Tuesday, April 17, 2012

سعید


روزي كه خدابيامرز داراب‌خان، عموي پدرم فوت شد يك عده رفته بودند بيمارستان جنازه را تحويل بگيرند و يك عده هم ما بوديم كه منتظر بوديم كه جنازه را بياورند براي آخرين بار بگردانند توي خانه‌اش؛ رسم است اينجا؛ يك رسم ديگر هم اين است كه جلوي جنازه، گوسفند قرباني كنند؛ گوسفند را مهدي آورده بود و با يك دست گوسفند را گرفته بود با يك دست چاقو را؛ مهدي كه به او مَدي ميگويند از آن هفت‌‌خط‌هاي ختم روزگار است كه هيچ خلافي را جا نگذاشته؛ از تجارت مواد مخدر گرفته تا خريد و فروش دارو توي ناصرخسرو؛ هميشه سبيل دارد و كمربندش را محكم مي‌بندد جوري كه باريكي كمرش ديده شود و كفشهاي اسپورت مي‌پوشد كه انگار هرآن ممكن است فرار كند يا از ديواري راست بالا برود؛ من و مهدي و سعيد كنار هم ايستاده بوديم. سعيد پيرمردي است شصت هفتاد ساله كه مي‌شود پسرعموي پدربزرگم؛ راه‌رفتنش جوري است كه انگار يك پايش ده سانت از آن يكي كوتاه‌تر است؛ جاي بيشتر دندان‌هايش هم خالي است و به همين خاطر بامزه حرف ميزند. حركاتش هم اسلوموشن است. جنازه رسيد؛ مدي خواست سر گوسفند را ببرد كه سعيد گفت بده من چاقو را؛ مدي هم به احترام سن و سال سعيد شايد چاقو را داد به او؛ من پاهاي گوسفند را گرفته بودم مدي دستهايش را؛ سعيد كارد را كشيد روي گلوي گوسفند، پوستش خراش برداشت، كارد دوم را كشيد كمي خون آمد، كارد سوم را كشيد و يكي از شريان ها پاره شد خون راه افتاد اما هنوز خيلي مانده بود كه سر گوسفند جدا شود؛ نگاهي به ما كرد و گفت چاقو تيز نيست! خنده‌ام گرفته بود ازينكه نكند بخواهد من را بفرستد چاقو را تيز كنم و تصوير گوسفندي كه با گلوي نيمه بريده توي اين فاصله دارد دست و پا ميزند خنده دار بود؛ از طرفي فكر مي كردم اگر چاقو دست مدي بود شايد پرتش ميزد و با ناخن هم شده سر گوسفند را جدا مي‌كرد؛ خلاصه هرجوري بود با همان چاقوي كند سعيد سر گوسفند را بريد و ما هم راه افتاديم سمت قبرستان كه جنازه داراب خان را دفن كنيم مثل امروز كه راه افتاديم سمت قبرستان جنازه سعيد را دفن كنيم.


5 comments:

Solmaz said...

Behet nemiad inghadr khasheno birahm bashi! Mosharekat dar ghatle goosfande bichare, dige chi?

هما said...

خنده دار بود؟!
من از تصورش هم گریه ام گرفت!

خدا بیامرزه

Anonymous said...

جالب بود...سكانس زندگي. همين..پيراني

Anonymous said...

اينكه تا اخرش تعليق داره و در انتها ضربه احساسي رو وارد ميكني مثل فيلم هاي ميزوگوشيه...پيراني

Unknown said...

پس چرا اون4تا "است"رونوشتید؟دل آدما بیشتر می سوخت؟منم اینهمه "سختی"رونفهمیدم مث سولماز.اگر چه زیبا بودواقعا"پیراهنهای سیاه تو و سعید از قلم افتاده بودانگار...1