مادرم گفت بخوای بری خودمو میکشم؛ رفتم؛ نه که مادرم برایم مهم نباشد نه که فکر کرده باشم تهدیدش الکی است رفتم بس که رفتنلازم شده بودم. میرفتم و مادرم تهدیدش را عملی میکرد حتا قابل تحملتر بود؛ حالا دور جدیدی از زندگیم شروع شده، سبزی پاک میکنم، جارو میکشم، از پنجره سیگارکشان بیرون را نگاه میکنم و می روم بعضی روزها به مادرم سر میزنم. مادرم برایم حرف میزند، می گوید دلش پر از مار و موری است می گوید دلش دریده شده مدام از دلش میگوید و من بیرحمانه گوش میکنم و بیرحمانه ازش خداحافظی میکنم بیرحمانه ماشین میگیرم بیرحمانه میگویم دربست بیرحمانه در خانه خودم را باز می کنم بیرحمانه پله ها را بالا میایم بیرحمانه گریه میکنم.
حالا تنهایی به شکل آب جمع شده در یخساز، شکل قوری قرمز روی اجاق، شکل کلیدهای آویزان، شکل لباسهای دستنخورده رختخوابهای باز نشده مرباهای باز نشده به شکلهای مختلف با من است.
بگذریم. به هرحال برگشتم
8 comments:
باید برای خودت زندگی کنی
کار خوبی کردی
لعنتي
لعنتي
لعنتي
.
.
.
.
:(((((((
از هیچی بهتره
avalan ke khoshhalam ke bargashti :) dovoman nemidoonam "bargashtam" baraye weblog bood ya be zendegi ye ghadim. dar har hal mostaghel zendegi kardan har chand kootah moddat baraye yad giri ye kheili chiza mofid hast (be sharti ke nazari toolani va be adat tabdil beshe!)
be koja bargashti pesar?be fazaye majazi?
khoob karddi mostaghel shodi,kash manam mishodam!!
سلام برادر... خیلی وقته اون طرفا نیومدی. میدونی که اومدنت دلگرمیه بزرگیه
امان از این تهدیدهای مادرها
mokhlesim :)
http://13-st.blogspot.com/2011/04/blog-post_19.html
Post a Comment