Wednesday, November 23, 2011

بله، رسم روزگار چنین است


آقای احمدی علاوه بر اینکه فامیلمان بود سه سال هم معاون دبیرستانمان بود. یک‌بار هم با هم رفتیم اردو. توی اکبرجوجه بچه‌ها چو انداختند که نان را توی رب انار تریت کرده خورده. اصرار داشت در حرف زدنش از کلمه "عدم” استفاده کند. همین خودش هزار خاطره راست و دروغ برای بچه‌ها ساخته بود از حرف زدنش. پرونده انضباطی بچه‌‌ها پر بود از مدارک و مستنداتی که جمع کرده بود؛ از یک تکه از توپ پلاستیکی‌ای که بچه‌ها توی کلاس با آن بازی کرده بودند تا قیف‌های کاغذی که سرشان را خیس می‌کردیم و می‌چسباندیم به سقف.
توی مراسم‌های ختم معمولا می‌دیدمش. همیشه سفارش می‌کرد که هوای مادرت را داشته باش توی زندگی زجر زیاد کشیده مبادا از گل نازک‌تر بگویی بهش. اینجور وقت‌ها دیگر از "عدم” استفاده نمی‌کرد. صمیمی بود و مهربان. امروز چهلمش بود.

3 comments:

Hasti.N said...

یک روز‌هایی‌ با خودم زم ذمه می‌کردم که "زندگی‌ رسم خوشایندی ‌ست" حالا میبینم که نیست. اصلا هیچ چیز سر جای خودش قرار نداره و ما هی‌ الکی‌ تلاش می‌کنیم به خودمون زور چپون کنیم که هست و خیلی‌ هم شیرینه که براش "میتوان از جان گذشت". این رسمی‌ رو هم که گفتی‌ یک جور زور چپون دیگه هست که نمیشه باهاش کاری کرد و مجبوری قورتش بعدی به زور آب یا مشروب یا هر کوفت دیگه ای. کمی‌ قاطیم این روز ها...

هما said...

بزرگترا همیشه خوبن همیشه
لعنت به این رسم!

ماهی کوچولو said...

درست فهمیدم؟
این فرد همون فردی نیست که همیشه خاطراتش رو تعریف می کردید؟
اخی
چقد بهش خندیدیم