یکبار
هم با علی(سهراب)
که تازه ماشین خریده بود
راه افتادیم از تهران سمت ایلام؛ گفتم
علی از کرج بریم یا ساوه؟ گفت من اومدنی
از کرج اومدم مسیرش رو بلدم؛ گفتم من ولی
از همه شنیدم ساوه بهتره مسیرش؛ اتوبان
هم هست؛ گفت بلدی مسیرشو؟ گفتم بلدی
نمیخواد تابلوا رو نیگا میکنیم میریم؛
گفت بریم؛ رفتیم؛ اوایل مسیر همون بزرگراه
خروجی تهران یه زیرگذر-روگذر
بود که زیرش یه پیرمرده روی یه گاری گوجه
میفروخت.
علی گفت آخه اینجا جای
گوجه فروختنه؟ مسیرو به راهنمایی تابلوها
ادامه دادیم ادامه دادیم ادامه دادیم
ادامه دادیم و قبل از هر دوراهی یا چند
راهی تابلوهایی بود که میگفت کدوم جاده
به سمت کجا میره الا یه مورد؛ یه دو راهی
بود که تابلو نداشت علی(سهراب)
گفت چیکار کنیم؟ گفتم
نمیدونم؛ گفت نمیدونم که نشد جواب،
تو که هزار بار ازین مسیر رفتی یه کم دقت
کن ببین درستش کدوم وره، یه کم دقت کردم
حدس زدم که باید از سمت راست بریم رفتیم
و مسیرو ادامه دادیم ادامه دادیم ادامه
دادیم تا اونجایی که یادمه دیگه نه دوراهی
بود و نه تابلو شای یکی دو پاکتی سیگار
کشیدیم که یهو علی(سهراب)
بیمقدمه شروع کرد فحش
دادن به زمین و زمان؛ گیج شدم که چرا فحش
میده گفتم علی چته؟ گفت جلوتو نیگا کن
میفهمی؛ حق داشت؛ رسیده بودیم به پیرمرد
گوجه فروش؛ خودمونو دور زده بودیم.
اگرچه بعدها تعریف میکردیم
و به حماقتمون میخندیدیم اما در اون
لحظه اصلاً خنده نداشت؛ حس خیلی بدیه حس
اینکه کلی رفته باشی رفته باشی رفته باشی
و بعد ببینی سرجای اولی.حس
رسیدن به جاهایی که قبلاً بودی با این
تفاوت که خیلی چیزها هم به شکل غمگین و
گاه دلهرهآوری عوض شدهن.
یه
بار هم چند ماه پیش یه خبر خوندم که یه
پنگوئن توی قطب رفته غذا پیدا کنه بعد
مسیرشو اشتباه رفته و مسیر اشتباهو ادامه
داده ادامه داده ادامه داده و اونقدر
ادامه داده که سر ازسواحل ِ نمیدونم
نیوزیلند بود کجا بود درآورده بود.
بدجور اون پنگوئنه رو
میفهمم؛ ادامه دادن مسیرای اشتباه،
فهمیدن ِ اشتباه بودن مسیر و ادامه دادن،
ادامه دادن،ادامه دادن
دیروز
فاوست رو دیدم وقتی رسید به اون صحنهای
که فاوست امضا کرد که در عوض ِ یه شب با
مارگارت بودن روحشو به شیطان بفروشه پا
شدم بیام توی فیسبوکم بنویسم کو شیطان تا
من، مهرزاد میرزایی امضا کنم که در عوض ِ
یه ساعت با زینب بودن روحمو بهش بفروشم؟
اینترنت نداشتم ولی؛ اکاونتم اکسپایر
شده بود امروز رفتم تمدیدش کردم و فیسبوکمو
برای همیشه دیاکتیو کردم. زینبی در کار نیست
faust
محصول
2011 روسیه
کارگردان:
الکساندر سوکوروف
بر
اساس نمایشنامهای از یوهان ولفگانگ
گوته
2 comments:
ببین اتفاق من هم بد تو رو می فهمم . درکت می کنم عمیق .
یه بار همون اشتباه رو رفتم اما بعد برگشتم . وسطاش برشتم . از کلاس اقتصاد فرار کرده بودم . دبیرستان . برگشتم معلم مون دو نمره از من کم کرد . گفت : وقتی می ری باید بری . شاید چون حاضر غایب نکرده بود و بعد حالیش شده بود چه خبره واسه اون بود اما من هم خوب حالیم شد که فکر کنم تصمییم بگیرم . درست مثل پنگئون . دیده باخته گفته حالا که اشتباه کردم میرم ببینم چی میشه . قمار باز بودن . این خیلی حال میده وقتی چیزی نداری که ببازی .
بزار ساده بهت بگم . عشق این رو دارم که اگه یک روز خودم رو خواستم بکشم دو تا حالت متضاد رو در نظر بگیرم . اولیش همینه دومیش این که بشینم توی یک تشت بزرگ (سو سول بازی بلد نیستم بگم وان چون حموم خونه ما بزرگ هست اما خونواده ما این کاره نیستن)و رگ دستم رو بزنم . قبلش هم دلم می خواد یک ماهی قرمز بگیرم و بندازم داخل تشت و خون که داره بیرون می زنه و ماهی داره فرار می کنه که با خون ها یکی نشه خوب نگاهش کنم .
این موضوع یک داستان من هم هست که می خوام یک روز بنویسمش .
...اقلا"سیگار داشتید،طفلک پنگوئنه
Post a Comment