مادرم عصا گرفته؛ از حالا به بعد، با عصا راه میرود. این فصل تازهای است از زندگی؛ فصلی که دیروز کلید خورد، وقتی که با نوک عصا، کنار قبر رضا خط میکشید میگفت من را اینجا دفن کنید، فرشته را اینجا و عصا را کنارتر نشانه میرفت. آسمان صالاباد داشت ابری میشد؛ چند زن از بستگان آقای احمدی که همیشه سفارش مادرم را به من میکرد و آمده بودند سر خاک او، آمدند پیش مادرم گفتند با او این کار را نکن و او من بودم و دست خودم نبود، شدید شده بودم و آرام نمیشدم و شدیدتر میشدم و دلداریها سنگینتر میشدند. حاجحسین گفت مردم! فتاحخان رفت چراغ خانه مردم را روشن کند چراغ خانهی خودش خاموش شد و چراغ خانه خودش که میگفت من بودم و آن دستی که جا مانده بود روی تیر من بودم و آن تشنهام تشنهام گفتنها من بودم و استخوان سیاهشدهی دست فتاحخان من بودم و شیونها من بودم و عصای دست مادرم من بودم و خوراکیهای روی قبر رضا من بودم و عَلَم یا اباالفضل روی قبر رضا من بودم.
از دیروز تا حالا، از این فصل تازه زندگی، هزار گریهی بیامان روی تراس رفته چقدر مانده نمیدانم