Thursday, November 10, 2011

داستان چند وقتی که دارل بودم



«یه نفر داره از تو هشتی می آد. دارله. از جلو در که می‌گذره تو اتاق نگاه نمی‌کنه. یولا نگاهش می‌کنه‌، می‌ره پشت خونه ناپدید می‌شه. یولا دستش رو بلند می‌کنه آروم می‌کشه رو گردن‌بندش، بعد رو موهاش. یولا که می‌بینه من مواظبش هستم هاج‌و‌واج می‌شه
یادم نیست در عنوان‌بندی "چه کسی امیر را کشت؟” اشاره‌ای شده بود که با الهام از رمان خاصی یا نه. البته از نظر محتوایی هیچ ربطی نداره اما فرم کار که شخصیت‌ها بیایند رو به دوربین حرفشان را بزنند و از دل همین حرف‌ها قصه دربیاید را باید می‌گذاشت توی گیومه. چون سال‌ها قبل ویلیام فاکنر پانزده نفر را در پنجاه‌ونه بخش رو به مخاطب نشانده و حرف‌هایشان را زده‌اند و از دل حرف‌ها داستان خانواده باندرن‌ها شکل گرفته.
مادر خانواده باندرن‌ها، اَدی باندرن Addie Bundren که قبلا کیک‌های خیلی خوبی می‌پخت دارد می‌میرد. درست پشت پنجره‌ای که ادی کنار آن دراز کشیده و دیویی‌دل با بچه‌ای که از کارگر مزرعه توی شکمش دارد، دارد بادش می‌زند، کَش پسر بزرگ خانواده دارد برایش تابوت درست می‌کند. کش نجار قابلیه. دارل و جوئل مانده‌اند بروند برای یکی دو روز سر یک زمینی کار کنند که سه دلار پول توشه یا بمانند پیش مادرشان. می‌روند کار کنند و بر که می‌گردند مادرشان مرده است. جوئل حتا از او خداحافظی هم نکرده بود. وَردمَن پسر کوچک خانواده امروز یک ماهی گرفته به این بزرگی؛ به وصیت مادرشان جنازه را می‌برند جفرسون خاک کنند، پیش خانواده پدری خودش. تا جفرسون دو سه روز راه است. اَنسی، پدر خانواده، پونزده ساله که یک دندون هم تو دهنش نیست.
«پونزده ساله یک دندون تو دهنم نیست. خدا خودش می‌دونه. همین نعمتی که خودش به آدمیزاد داده که بخوره جونش قوت بگیره پونزده ساله از گلوی من پایین نرفته. از اینجا و اونجا زده‌ام که خونواده‌ام سختی نکشند، بلکی یک دست دندون بخرم که بتونم نعمت خدا رو بخورم. این پول رو دادم گفتم اگه من بتونم از خورد و خوراکم بگذرم، پسرهام هم می‌تونند از اسب سواری‌شون بگذرند. خدا خودش شاهده
برای اونایی که نمی‌دونن داستان اسبه چیه بگم که چندوقت پیش بود که جوئل همه‌ش خوابش می‌برد، وسط کار،‌ وسط حرف زدن حتا، وسط غذا خوردن؛ فک کردیم مریض شده، بعدش فهمیدیم شبا که بقیه می‌خوابن این می‌زنه بیرون دم صبح برمی‌گرده. دیویی بود گمونم که می‌گفت طرفش دختر نیست زنه. شوهر داره. تا خودم رفتم عقبش دیدم میره سر یه مزرعه کار می‌کنه شبا که با پولش یه اسب بخره برا خودش. همین اسبی که الان اَنسی گفت داده که به جای اون و پول دندونای خودش و پول کَش که می‌خواست گرامافون بخره و یه چند تا آت و آشغال دیگه دو تا قاطر بخره به جای قاطرایی که توی رودخونه غرق شدن و این جنازه رو توی تابوت داخل گاری که نمیشه بدون قاطر برد تا جفرسون.
تکنیک کار فقط نشوندن شخصیت‌ها رو به مخاطب و شنیدن حرفاشون نیس. گاهی بین دو تا جمله مثل سلام – سلام چند تا پاراگراف میاد که زمان رو انگار ثابت میکنه فاکنر
«بابا می‌گه «جوئل کجاست؟» من از وقتی بچه بودم فهمیدم آب که تو سطل چوب کاج بمونه خیلی خوش‌مزه می‌شه. آب نیمه خنک مزهٔ ملایمی داره، مثل بوی بادی که وسط تابستون از لای درخت‌های کاج بیاد. آب باید اقلاً شش ساعتی تو سطل مونده باشه، باید با ملاقهٔ کدویی هم بخوری. آب رو هیچ وقت نباید تو کاسهٔ فلزی خورد.
شب مزه‌ش باز هم بهتر می‌شه. شل می‌گرفتم رو تختم تو هشتی دراز می‌کشیدم تا همه خوابشون می‌برد. بعد پا می‌شدم می‌رفتم سراغ سطل آب. رنگش سیاه بود، چوبش هم سیاه، سطح راکد آب سوراخ گردی بود توی هیچ. قبل از اون که با ملاقه اون هیچ رو بیدار کنم گاهی دو تا ستاره هم تو سطل می‌دیدم، گاهی هم یکی دو تا تو ملاقه، بعد آبم رو می‌خوردم. بعدش دیگه بزرگ‌تر و گنده‌تر شدم. اون وقت صبر می‌کردم تا همه خوابشون ببره، تا من بتونم پیرهنم رو بالا بزنم. صدای نفس خوابشون رو می‌شنیدم، تن خودم را حس می‌کردم ولی دست نمی‌زدم، می‌گذاشتم سکوت خنک به تنم بخوره، با خودم می‌گفتم شاید کَش هم توی تاریکی خوابیده داره همین کار رو می‌کنه، شاید دو ساله داره می‌کنه، قبل از اینکه من بخوام یا بتونم.
پاهای بابا کج و کوله شده‌اند. پنجه‌هایش بی‌ریخت و کج و کوله‌اند، رو پنجه‌های کوچکش دیگه هیچ ناخنی نمونده از بس که وقتی بچه بوده با چارق‌های دست سازش تو گل و شل کار کرده. جفت کفش‌های چرم خامش رو گذاشته کنار صندلی. انگار که این‌ها رو با یک تبر کند از آهن خام تراشیده‌اند. ورنون از شهر برگشته. هیچ وقت ندیده‌ام با روپوشِ کار بره شهر. می‌گن زنش نمی‌ذاره. زنه یک وقت معلم مدرسه بوده.
ته موندهٔ آب ملاقه رو می‌پاشم زمین، دهنم را با آستینم پاک می‌کنم. قبل از صبح فردا بارون می‌گیره. شاید هم قبل از غروب امروز. می‌گم رفته تو طویله داره مال‌ها رو می‌بنده».
فقط هم همین نیس که زمانو نیگر داره برش می‌گردونه عقب حتا. نمونه‌ش وقتی بعد از مردن اَدی باندرن، اَدی باندرن میاد رو به مخاطب حرفاشو میزنه و از ازدواجش با اَنسی میگه و از رابطه‌ش با کشیش و از جوئل که از انسی نیس از همون کشیشه‌س.
«به نظرم گناه هم مثل همون لباسي بود که هر دومون در برابر دنيا تنمون مي‌کرديم، مثل همون حجب و حيايي که لازم بود، چون که او خودش بود و من هم خودم بودم؛ گناه هم هر چه که سنگين‌تر، وحشتناک‌تر... تو جنگل که منتظرش بودم، قبل از اين‌که منو ببينه منتظرش که بودم، به نظرم مي‌اومد لباس گناه پوشيده. به نظر او من لباس گناه پوشيده‌ام؛ ولي لباس او قشنگ‌تره، چون لباسي که او با گناه معاوضه کرده بود لباس مقدسي بود. به نظرم گناه ما مثل لباس‌هايي بود که از تنمون درمي‌آوريم تا اون خون وحشتناک رو با صداي کلمه‌ي بي‌جوني که تو آسمون پرواز مي‌کرد جفت و جور کنيم... »
و انگار اصلا اگه بخوایم یه شخصیت اصلی تعریف کنیم برا کل ماجرا همین اَدیه که میگه :
«وقتي کَشْ به دنيا اومد فهميدم کلمه‌ي مادري رو يک آدمي ساخته که به اين کلمه احتياج داشته، چون کساني که بچه دارند عين خيال‌شون نيست که اين کار کلمه‌اي هم داره يا نداره. فهميدم کلمه‌ي ترس رو هم يک آدمي ساخته که اصلاً ترسي نداشته؛ غرور رو هم آدمي که اصلاً غرور نداشته.فهميدم موضوع اين نبوده که عن دماغ‌شون در اومده موضوع اين بوده که ما ناچار بوده‌ايم با کلمات از همديگه کار بکشيم...»

2 comments:

هما said...

از کتابایی بود ک نصفه موند برا من!
نه اینکه خوشم نیادا!
بقول حسین فاکنر نهات گرتگه سه!!

پچ پچ said...

ممنون از معرفیت