Thursday, May 26, 2011

چیزهایی که دوست ندارم


از دکترها خوشم نمی‌اید. کلا آدم‌هایی را که برای بقیه نسخه می‌پیچند دوست ندارم. اینهایی که فکر میکنند راه نجات دیگران را پیدا کرده‌اند و فکر می‌کنند اگر بقیه به حرفشان گوش بدهند جهان جای بهتری است علاوه بر اینکه نچسبند آدمهای خطرناکی هستند. از فیلم‌های اینجوری هم خوشم نمی‌اید. فیلمهایی که به برکت جمهوری اسلامی برچسب معناگرا می‌خورند و معمولا هم احمقانه‌اند. ایثار را دوست نداشتم. اگرچه قابل تحمل‌تر از نوستالگیا و استاکر بود. اما اینکه دارد دعوت می‌کند که ایمان داشته باشیم و فداکاری کنیم تا جهان جای بهتری شود از نظر من یعنی چرت یعنی مزخرف.
ایمان و معنویت و عشق و خانواده و فداکاری و ایثار و نوستالژی و راهنما را من می‌گذارم دم در آشغالی ببرد، هرکس لازم دارد قبل از رسیدن ماشین آشغالی بیاید بردارد.

Tuesday, May 24, 2011

مادر


نشسته بودیم توی ماشین،‌ داشتیم می‌رفتم پارک کوثر؛ مثل همه خانواده‌های خوشبخت دیگر که باهم می‌روند پارک و شام را روی چمن‌ها می‌خورند و چایی درست می‌کنند و چشمشان به بچه کوچکشان است که زیاد دور نشود و راجع‌ به قیمت‌های جدید ملک و املاک با هم حرف می‌زنند و نقل و انتقالات نیم‌فصل لیگ. ما یک کم فرق داشتیم؛ هیچ‌کداممان حال نداشتیم، من ترجیح می‌دادم توی همان پارک یا هرجای دیگر کون‌به‌کون سیگار بکشم، اکبر ترجیح می‌داد بنشیند پای تلوزیون مسابقات یک‌هشتم نهایی هندبال لیگ ترکمنستان را ببیند تا اینکه در همچین وضعیتی برویم پارک؛ حتا یک شانزدهم یا یک‌سی و دوم. اگر بگویم یک شصت و چهارم باورتان نمی‌شود چیزی هم به غمبار بودن این متن اضافه نمی‌شود. حسین ترجیح می‌داد برود مسجد نماز مغرب و عشا را جماعت بخواند برگردد اخبار ببیند و پای سریال شبکه 3 خوابش ببرد. مادرم از پارک رفتن بیزار است. هر وقت ویلچر خواهرمان را با مکافات از صندوق ماشین بیرون می‌کشیم عصبی می‌شود. می‌گوید پارک برای ما نیست با این فلج وبال گردن؛ ما در سکوت با مشقت ویلچر را بیرون می‌آوردیم. مادر از سمتی می رفت که نزدیک ویلچر نباشد، تحمل دیدن این صحنه‌ها را نداشت؛ داشتم می‌گفتم نشسته بودیم توی ماشین می‌رفتیم پارک کوثر. من توی دستم قرص‌های رضا بود که پیچیده بودمشان لای یک تکه از جلد مجله مهندسی پزشکی. مجله‌ها را برای همین از اداره می‌آوردم خانه. جلدشان سفت بود میشد قشنگ هَفَش‌ده قرص را لای آن پیچید و تا کرد. میدان را باید دور می‌زدیم که با ماشین برویم توی پارک. میدان را اگر دور نمی‌زدی جلوتر می‌رسیدی به گرگاو. ما سالهای جنگ و سالهای قبل از آن گرگاو بودیم. ما جنگ‌زده بودیم. به جنگ‌زده‌ها امکاناتی می‌دادند که من درست یادم نیست. مثلا تانکر آب. به
تانکر می گفتیم تانک. تانک آب، سهمیه‌ای بوده؛ شرایطش را من نمی‌دانم. بعید می‌دانم جایی هم ثبت شده باشد که مثلا توی اینترنت سرچ کنی پیدا کنی. تانک که داشتی یعنی مجبور نبودی برای شستن پرو پیتگ‌های گهی بچه ات خدا قدر بروی برسی سر منبع. تانک اگر داشتی یعنی می توانستی سرت را بالا بگیری و با غرور حتا به همسایه‌ات نگاه کنی که به خود ریدن بچه توی قنداقم اصلا موضوع مهمی نیست. بعد با خیال راحت بروی برای گاوهایت علف جمع کنی، مادرم برای گاوهایمان علف جمع میکرد. ما می‌گفتیم گیاه. مادرم هنوز هم می‌گوید گیاه. مادرم من را روی گونی گیاه می‌نشانده من و گونی را روی شانه‌اش میگذاشته برمیگشته از صحرا. صحرا که می‌گویم یعنی همان جایی که گیاه داشته. تانکرها را چیده بوده‌اند حاشیه روستا. به ردیف، همه شان هزارلیتری با یک شیر معمولی و دری که وقتی باز می کردی و داخل آن را نگاه می‌کردی عکس خودت را می‌دیدی توی آب. ما اگر تانکر داشتیم لازم نبود به زحمت آن را ببریم روی پشت بام و شلنگ وصل کنیم تا توی حیاط،‌ما سقف طویله‌مان بلند بود و در حیاط جوری بود که از کوچه که می‌آمدی داخل حیات راست میرفتی روی سقف طویله؛ آفتابگیر هم بود و این یعنی خودبخود همیشه برای شستن پرو پیتگ و جام‌و‌جقه و حمام حتا آب گرم داشتی برای تانکرها باید درخواست می نوشتی؛ مادرم سواد نداشته رفته توی روستا به کسی گفته برایش بنویسد کاغذ را آورده تحویل مسوول تانکرها داده. داشتم میگفتم نشسته بودیم توی ماشین می رفتیم پارک کوثر و من قرص های رضا توی دستم بود مواظب بودم گم نشوند و میدان را دور می زدیم و مادرم داشت من را واسطه می‌کرد که یتیم است و پدرش به چه طرز فجیعی توی بمباران کشته شده و بنیاد شهید هم زیربار نرفته که او را شهید حساب کند و برادر بزرگترش روزی 20 تا قرص می‌خورد که آرام باشد و تانکر خیلی به دردمان می‌خورد. به پارک رسیدیم و تانکر بهمان نرسید.

Friday, May 20, 2011

بهاری دیگر آمد اما برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست


امروز عصر که اومدم خانه دیدم پسرت اینجاست. به همون بانمکی و شیرین زبونیه،‌ یه کم بازی کردیم باهم؛ گفت این چجوری باز میشه؟ گفتم اون مشکیه رو بچرخون. دوس داشتم اون جاشمعیای شیشه‌ای رو بشکونه، این کمترین حقش بود. نشکوند؛ درشون آورد، باهاشون بازی کرد و رفت اتاق پذیرایی. آب‌پاش رو گرفت دستش، باهاش کمدا رو آب‌پاشی کرد زن‌عموش از دستش گرفتش، نه گریه کرد نه حتا اصرار که بذار دستم باشه. فهمیده پدر نداشتن خیلی حقا رو از آدم می‌گیره. دلم بدجور گرفته؛ بدجور؛ به چین برا خودم گریه میکنم یه چین برا پسر تو.

از تاریکی و اوراد دیگر

 
نمی‌دانم چقدر از خوانندگان این متن دوستدار عاشقانه‌های آرام هستند. عاشقانه‌های آرام و تلخ، عاشقانه‌های آرام و تلخ و به قاعده.
اینکه می‌گویم به‌قاعده منظورم دقیقا به‌قاعده است از چند وجه. یکی از وجه حجم شعر؛ یکی از وجه زبان شعر و یکی از وجه ابزارهای استفاده شده در شعر است (ابزارهای فرمی و ابزارهای معنایی) .
در کساد‌آلوده بازار شعر این سالها که اعتبار آن در حد بچه‌های غزل پست‌مدرن است و دیگر داعیه داران تنها به اقتضای اینکه جهان جهان پست مدرن است و می‌نیمال، دفتر دفتر رباعی و هایکو بیرون می‌دهند مجموعه‌ای که سراینده‌ آن دانسته باشد هنوز هم می‌توان شعرهای بلندتر از هایکو و رباعی گفت و مخاطب هم داشت غنیمتی است. این خود البته می‌تواند از برکت خواندن و آشنایی با شعرهای بلندی بوده باشد که در تاریخ ادبیات ایران بوده است – به جرات می‌توانم بگویم و با تاسف که آن ترجیع بند بلند سعدی (بنشینم و صبر پیش گیرم ) یا آن ترکیب‌بند بلند منوچهری (خیزید و خز آرید که هنگم خزان است) یا بسیار شعرهای فرخی سیستانی و خاقانی و … روزبه‌روز بین شاعرانمان حتا مهجورتر می‌گردد.
این تنها بخشی از ذهنیت شاعری باید باشد که در دنیای پست‌مدرن از هیچ ور بام نیفتد و بداند برگشت به فرمهای مختلف و اجراهای متنوع شعرهای کهن با ذهنیت امروزی نه تنها ممکن بلکه به ضرورت هایی گریزناپذیر به نظر است.
هنگام خواندن بسیاری از شعرهای شکربیگی چه در مجموعه "از تاریکی و اوراد دیگر" چه در سایر مجموعه های بعدیش حس خواندن شعرهایی از خاقانی یا فرخی سیستانی یا منوچهری -از نسخه‌ای خطی و کم خوانا- به من دست می‌دهد که انگار همین امروز سروده شده است. این را داشته باشید تا دوباره برمی‌گردیم سر این مطلب؛
شاید کمتر کسی باشد از خوانندگان این متن که مجازا عاشق نشده باشد؛ مجازا که میگویم مراد در دنیای مجازی است؛ عاشق کسی که تنها یک آی‌دی است، معلوم نیست کجاست و چه می‌کند و چه شکلی است. تنها حروفی از او نقش می‌بندد بر صفحه مانیتور و همین.
از معدود جاهایی که این موضوع، با اهمیت تاریخی و اجتماعی‌اش خودش را نشان داده است مجموعه شعر "از تاریکی و اوراد دیگر" است.
علاوه بر عشق، هویتی نوستالژیک و از دست رفته در خاطره‌ی دور دست شعرهای این مجموعه است که حتا اگر قایل به آن نباشید دوستش خواهید داشت چرا که انسانی است.
با این ذهنیت و با این تجربه‌ها است که وقتی برمیگردیم به ادامه آن صحبت پیشین در‌می‌یابیم که به‌قاعدگی در شعرهای حسین شکربیگی و در این مجموعه خاص به چه معناست.
شعرهای مجموعه از تاریکی و اوراد دیگر با زبان مختص به خود و منحصر به فردشان،‌ با فضاسازی‌های مدرنشان، با دایره واژگانی غنی‌شان و با جسارت شاعر در آوردن توصیفات و تصاویر بدیع و فکرنواز مجمعه‌ای است قابل ستایش و درخور در زمانه‌ای که انتظار خواندن یک مجموعه شعر غیر ترجمه‌ای خوب بیشتر به یک حسرت شبیه است.

Friday, May 6, 2011

بر تازیانه‌زار تحقیر گذشتن و راه را تا غایت نفرت بریدن


اگرچه تفاوت‌های غیرقابل انکار بین زندگی الآن و زندگی‌های سنتی و بالطبع تفاوت‌های ماهوی پیش‌آمده بین نوع نگاه انسان امروز با انسان سده‌های پیش یکی هم در مورد مفهوم عشق مثلا باعث شده تا بسیاری وقت‌ها تصور کنیم عشقی که امروز تجربه می‌شود با تجربه‌ی پیشین آن تنها در اسم مشترک‌اند اما کماکان حضور دوچیز انگار باعث شده تا پیوستگی این مفهوم در طول تاریخ و نمایش آن در تاریخ ِ هنر حفظ شود؛ یکی رنج یکی هم انزجار. کوروساوا هم عنوان بخش‌های فیلم خود را همین گذاشته: عشق و رنج – عشق و انزجار.
در رابطه با عشق چه کسی بیشتر رنج می‌کشد؟ کسی که مثل کامِدا (معادل پرنس میشکین) همچون یک بره تازه به دنیا آمده رفتار می‌کند؟ آنقدر بره که آکاما (معادل راگوژین) در همان نگاه اول از گرگ‌ها برحذرش می‌دارد؟ یا آکاما که خود شبیه یکی از همان گرگ‌هایی است که کامدا را از آنها هشدار میدهد؟ یا تااِکه ناسو (معادل ناستاسیا فیلیپوونا) که وقتی به خودش می‌آید می‌بیند همه چیز را قبل‌تر از او گرفته اند و تنها مرگ می تواند او را مهار کند؟ یا آیاکو (معادل آگلایا) که نمی‌خواهد بازی ِ رقابت عشقی را به یک روسپی ببازد؟
مهم نیست چه کسی بیشتر چه کسی کمتر رنج می‌کشد؛ مهم این است که هرجا عشق هست پای رنج هم در میان است.
البته این که می‌گویم "هرجا" واقعا شک دارم. اما چیزی که مطمئنم این است که عشق در فضاهای بسته‌تر رنج‌آلودتر است و شاید به همین خاطر کوروساوا فضای فیلمش را اینقدر برف‌الود کرده است. آنقدر برف هست که نمی‌توان نفس کشید و باید پناه برد به سرپناه‌هایی که فکر میکنی هر ان ممکن است آوار شوند رویت.
فیلم ابله ساخته‌ی کوروساوا یک اقتباس از رمان ابله نوشته داستایوسکی نیست. در اقتباس، داستان تنها نقش ماده‌ی خام را دارد برای فیلمنامه اما وقتی میان‌نویس اوایل فیلم از نگاه داستایوسکی به ابله می‌گوید، این نمی‌تواند تنها یک اقتباس باشد، بلکه این دو در کنار هم قرار می گیرند و درواقع ابله فیلمی نیست که از روی ابله ساخته شده باشد بلکه فیلمی است که در کتار ابله ساخته شده است اگرچه تقدم زمانی و غنایی و تحلیلی و … با داستایوسکی است!
داستایوسکی در زندگی واقعی‌اش تا آستانه تیرباران رفته و این را در توصیف صحنه اعدام توسط پرنس میشکین می‌بینیم و جزییات ظریف آن را می‌خوانیم. جالب اینکه کوروساوا با تغییراتی که در داستان می‌دهد چشم‌های آن محکوم به مرگ را با چشم‌های تااکه‌ناسو (معادل سینمایی ناستاسیا فیلیپوونا) یکی می‌کند تا آن یگانگی عشق و رنج را به شکلی نمادین و حرفه‌ای، زیباتر نشان دهد. کامدا در صحنه مهمانی تولد تااکه ناسو یادش می‌آید که این چشم‌ها را کجا دیده و معادل سینمایی تعریف کردن صحنه اعدام توسط پرنس میشکین در خانه لیزاوتا پراکفی‌یونا برای لیزاوتا و دخترانش رقم می‌خورد.
ظرافت دیگری که در ابله – هم نسخه داستایوسکی هم نسخه کوروساوا – رخ میدهد تشکیک در تعریف سلامت روان است با شاخص میزان عمومیت یک رفتار در جامعه. معمولا تطابق رفتارهای فرد با رفتارهای غالب در هر جامعه یکی از شاخص‌های سلامت روان محسوب میشود و در ابله می‌بینیم که اگر بلاهت آن چیزی نباشد که در آدمهای دور و بر پرنس میشکین (کامدا) می‌بینیم لااقل بدتر از آن هم نیست و این طعنه داستایوسکی است انگار به تعریف‌های جهان مدرن از مفاهیم انسانی.
این طعنه زدن را در حای دیگری هم می‌بینیم. توهاتا 600 هزار ین به کایاما پیشنهاد می‌دهد تا او -کایاما- با تااکه‌ناسو ازدواج کند و توهاتا از شر تااکه راحت شود. آکاما یک میلیون به کایاما پیشنهاد می‌دهد و تااکه با خنده‌ای عصبی می‌گوید قیمتش توی بازار بورس بالاتر رفته انگار و جلوتر وقتی اونو اعلام میکند که کامدا صاحب یک مزرعه 120 هزار جریبی است بازهم این قیمت تااکه‌ناسو است که بالا می رود و این طعنه داستایوسکی است انگار به جهان سرمایه‌داری.
داستایفسکی مثل فروید – والبته خیلی پیش‌تر از او - دلایل خیلی از رفتارهای ما را می‌داند. دلایلی که غالبا خودمان نمی‌دانیم. وقتی پرنس میشکین (کامدا) به راگوژین (اکاما) می گوید این تاریکی خانه تو نشانه های تاریکی روح تو است بیش از آنکه بخواهد با کلمات بازی کند یا حرف های قشنگ بزند دارد روان او را می کاود. نمونه‌های تحلیلی تر در متن فراوان است از دلایل آمدن آگلایا پیش ناستاسیا فیلیپوونا از زبان ناستاسیا تا دلایل رفتارهای هنجارگریز ناستاسیا از زبان پرنس میشکین و به همین خاطر است شاید که در برابر چنین آثاری آدم زبانش بند میاید چرا که انگار روی تخت روانکاوی نشسته‌ای و می‌ترسی از حرف زدن یا حتا فراتر از آن نشسته‌ای پیش آدمی ماورایی انگار که روح و روان تو را نگاه می‌کند.
کار نه در اینجا می‌ماند و نه به اینجا ختم می‌شود. روابط مبتنی بر نابودی آدم‌ها را، چالش‌های ذاتی روابط انسانی را – کاری که بعدها آنتونیونی هم در فیلم‌هایش نشان داد – معضلات روابط درون‌خانوادگی را داستایوسکی طوری نشان می‌دهد که آدم یاد مارکس می افتد و آن جمله تکان‌دهنده‌اش که خانواده در تئوری و در عمل باید نابود شود.
اگر بخواهم خلاصه‌ی چند پاراگرافی‌ای از هزار و چند صفحه رمان ابله بنویسم برای کسانی که دوست دارند باید بگویم ابله با صحنه یک قطار درجه چندم آغاز می‌شود که پرنس میشکین و راگوژین برحسب اتفاق پیش هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند و توی حرف‌هایشان از ناستاسیا فیلیپوونا حرف می زنند و حسی که راگوژین به ناستاسیا فیلیپوونا دارد مثل پرنده‌ای که در آستین باشد پنهان شدنی نیست.
داستان با صحنه حرف زدن همین دو تمام می‌شود این‌بار در خانه راگوژین، از شب تا صبح، در تاریکی پچپچه‌کنان جوری که کسی صدایشان را نشنود و لو نروند اینجا هستند چرا که جنازه‌ ناستاسیا با چاقویی تا دسته در سینه، غرق در خون در اتاق مجاور است.
در فاصله این دو پرنس میشکین وارد جمعی شده که آدم را یاد شعر "غیر قابل چاپ” لنگستن هیوز می‌اندازد.(1)
قبل از اینکه پرنس میشکین وارد اینجا بشود در یک موسسه پزشکی تحت مداوا بوده که بلاهتش را معالجه کنند و بعد از این اتفاقات هم دوباره به همان جا برمی‌گردد.
در نسخه سینمایی کوروساوا شوکی که قبل از مجازات اعدام به او (کامدا) وارد شده او را به چنان روزی انداخته و مشابه همین شوک وقتی با جنازه تااکه‌ناسو روبرو می‌شود به او دست می‌دهد. جنازه کسی که چشمانش او را یاد چشم‌های همان محکوم به مرگ می‌انداخت.
در شروع این مطلب گفتم که دوچیز انگار همیشه با عشق همراهند یکی رنج و دیگری انزجار. این را در راگوژین و در آگلایا و در پرنس میشکین و کامدا و آکاما و تااکه‌ناسو به خوبی می‌بینم. ین البته تنها بخش کوچکی از پیچیدگی روابط انسانی است.
اینها را که گفتم همه کدهای سراسیمه‌ای بود که با خواندن ابله داستایوسکی و دیدن ابله کوروساوا به ذهنم رسید و تشریح و تفصیلشان با شما.
(1) شعر غیر قابل چاپ لنگستن هیوز با ترجمه احمد شاملو:
راسی راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشه‌ها!
خدا می‌دونه تو ایالات متحد آمریکا
چن تا کلیسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هرچی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه;
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژادو به حساب میارن.
حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،
هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح!
پ.ن 1:
"Of all my films, people wrote to me most about this one... ...I had wanted to make The Idiot long before Rashomon. Since I was little I've liked Russian literature, but I find that I like Dostoevsky the best and had long thought that this book would make a wonderful film. He is still my favourite author, and he is the one — I still think — who writes most honestly about human existence."
Akira Kurosawa
پ.ن 2:
ابله؛ نوشته فئودورمیخاییلوویچ داستایوسکی؛ ترجمه سروش حبیبی، 1022 صفحه نشر چشمه
پ.ن 3:
The Idiot
عنوان اصلی :‌ Hakuchi
محصول 1951 ژاپن
166 دقیقه،‌سیاه و سفید
نویسنده و کارگردان: آکیرا کوروساوا بر اساس رمان ابله نوشته فئودور داستایوسکی
بازیگران: ماسایوکی موری (کامدا) بازیگر فیلم‌های راشومون،‌ اوگتسو و … .
ستسوکو هارا (تااِکه ناسو) بازیگر فیلم‌های اوایل تابستان،‌ اواخر زمستان، اواخر پاییز،‌ داستان توکیو و … .
توشیرو میفونه (آکاما) بازیگر فیلم‌های راشومون،‌ هفت سامورایی، یوجیمبو،‌ سریر خون و … .
یوشیکو کوگا (آیاکو)