌احتیاطی می‌شود با من. بی‌احتیاطی؛ حمل نمی‌شوم. پرت می‌شوم.