Friday, July 29, 2011

تاریخ بخوانیم

تمام طول تحصیل نه از تاریخ خوشم می‌آمد نه از جغرافیا، عدل هر دوشان هم مثل سیب‌زمینی و پیاز معمولا با هم بودند. یکسال حتا معلمهایشان هم برای ما یکی بود. نمی‌فهمیدم چرا باید بدانم آتشفشان‌های دنیا کجا هستند و ابشارها کجا. نه می‌خواستم بدانم جنس خاک کجا برای کشاورزی نامرغوب است و نه می خواستم بدانم سبکتکین کی بود و چکار کرد و برمکیان چچجور از بین رفتند. سلسله ها را همهیچوقت به ترتیب یاد نگرفتم.
دارم فکر می‌کنم اگر تاریخ را از جایی شروع می‌کردند که خدا جبرییل را فرستاد بین ماه و خورشید نور یکی را کم کند تا حساب سال و ماه دست آیندگان باشد و جبرییل پر کشید روی ماه و نور ماه را کم کرد و بعد همبنجور با ادبیاتی شاعرانه و داستانی – البته نه نظمی متکلف و روایتگرانه – می‌رسید به خوابی که بهرام چوبین صبح روز نبرد با خاقان ترک دیده و آن پیرمرد چشم‌گربه‌ای و ریش قرمز و کوسه که بهرام سیاوشان اسیرکرده بود و حکایت فرستادن دوک نخ‌ریسی و غل از طرف هرمز برای بهرام و فرستادن کاردهای کج‌شده بهرام برای هرمز در جواب او و قبلتر داستان پاپک پسر بیروان را که انوشیروان بر مسند ِ راست کردن ِ‌ خرج سپاه گمارده بود شاید تنها از جغرافیا بیزار می‌شدم و نه از تاریخ و جغرافیا.
گزیده تاریخ بلعمی را بر حسب اتفاقی کور از دست دوستی بینا گرفتم و خواندم؛ لذتی که از خواندن آن بردم بی‌هیچ اغراق در وصف نیاید. نوت‌هایی که در گودر نوشتم گواه من باشند نزد ابوعلی محمد بن محد بلعمی و نزد محمدبن جریر طبری و نزد انوشروان و نزد بهرام چوبین.

سعی کنید بخوانید :‌
گزیده تاریخ بلعمی
نگارش ابوعلی محمد بن محد بلعمی
به انتخاب و شرح دکتر رضا انزابی نژاد
موسسه انتشارات امیرکبیر
چاپ دوم : 1366
چاپ اول: 1365
قیمت پشت جلد: 500 ریال


Wednesday, July 27, 2011

ایلام 66


یکبار هم مادرم من را با خودش آورده بود ایلام توی خیابان اداره راه – هنوز هم اسمش همین است : خیابان اداره راه؛ دستفروش ها و ارزان‌فروش‌ها و پوست‌فروش‌ها و مرغ‌و‌خروس‌فروش‌ها اینجا جنس‌هایشان را می‌فروشند – یک نیسان بود از اینهایی که توی تهران بهشان می‌گویند نیسان گاوی که ذرت می‌فروخت؛ من قطره‌ی مادرم را گرفته بودم؛ قطره چادر عربی است که زنهای کرد سرشان می‌کنند؛ مادرم داشت ذرت می خرید و من پر ِ قطره مادرم را گرفته بودم. مادرم قاتی انبوه زنهای دیگر ذرت‌ها را گلچین می‌کرد که شیره‌هایشان را جدا کند که به درد آبپز شدن می‌خوردند؛ ما بلال نمیخوردیم. بعد قطره مادرم را کشیدم که یعنی منو داشته باش و مادرم رویش را برگرداند و من خیره شدم به چهره‌اش؛ مادرم نبود؛ اشتباهی قطره زن دیگری را گرفته بودم؛‌ زدم زیر گریه؛ یادم نیست چجور کوکب زن مصطفی قوزی که قصاب بود و برادرم که هنوز زنده بود عاشق دخترش، پیدایم کرد و برد مرا داد دست یک کوکب دیگر که زن حاجی‌نجف بود و البته آن موقع‌ها هنوز حاجی نبود و من هنوز گریه می‌کردم و کوکب دوم من را برد در خانه خاله فرخی؛ مادرم آنجا بود داشت گریه می‌کرد که من را گم کرده بود و من هم گریه می‌کردم که مادرم را گم کرده بودم. مثل امروز که بعد بیست‌و چهار سال هردویمان برای هم گریه کردیم. پسر ِ خاله فرخی یک ماشین اسباب‌بازی داشت که آمبولانس بود و راننده اش را فشار می‌دادی داخل ماشین راه می‌افتاد.

Wednesday, July 20, 2011

مرگ مگر اثر کند


یکی دو ماهی هست می‌خواهم به بهانه‌ی چند فیلمی که دیده‌ام و می‌خواهم درباره‌شان بنویسم چیزی بنویسم اینجا اما مگر این لعنتی امان می‌دهد.
می‌دانم هرچیزی هم که الآن اینجا بنویسم یا پشیمان می‌شوم یا به شب نرسیده برمی‌گردم پاکش می‌کنم.
مثلا می‌خواستم به بهانه vivre sa vie کمی از این حرف بزنم که تنها ابزارهای مرگ‌آور منظورشان را به بهترین شکل ممکن بیان می‌کنند و گرنه سینما و عکس و نقاشی و ادبیات و هنر کلا اگرچه گاهی بهتر و موفق‌نر از فلسفه و هر حرافی‌ دیگری عمل کرده‌اند اما فقط همین: بهتر عمل کرده‌اند.
باید در شرایطی شبیه شرایط من باشید که پشت تلفن با صدای بلند فحش بدهید و قسم بخورید "اگر بیست سال هم طول بکشد من حالیت می‌کنم فلسفه استفاده از تلفن را" تا بفهمید وقتی می‌گویم تنها مرگ می‌تواند تمام کند این بازی‌های مسخره را که هرچه بیشتر کش می‌ایند بیشتر می‌فهمی که در این بازی طرف ِ دیگر با تویی که تو نمی‌شناسی بازی دیگری می‌کند و او هم همینقدر گیج است شاید. نه؛ می‌بینید حرافی چه جیز مسخره‌ای است هیچ چیز منتقل نمی‌شود و کم می‌اوری پناه می‌بری به سکس به سینما به نقاشی و به هزار چیز دیگر اما مگر گلوله‌ای این بازی را این فیلم را – vivre sa vie – تمام کند.

Friday, July 8, 2011

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن


سانتا برایم کامنت گذاشته که :‌
یادم هست آن سالها تو این نبودی یغما
تو این شدی
تو را اینگونه کردند
.
فکر می‌کنم راست می‌گوید. احساس مک‌مورفی را دارم بعد از شوک‌هایی که به او زدند. این‌بار زبان ورم‌کرده و نیمه اویخته‌اش با چشم‌های نیمه باز و راه‌رفتن کج و کوله‌اش ادا نبود که روان‌پریش‌های دیگر را سر کار بگذارد. من واقعا این نبودم این شدم من را اینگونه کردند.

Saturday, July 2, 2011

و مردم محله کشتارگاه که تخت کفشهایشان هم خونی است چرا کاری نمی‌کنند؟


تعطیلات عید مادربزرگم خانه دخترش بود که عمه‌ی من باشد. رفته بودم عیددیدنی، کشید مرا یک طرفی که پسرم موهایت دارد سفید می‌شود؛ آدم مگر چقدر جوان می‌ماند چرا زن نمی‌گیری گفتم ننه تو که وضع ما را می‌دانی و می‌دانستم که می‌دانست. گفت مرگ مگر فقط درخانه شما را زده؟ خدا بیامرزد برادرت را. گفتم ننه حرف حرف امسال و پارسال نیست مرگ خیلی سال است خیمه زده در خانه ما. وقتی خداحافظی می‌کردم از خانواده عمه‌ام هنوز مادربزرگم داشت گریه می‌کرد.
پریروز که رفتم بیمارستان عیادتش گفت از مردن نمی‌ترسم فقط دوست دارم قبل از اینکه بمیرم ببینم سر و سامان گرفته‌ای.
دیروز، بی‌ سروسامان بادستهای خودم گذاشتمش توی کشوی سردخانه بیمارستان.