نشسته بودیم توی ماشین، داشتیم میرفتم پارک کوثر؛ مثل همه خانوادههای خوشبخت دیگر که باهم میروند پارک و شام را روی چمنها میخورند و چایی درست میکنند و چشمشان به بچه کوچکشان است که زیاد دور نشود و راجع به قیمتهای جدید ملک و املاک با هم حرف میزنند و نقل و انتقالات نیمفصل لیگ. ما یک کم فرق داشتیم؛ هیچکداممان حال نداشتیم، من ترجیح میدادم توی همان پارک یا هرجای دیگر کونبهکون سیگار بکشم، اکبر ترجیح میداد بنشیند پای تلوزیون مسابقات یکهشتم نهایی هندبال لیگ ترکمنستان را ببیند تا اینکه در همچین وضعیتی برویم پارک؛ حتا یک شانزدهم یا یکسی و دوم. اگر بگویم یک شصت و چهارم باورتان نمیشود چیزی هم به غمبار بودن این متن اضافه نمیشود. حسین ترجیح میداد برود مسجد نماز مغرب و عشا را جماعت بخواند برگردد اخبار ببیند و پای سریال شبکه 3 خوابش ببرد. مادرم از پارک رفتن بیزار است. هر وقت ویلچر خواهرمان را با مکافات از صندوق ماشین بیرون میکشیم عصبی میشود. میگوید پارک برای ما نیست با این فلج وبال گردن؛ ما در سکوت با مشقت ویلچر را بیرون میآوردیم. مادر از سمتی می رفت که نزدیک ویلچر نباشد، تحمل دیدن این صحنهها را نداشت؛ داشتم میگفتم نشسته بودیم توی ماشین میرفتیم پارک کوثر. من توی دستم قرصهای رضا بود که پیچیده بودمشان لای یک تکه از جلد مجله مهندسی پزشکی. مجلهها را برای همین از اداره میآوردم خانه. جلدشان سفت بود میشد قشنگ هَفَشده قرص را لای آن پیچید و تا کرد. میدان را باید دور میزدیم که با ماشین برویم توی پارک. میدان را اگر دور نمیزدی جلوتر میرسیدی به گرگاو. ما سالهای جنگ و سالهای قبل از آن گرگاو بودیم. ما جنگزده بودیم. به جنگزدهها امکاناتی میدادند که من درست یادم نیست. مثلا تانکر آب. به
تانکر می گفتیم تانک. تانک آب، سهمیهای بوده؛ شرایطش را من نمیدانم. بعید میدانم جایی هم ثبت شده باشد که مثلا توی اینترنت سرچ کنی پیدا کنی. تانک که داشتی یعنی مجبور نبودی برای شستن پرو پیتگهای گهی بچه ات خدا قدر بروی برسی سر منبع. تانک اگر داشتی یعنی می توانستی سرت را بالا بگیری و با غرور حتا به همسایهات نگاه کنی که به خود ریدن بچه توی قنداقم اصلا موضوع مهمی نیست. بعد با خیال راحت بروی برای گاوهایت علف جمع کنی، مادرم برای گاوهایمان علف جمع میکرد. ما میگفتیم گیاه. مادرم هنوز هم میگوید گیاه. مادرم من را روی گونی گیاه مینشانده من و گونی را روی شانهاش میگذاشته برمیگشته از صحرا. صحرا که میگویم یعنی همان جایی که گیاه داشته. تانکرها را چیده بودهاند حاشیه روستا. به ردیف، همه شان هزارلیتری با یک شیر معمولی و دری که وقتی باز می کردی و داخل آن را نگاه میکردی عکس خودت را میدیدی توی آب. ما اگر تانکر داشتیم لازم نبود به زحمت آن را ببریم روی پشت بام و شلنگ وصل کنیم تا توی حیاط،ما سقف طویلهمان بلند بود و در حیاط جوری بود که از کوچه که میآمدی داخل حیات راست میرفتی روی سقف طویله؛ آفتابگیر هم بود و این یعنی خودبخود همیشه برای شستن پرو پیتگ و جاموجقه و حمام حتا آب گرم داشتی برای تانکرها باید درخواست می نوشتی؛ مادرم سواد نداشته رفته توی روستا به کسی گفته برایش بنویسد کاغذ را آورده تحویل مسوول تانکرها داده. داشتم میگفتم نشسته بودیم توی ماشین می رفتیم پارک کوثر و من قرص های رضا توی دستم بود مواظب بودم گم نشوند و میدان را دور می زدیم و مادرم داشت من را واسطه میکرد که یتیم است و پدرش به چه طرز فجیعی توی بمباران کشته شده و بنیاد شهید هم زیربار نرفته که او را شهید حساب کند و برادر بزرگترش روزی 20 تا قرص میخورد که آرام باشد و تانکر خیلی به دردمان میخورد. به پارک رسیدیم و تانکر بهمان نرسید.
10 comments:
و چقدر سخنانت مرا به لحظات کودکیم میبرد. مانند فیلمی که قبلها بارها و بارها دیده باشی
zendegit khodesh dastane.
اصلن از اولش تانکر به کسی رسیده بود؟
KHAHARET CHERA WILCHAIR DARE?TOO JANG INTORI SHODE?
همیشه فکر می کنم توی کله ی تو چندین کتاب داستان جا خوش کرده.
راستی حیاط این چند خط آخر اشتباها با ت خورده. درستش کن.
نمی دونم باید پچی بگم
واقعن قشنگ نوشتی
خدا داداشی و بابا رو غرق رحمت اش قراربده.از سی که رد میشی وقتی خاطره تعریف می کنی خودت باور ات نمیشه که این اتفاق ها واسه خودت افتاده. انگار این ها قصه است. . انگار مال یه فیلمه.
ادم با خودش غریبه میشه. پیر شی جوون! جوک بی تربیتی هم نفرست ! یعنی چی که جلو و وعقب فلان!
داروگ کی میرسد باران؟:((
وقتی از جنگ میگی مو به تنم سیخ میشه با اینکه آخر جنگ یه نوزاد چند ماه بیشتر نبودم و خاطره ای ندارم...ولی وقتی خاطره میگی دلم میلرزه...
...جریان سیال ذهنت مثل نقاشی میمونه
Post a Comment