یه دوستی داشتم که خیلی وقته دیگه دوستم نیست. داستان آشنا شدنمون و یه مدت با هم زندگی کردنمون و دعوا شدنمون و ازهم جداشدنمون مال 11 سال پیشه؛ شاید یه روز کل ماجراهاشو نوشتم و تبدیل شدم به یه نویسنده خیلی معروف؛ البته به منتقدینی که بعدها بگن جذابیت رمان فقط به خاطر جذابیت واقعی اتفاقاییه که افتاده حق میدم. به هر حال اون تیکههایی از داستان که اینجا به کارم میاد رو براتون تعریف می کنم:
این دوست من که آقای ر.الف اسمش بود و اهل یکی از روستاهای شمال کشور بود که کودکی و نوجوانیش رو در فقر و فاقه به سر برده بود تحملش برای بقیه آسون نبود. دلیلشو بعدها فهمیدم اما می دونستم که مثلاً یکی از فامیلاشون که دانشگاه قبول شده بود و از شهر خودشون اومده بود تهران و خواسته بود یه چند صباحی پیش آقای ر.الف زندگی کنه به هفته نکشیده بود که قیدشو زده بود و رفته بود برا خودش خونه گرفته بود؛ یا یه همکار و دوست صمیمیش که همشهریش هم بود چارتا کوچه پایینتر خونه گرفته بود و همین داستان ِ تصمیم اولیه برای زندگی کردن با آقای ر.الف و تجربه کردنش و به هفته نکشیده جداشدن رو تجربه کرده بود. برای من اما اصلاً مهم نبود اون چیزایی که بقیه نمیتونستن تحمل کنن؛ دعوایی هم که بینمون پیش اومد هیچ ربطی به اون اخلاقایی که ر.الف داشت نداشت . به هرحال این آقای ر.الف یه اخلاقایی داشت که عرض میکنم.
یه بار مثلاً با هم تصمیم گرفتیم که غروبا بریم پیادهروی که برای سلامتیمون مفیده! روزی که این تصمیمو گرفتیم فرداش دیدم دو دست لباس ورزشی گرفته بود برا جفتمون که البته خیلی کار خوبی کرده بود و دستش درد نکنه؛ دو تا کلاه ماهیگیری هم خریده بود که بذاریم سرمون؛ ازین کلاههایی که روش یه دونه سوراخ کوچولو داره که یه پر مرغابی مثلاً بذاری قدش؛ منم به خاطر اینکه دلش نشکنه قبول کردم وقت پیادهروی اون کلاههای مسخره رو سرمون بذاریم. البته بدون پر مرغابی یا عقاب یا هر پر دیگهای؛ بعد از یه مدت که سخره خاص و عام شدیم و هر کی یه چی بارمون میکرد بی خیال شدیم.
موقع غذا خوردن حتماً باید یه چیزایی رو رعایت میکردیم؛ مثلاً صبونه حتماً روی یه حصیر سرو میشد که پهنش میکردیم روی تراس؛ شام اما روی سفره توی هال؛ میز ناهارخوری نداشتیم و ناهار هم با هم نبودیم؛ اون سر کار بود و من دانشگاه. اون وقت مثلاً بشقابایی که دیشب توشون شام خوردیم رو دیگه نباید امشب استفاده کنیم بلکه از بشقابهای دیگری که تازگی داشتند استفاده میکردیم. راستش من وقتایی که اون نبود با عذاب وجدان توی قابلمه غذا میخوردم. یه بار سر اینکه من ماست رو با ظرفش هورت کشیدم کم مونده بود دعوامون بشه. این چیزایی که میگم واقعاً برای خود من نه تنها آزارنده نبود بلکه خیلی هم با مزه بود. یه وقتایی اما میرفت روی اعصابم؛مثلا یه مدت به در و دیوار میزد که یه بیماری با کلاس برا خودش جور کنه؛ آخر سر هم با کلی خواهش تمنا و بدبختی یه جور آلرژی خیلی نادر در خودش پیدا کرد که فقط یادمه اون چیزایی که فهمیده بود بهشون آلرژی داره اصلاً توی ایران پیدا نمیشدن؛ مثلا یه جور گیاه خاص که توی مکزیک رشد میکرد و یه جور ادویه که توی آسیای شرقی استفاده میشد. اینا رو با یه سری آمپول که توی کلینیک آلرژی بهش زده بودن فهمیده بود.
یه بار هم من آوردمش خونه خودمون توی شهرستان که دیدم بعد از شام گفت بریم قدمی بزنیم و رفتیم قدمی زدیم و دست کرد از جیبش یه نخ سیگار درآورد (این آدم اصلاً سیگار نمیکشید) یعنی فک میکرد درستش آینه که باید بعد از شام قدم زد و سیگار کشید حتا اگه سیگاری نبود.
درهرصورت آدمی بود که همه عمرشو داشت برای یه آدم خیالی دیگه که انگار ناظر بر همه اعمال و رفتارش بود و احتمالاً قرار بود بهش نمره هم بده زندگی میکرد.
بونوئل توی فیلم جذابیت پنهان بورژوازی به شکلی فلسفی و روانکاوانه اینجور آدمها رو مسخره میکنه . خوشم میاد از فیلمش
The Discreet Charm of the Bourgeoisie
جذابیت پنهان بورژوازی
محصول 1972 فرانسه، ایتالیا و اسپانیا
کارگردان: لوییس بونوئل
نویسندگان: لوییس بونوئل و ژانکلود کریر
برنده اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1973
.
4 comments:
من اون فیلم رو دیدم . خوب بود . من از اون توگوشی که د خیلی لذت بردم .
همه داریم یه جورایی نقش بازی می کنیم!
اون آدم خیالی که باید نمره میداده شاید خود ر-الف بوده.
Man filmo tebghe mamool ghadima didam. Doostet Che adame mozheki bode.Alan dar Che haalie?khabar dari?
Post a Comment