Wednesday, February 29, 2012

تازیانه را فراموش نکن


یکی از باورهای من این است که تفاوت زن و مرد بسیار بیشتر از تفاوت مثلاً شغال و گرگ است؛ باور دارم که طبیعت، حیوانات را به صورت نر و ماده آفریده و تفاوت‌های نمونه‌های نر و ماده‌ی هر حیوان تنها در ساختار فیزیولوژیک آنهاست و در مقایسه با شباهت‌های آنان تقریباً قابل چشمپوشی است. یعنی گربه‌ی نر و گربه‌ی ماده آنقدر از هر نظر شبیهند که بگوییم هر دو گربه هستند و تنها همان تفاوت جنسیتی بینشان هست و در مورد سایر حیوانات هم همینطور، به استثنای آدمیزاد.
باور دارم که تفاوت انسان نر و انسان ماده در حدی است که از به کار بردن واژه‌ای مشترک مثلاً انسان برای هر دو معذبم. برمی‌گردم به سطر اول این نوشته؛ به نظرم تفاوت زن و مرد بسیار بیشتر از تفاوت شغال و گرگ است مثلا؛ تفاوت‌ها در حد ستاره دریایی با سنجاب است.
مردها و زنها تنها استثنا‌ها در میان جانوران هستند که طبیعت برای آن‌ها به ترتیب نمونه‌ی ماده و نمونه‌ی نر نساخته است.
با همین مقدمه می‌خواهم برسم به نکته‌ی این مطلب؛
یکی ازقاعده‌هایی که هر چه در اطرافم خیره می‌شوم حتا یک استثناء هم در آن نمی‌بینم این است که مردها هرچه عاقل‌تر باشند و اصطلاحاً سرشان به تنشان بیشتر بیارزد بیشتر زبون زنها هستند. این زبونی از دو وجه است: یکی تمنا و میل ذاتی که در وجود همه هست و در مردهای خردورز تبدیل به نقطه ضعفشان می‌شود و یکی هم از وجه مغلوب شدن یا راحت‌تر بگویم بیچاره شدن است. به وفور و بی‌استثنا هرچه مرد اطراف خودم می‌بینم جمع جبری میزان خردورزیشان (شامل هوش و درایت هم می‌شود) با توانایی مدیریت کردن رابطه‌شان با شریک جنسی‌شان میزانی ثابت است. البته این چیزی نیست که خودم کشف کرده باشم و مولانا صدها سال پیش در مثنوی نوشته که :
آب، غالب شـد بـر آتــش از نهیب
آتش‌اش جوشد، چو باشد در حِجیب
چون‌که دیگی در میان آید، شـها!
نیــست کــرد آن آب را، کــردش هـوا
ظاهراً بر زن، چو آب ار غالبی
بــاطـنـاً مـــغـلـــــــــوب و زن را طـالـبــــی
این‌چنیــن خاصیتی در آدمی‌ست
مِهر حیـوان را کم است؛ آن، از کمی‌ست
گفت پیـــغمبــر کـه: زن بـر عاقلان
غــالـب آیــــد ســخت و بـــر صــاحـب‌دلان
باز بـــر زن، جــاهلان غـالب شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره سرند
(لطفاً دو بیت واپسین با تأمل دوچندان خوانده شود)
افسوس که از بیان برخی مثال‌ها به دلیل احتمال قوی دلخور شدن افراد دخیل در آنها معذورم وگرنه شرح می‌دادم بسیار مردان جنتلمن و باشخصیت و باوقار و خردورز که زنی کارشان را به جنون کشانده.
ممکن است بگویید این یک ویژگی فرهنگی است و در همه جوامع مشترک نیست. خواهم گفت به نظرم این یک ویژگی طبیعی است که بیشتر ریشه در طبیعت بشری دارد و اگر مولانا آن ابیات را از زبان پیامبر اسلام نقل میکند – تکیه کلام خود پیامبر خطاب به عایشه یادمان باشد که کلمینی یا حمیرا - فیثاغورث هم خیلی سال قبل‌تر گفته است که طلا را به‌وسیله آتش، زن را به‌وسیله طلا و مرد را به‌وسیله زن آزمایش می‌کنند. که البته با قاعده‌ای که گفتم کمتر عاقله‌مردی ازین آزمایش سربلند بیرون می‌اید و البته لوییس بونوئل در تریستانا به شکلی کم‌نظیر و در میل مبهم هوس به شکلی بی‌نطیر این را نشان می‌دهد!
ببینید این شاهکار بی‌بدیل را
 :

That Obscure Object of Desire

محصول 1977 فرانسه و اسپانیا
کارگردان: لوییس بونوئل
نویسندگان: لوییس بونوئل و ژان‌کلود کریر
 

Monday, February 27, 2012

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید


یه دوستی داشتم که خیلی وقته دیگه دوستم نیست. داستان آشنا شدنمون و یه مدت با هم زندگی کردنمون و دعوا شدنمون و ازهم جداشدنمون مال 11 سال پیشه؛ شاید یه روز کل ماجراهاشو نوشتم و تبدیل شدم به یه نویسنده خیلی معروف؛ البته به منتقدینی که بعدها بگن جذابیت رمان فقط به خاطر جذابیت واقعی اتفاقاییه که افتاده حق میدم. به هر حال اون تیکه‌هایی از داستان که اینجا به کارم میاد رو براتون تعریف می کنم:
این دوست من که آقای ر.الف اسمش بود و اهل یکی از روستاهای شمال کشور بود که کودکی و نوجوانیش رو در فقر و فاقه به سر برده بود تحملش برای بقیه آسون نبود. دلیلشو بعدها فهمیدم اما می دونستم که مثلاً یکی از فامیلاشون که دانشگاه قبول شده بود و از شهر خودشون اومده بود تهران و خواسته بود یه چند صباحی پیش آقای ر.الف زندگی کنه به هفته نکشیده بود که قیدشو زده بود و رفته بود برا خودش خونه گرفته بود؛ یا یه همکار و دوست صمیمیش که همشهریش هم بود چارتا کوچه پایینتر خونه گرفته بود و همین داستان ِ تصمیم اولیه برای زندگی کردن با آقای ر.الف و تجربه کردنش و به هفته نکشیده جداشدن رو تجربه کرده بود. برای من اما اصلاً مهم نبود اون چیزایی که بقیه نمیتونستن تحمل کنن؛ دعوایی هم که بینمون پیش اومد هیچ ربطی به اون اخلاقایی که ر.الف داشت نداشت . به هرحال این آقای ر.الف یه اخلاقایی داشت که عرض می‌کنم.
یه بار مثلاً با هم تصمیم گرفتیم که غروبا بریم پیاده‌روی که برای سلامتیمون مفیده! روزی که این تصمیمو گرفتیم فرداش دیدم دو دست لباس ورزشی گرفته بود برا جفتمون که البته خیلی کار خوبی کرده بود و دستش درد نکنه؛ دو تا کلاه ماهیگیری هم خریده بود که بذاریم سرمون؛ ازین کلاه‌هایی که روش یه دونه سوراخ کوچولو داره که یه پر مرغابی مثلاً بذاری قدش؛ منم به خاطر اینکه دلش نشکنه قبول کردم وقت پیاده‌روی اون کلاه‌های مسخره رو سرمون بذاریم. البته بدون پر مرغابی یا عقاب یا هر پر دیگه‌ای؛ بعد از یه مدت که سخره خاص و عام شدیم و هر کی یه چی بارمون میکرد بی خیال شدیم.
موقع غذا خوردن حتماً باید یه چیزایی رو رعایت می‌کردیم؛ مثلاً صبونه حتماً روی یه حصیر سرو می‌شد که پهنش می‌کردیم روی تراس؛ شام اما روی سفره توی هال؛ میز ناهارخوری نداشتیم و ناهار هم با هم نبودیم؛‌ اون سر کار بود و من دانشگاه. اون وقت مثلاً بشقابایی که دیشب توشون شام خوردیم رو دیگه نباید امشب استفاده کنیم بلکه از بشقابهای دیگری که تازگی داشتند استفاده می‌کردیم. راستش من وقتایی که اون نبود با عذاب وجدان توی قابلمه غذا می‌خوردم. یه بار سر اینکه من ماست رو با ظرفش هورت کشیدم کم مونده بود دعوامون بشه. این چیزایی که میگم واقعاً برای خود من نه تنها آزارنده نبود بلکه خیلی هم با مزه بود. یه وقتایی اما می‌رفت روی اعصابم؛‌مثلا یه مدت به در و دیوار می‌زد که یه بیماری با کلاس برا خودش جور کنه؛ آخر سر هم با کلی خواهش تمنا و بدبختی یه جور آلرژی خیلی نادر در خودش پیدا کرد که فقط یادمه اون چیزایی که فهمیده بود بهشون آلرژی داره اصلاً توی ایران پیدا نمی‌شدن؛‌ مثلا یه جور گیاه خاص که توی مکزیک رشد می‌کرد و یه جور ادویه که توی آسیای شرقی استفاده می‌شد. اینا رو با یه سری آمپول که توی کلینیک آلرژی بهش زده بودن فهمیده بود.
یه بار هم من آوردمش خونه خودمون توی شهرستان که دیدم بعد از شام گفت بریم قدمی بزنیم و رفتیم قدمی زدیم و دست کرد از جیبش یه نخ سیگار درآورد (این آدم اصلاً سیگار نمی‌کشید) یعنی فک می‌کرد درستش آینه که باید بعد از شام قدم زد و سیگار کشید حتا اگه سیگاری نبود.
درهرصورت آدمی بود که همه عمرشو داشت برای یه آدم خیالی دیگه که انگار ناظر بر همه اعمال و رفتارش بود و احتمالاً قرار بود بهش نمره هم بده زندگی می‌کرد.
بونوئل توی فیلم جذابیت پنهان بورژوازی به شکلی فلسفی و روانکاوانه این‌جور آدم‌ها رو مسخره میکنه . خوشم میاد از فیلمش

The Discreet Charm of the Bourgeoisie

جذابیت پنهان بورژوازی
محصول 1972 فرانسه، ایتالیا و اسپانیا
کارگردان: لوییس بونوئل
نویسندگان: لوییس بونوئل و ژان‌کلود کریر
برنده اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1973
  .

Saturday, February 25, 2012

بی حوصلگی ها


دستم به کیبورد نمی‌رود به سیگار اما می‌رود؛ مثل اریکا که دستش به تیغ می‌رود. اریکا را درک می‌کنم. دستم اما به کیبورد نمی‌رود فقط توصیه می‌کنم ببینیدش در la painiste محصول 2001 اتریش، فرانسه و آلمان؛ نویسنده و کارگردان:‌ میشاییل هانکه بر اساس رمانی از الفریده یلینک
برنده جایزه ویژه هیات داوارن کن در سالی که هیات داوران به ریاست لیو اولمان نخل طلا را در رقابت با قندهار مخملباف، جاده مالهالند لینج، آب گرم زیر یک پل قرمز شوهی ایمامورا، فیلم معرفی شده در همین پست و … به اتاق بچه نانی مورتی داد.


Tuesday, February 7, 2012

شورش بی‌دلیل


اینکه از روز ازل برای همه جا انداخته‌اند که احترام بزرگ‌تر ها واجب است چیز مشکوکی است؛‌ مخصوصا که این احترام همراه با پیروی و حرف‌گوش‌کنی باشد؛ فکر می‌کنم چون قدرت تصمیم‌گیری و ساختارسازی دست افرادی بوده و هست که میانسال بوده‌اند جهان به این سمت و سو رفته وگرنه کدامیک از شما هنگام نوجوانی یا جوانی به بحرانی یا مشکلی برخورده اید و از دست بزرگتری کاری برآمده؟
صحنه ای در فیلم شورش بی‌دلیل هست که جیم (جیمز دین) با پدرش حرف می‌زند و سعی می‌کند از او یکجور مشورت بگیرد؛ پدر پیشبندی مسخره تنش کرده تا گندی که بالا آورده را تمیز کند؛ گند واقعی را اما جای دیگری بالا آورده؛ گندی که تاریخ بالا آورده و ترسوها را جدی گرفته؛ گندی که جامعه بالا آورده و همه پدرها و مادرها در آن شریکند.
یادبگیریم به بزرگترها فقط احترام بگذاریم. همین.

 
شورش بی دلیل : Rebel Without a Cause
محصول 1955 آمریکا
111 دقیقه رنگی
کارگردان: نیکولاس ری
نویسنده: استوارت استرن بر اساس کتابی از ایروینگ شالمن

Saturday, February 4, 2012

درسو اوزالا


همان تفاوتی که بین یک خاطره خوب و شنیدنی با یک داستان خوب و خواندنی وجود دارد همان تفاوت در سینما هم هست؛ فیلم درسو اوزالای کوروساوا متاسفانه در حد یک خاطره شنیدنی بیشتر نمانده که فراتر از بیان مفاهیمی از قبیل عظمت طبیعت و لزوم برخورد مناسب با آن نمی‌رود. با این حال همین فیلم سال 1976 که فیلم پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته (در ایران: دیوانه از قفس پرید) جوایز اسکار را در 5 شاخه اصلی درو کرد در بخش فیلم‌های خارجی به عنوان محصولی از اتحاد جماهیر شوروی جایزه بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان را برد. می‌گذارمش کنار کارهای معمولی کوروساوا از قبیل ابله و نه در حد شاهکاری جون راشومون یا فیلم خیلی خوبی مثل سگ ولگرد.

Dersu uzala
محصول 1975 اتحاد جماهیر شوروی و ژاپن
144 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: آکیرا کوروساوا بر اساس کتابی از ولادمیر آرسنی‌یف

Friday, February 3, 2012

گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا - مولانا




گفته بودم که هیات داوارن جشنواره کن 1996 به ریاست فورد کاپولا چه کار سختی داشته‌اند برای انتخاب بهترین فیلم بین آن همه فیلم‌های عالی (فارگو، شکست امواج، کرش، ماه اغواگر و …. )؛ اما در کنار گذاشتن بعضی فیلم‌ها هم اصلا کار سختی نداشته‌اند؛ مثلا فیلم برناردو برتولوچی که از بی‌خاصیت‌ترین فیلم‌هایی بود که دیدم؛ اصلا انتظار نداشتم بعد از آن همه فیلم عالی که ساخته این یکی اینقدر بی سر و ته از آب دربیاید.
دغدغه‌‌ی دانستن پدر واقعی برای کارکتر اول فیلم که 17 سال قبل‌تر در luna به شکل قابل‌تحمل‌تری نشان داده بود در stealing Beauty تکرار شده و البته که بدون هیچ خلاقیت هنرمندانه‌ای
یکی برای من توضیح بدهد آن نوار ابتدای فیلم داستانش چه بود؟ مدلسازی سکس مادر که از روی چند خط نوشته به آن پی برده چقدرمی‌توانست کارکرد داشته باشد در دوساعت فیلمی که بیهوده با نماهای بیهوده‌تر پر شده بود؟ چقدر از فیلم را می توان در تدوین کنار گذاشت بدون آن که لطمه ای به فیلم بخورد؟ البته اگر به شکل گرفته شدن فیلم باور داشته باشیم که سخت است.