Saturday, December 31, 2011

کائوس - 2


فیلم با جملاتی از لوییجی پیراندلو آغاز می‌شود :
"Therefore I am son of chaos, and not allegorically, but in true reality, because I was born in our countryside, located near entangled woods, named Cavusu by the inhabitants of Girgenti: a dialectical corruption of the genuine and antique Greek term kàos."—Luigi Pirandello
نگاه نکوهش‌آمیز نویسنده و فیلمساز را به فضای متوحش و تمدن‌نیافته روستایی می‌توان به وضوح دید. نگاهی نه نمادین و استعاری که آشکارا مبتنی بر واقعیت.
(Kaos (chaos
محصول 1984 ایتالیا و فرانسه
188 دقیقه رنگی، مونو
ساخته برادران تاویانی
بر اساس داستان‌هایی از لوییچی پیراندلو

تلخ همچون قرابه‌ی زهری



فیلم با صحنه‌ای شروع میشود که عده‌ای روستایی کلاغی را در آشیانه‌اش پیدا می‌کنند. کلاغی که روی تخم‌ها خوابیده است و روستاییان که می‌گیرندش و می‌بینند کلاغ ماده نیست نر است و روی تخم‌ها خوابیده است از پاها آویزانش می‌کنند و تخم‌ها را به سمتش پرتاب می‌کنند و بعد با خلاقیت وحشیانه‌ی یکی دیگر ار آنها زنگوله‌ای به گردنش بسته می‌شود و آزاد می‌شود. گفتم آزاد؟ آیا این آزادی است که با زنگوله‌ای به گردن پرواز کنی؟ سرنوشت تلخ این کلاغ همچون رنگ سیاهش بر سرزمینی که بر آن پرواز می‌کند سایه می‌افکند. در پست‌های بعدی توضیح می‌دهم چگونه
(Kaos (chaos
محصول 1984 ایتالیا و فرانسه
188 دقیقه رنگی، مونو
ساخته برادران تاویانی
بر اساس داستان‌هایی از لوییجی پیراندلو

Monday, December 26, 2011

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز


هرچه فکر کردم چیزی به این تک مصراع اضافه کنم دیدم هرجه بنویسم چیزی به این مصراع اضافه نمی‌شود.

 
برنده اسکار بهترین بازیگر زن نقش اول (ناتالی پورتمن)
Black Swan
محصول 2010 آمریکا
108 دفبفه، رنگی، دالبی
کارگردان: دارن آرنوفسکی
نویسندگان: مارک هایمن و آندره هاینز

Tuesday, December 20, 2011

نیمه شب در پاریس

یک نویسنده‌ی تازه‌کار آمریکایی (گیل) همراه نامزد و خانواده نامزدش آمده‌اند پاریس؛ پدرزنش برای بیزینس آمده، خودش برای ماهیگیری؛ شب، نامزدش را در یک مجلس رقص تنها می‌گذارد و می‌آید در خیابان‌های پاریس قدمی بزند، سوار یک کالسکه می‌شود و می‌رود به هشتاد نود سال پیش!
نکته‌ی آموزشی اول:
گیل قبل از سوار شدن به کالسکه کاملا مست است و این یک تمهید فیلمنامه‌نویسی است که منطق روایت به هم نخورد. (مثل آن فصلی از پرگنت هنریک ایبسن که فضای فانتزی و تخیلی‌ پُِر جن و پَری دارد که اگر دقت کرده باشید فصل قبل با بیهوش شدن پرگنت تمام می‌شود در اثر خوردن سرش به یک صخره و این می‌تواند توهمات او باشد؛ تاکیدم بر رعایت منطق روایت است درمواردی که اثر خودش را منطق‌گریز یا منطق ستیز نشان می دهد)
نکته آموزشی دوم:
وقتی منظق فیلمنامه‌نویسی را رعایت کرده باشی مُجازی خلاقیت‌هایت را جوری نشان دهی که یک عده بگویند ساختار شکنی کرده (مهم نیست چه بگویند) اینکه سوار یک کالسکه شوی و به جای اینکه بروی به مکانی دیگر (مثلا فلان محله) بروی به زمانی دیگر (مثلا فلان دهه)
نکته آموزشی سوم:
این در ادامه‌ی نکته‌ی آموزشی اول است؛ تمهید مستی ِ خالی هرجند کافی است برای ایجاد فضای فانتزی اما وقتی می‌توان آن را قوی‌تر هم کرد چرا نکنیم؟ گیل داستان نویس است و خیال‌پرداز؛ در واقع دارد خیال‌پردازی می‌کند و دیدارهایش با همینگوی و دالی و … در واقع داخل رمانی اتفاق می‌افتد که دارد می‌نویسد. درواقع داریم دو روایت ِ نه جندان موازی را می‌بینیم.
چهار:
نکته سوم که گفتم روی دیگری هم دارد؛ بگذارید فرض کنیم شخصیت‌های رمانی که گیل دارد می‌نویسد وارد زندگی واقعیش شده‌اند؛ (مثل یک بوس کوچولوی فرمان‌آرا)
نکته‌ی آخر:
صحنه‌ای در فیلم هست که خودش به تنهایی یه فیلمه؛ گیل به بونوئل می‌گه (نقل به مضمون) یک ایده برات دارم؛ بونوئل می‌گه چه ایده‌ای؟ گیل میگه یه عده توی یه مهمونی شام هستن؛ شام که تموم میشه می‌خوان برن خونه‌هاشون می‌بینن نمی‌تونن از خونه برن بیرون. بونوئل می‌گه چرا؟ گیل میگه نمی‌تونن دیگه
 


Midnight in Paris
محصول 2011 اسپانیا و آمریکا
نویسنده و کارگردان: وودی آلن
94 دقیقه رنگی

Sunday, December 18, 2011

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

تجربه از دست دادن یک عزیز تجربه منحصربه‌فردی است. با همه اشتراکات حسی به نظر می‌رسد برای هر کس به شکلی منحصربه‌فرد جلوه می‌کند. همانگونه که زن آنتی‌کرایست را خوب می‌فهمم - اگرجه نه به آن شدت و حدت - اما خودم شانه‌هایم را گل رفته‌ام و موهایم را هم کنده‌ام. مادرم را هم دیده‌ام که جطور صورتش را زخم کرده بود. زن ِ درخت زندگی را هم خوب می‌فهمم وقتی آسمان را به فرزند خردسالش نشان می‌دهد و می‌گوید خدا آنجا زندگی می‌کند (عین ِ این تجربه را شخصا داشته‌ام به شکلی دیگر البته؛ وقتی پدرم فوت شد مادرم رو به آسمان می‌کرد و به خدا بد و بیراه می‌گفت) و بعد از جند روز رو به اسمان می‌کند و می‌کوید "فرزندم را به تو بخشیدم"؛ این را هم خوب می‌فهمم چرا که برای رضا نماز وحشت خواندم و روزه گرفتم و خدا را واسطه کردم که به او سخت نگیرد.
تجربه از دست دادن یک عزیز تجربه عجیبی است. هرکسی هم از زاویه خودش با آن برخورد می‌کند. ترنس مالیک که در هاروارد و آکسفورد فلسفه خوانده است و در ام‌آی‌تی تدریسش کرده است و گاهی فیلم می‌سازد در آخرین فیلمش درخت زندگی از زاویه‌ای ایمانی، ازلی به موضوع نگاه می‌کند. امیدوارانه زندگی را با همه سختی‌ها و تلخی هایش می‌ستاید و به کسانی که شک دارند یادآور می‌شود به تجربه‌های پیشینشان بیندیشند؛ به اولین تحریکات جنسی‌شان، به حسادت‌های بچگی، به سخت‌گیری‌های پدر، به عطوفت‌های مادر و به عظمت کیهان و شگفتی هایش؛
درخت زندگی شعر بلندی است در ستایش زندگی 
 


The tree of life
محصول 2011 آمریکا
139 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: ترنس مالیک

لازمه پانویس اضافه کنم بگم عنوان پست از خودم نیست و از کیه؟

Friday, December 16, 2011

سینما برای سینما

گاهی هم هنرمند بی‌آنکه از منظر فلسفه یا سیاست یا جامعه‌شناسی یا تاریخ یا … به اطراف نگاه کند هنر را تنها برای هنر می‌خواهد و دست به آفرینش می‌زند. His Girl Friday را اگرچه می‌توان در بستر رکود اقتصادی آمریکا در اوایل قرن بیستم و ظهور فساد سیاسی و اوضاع اجتماعی آن وقت و با تاکید بر استقلال اجتماعی و شخصیتی زن‌ها دید اما من ترجیح می‌دهم در حق خودم جفا نکنم و آن را یک کمدی خالص ببینم که 92 دقیقه بیننده را در حد ارگاسم سرگرم می‌کند. فیلمنامه به شدت دقیق و جزییات پردازی‌شده، بازی‌های عالی و دیالوگ‌های هوشمندانه His Girl Friday یا معادل رایج فارسی آن "منشی همه‌کاره او” را یک کمدی ناب و استثنایی کرده ست از هاوارد هاکس. بیخود نیست که تارانتینو آن را بهترین کمدی تاریخ سینما می‌داند.



His Girl Friday

محصول 1940 آمریکا
92 دقیقه سیاه‌سفیذ
کارگردان: هاوارد هاکس
نویسنده: چارلز لدرر بر اساس نمایشنامه‌ای از بن هکت
با بازی : کری گرانت و رزالیند راسل

Monday, December 12, 2011

ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است؟


یه دوس‌دخترم نداریم شب بیدارمون کنه بگه دزد اومده بیدار شیم ببینیم واقعا دزد اومده فرداش دزدگیر نصب کنیم تو خونه‌مون، راه بیفتیم با ماشینمون بریم روستاهای دورو بگردیم توی مسیر با دو تا تیکه که ماشینشون بنزین تموم کرده لاس بزنیم اون ناراحت شه به روی خودش نیاره بعد خودمون بنزین تموم کنیم اون سوار ماشین یه یارویی بشه یه ساعت بعد برگرده با یه گالن بنزین، من بهم بربخوره شب بریم توی یه متل سر راهی بخوابیم و وقتی سکس می‌کنیم با هم، من بفهمم اون داره به کارگر پمپ بنزین فک می‌کنه و من خودم به همون تیکه‌هایی که توی راه لاس زده بودم باهاشون و بعد یاد حرف لکان بیفتم که امر جنسی وجود ندارد و ادای کارکترای فیلمای آنتونیونیو دربیاریم که ارتباظشون با هم مخدوشه و حرف همو نمی‌فهمن

دوس دختر اونجوری نداریم عیب نداره عوضش سِلیم اِوجی (Selim Evci) فیلم Iki Çizgi رو ساخته که معادل انگلیسیش میشه two Lines ؛ تازه محصول 2008 ترکیه هم هست


Saturday, December 10, 2011

این جزییات است که پدر آدم را در می‌آورد.



به مداحی‌ها و نوحه‌خوانی‌‌های این ایام هم دقت کنید می‌بینید چیزی که اشک ملت را درمی‌آورد صرفا اصل ماجرا نیست. یک لحظه‌ای صحنه‌ای نکته‌ای چیزی ظریف که رو می‌شود ناله‌ها بلند می‌شود. خودم را دیگر کمتر مثال می‌خواهم بزنم که فقدان رضا مثلا قابل‌تحمل‌تر است تا مور (مویه) های مادرم وقتی مثلا یاد قفل در خانه رضا می‌افتد. معشوقی هم که از دست رفته باشد فقدانش در جزییات بیشتر خودش را به رخ می‌کشد – در تایید حرف خودم و شاهد مثال ر.ک. حرف‌های بارت در سخن عاشق – خلاصه اینکه تراژدی خودش را درجزییات عمیق‌تر نشان میدهد – در کمدی یک موقعیت کلی می‌تواند تاثیرگذارتر باشد – آتالای تاسکیدن هم در فیلمش مومو Mommo وقت‌هایی که زور می‌زند موقعیت دراماتیک احمت و آیشه را در شرایط جدید زندگی‌شان (مرگ مادرشان) تاثرآمیز نشان دهد کمتر موفق است تا صحنه‌ای که پدربزرگ سر ایشه را می‌تراشد. بله این جزییات است که پدر آدم را در می‌آورد.
پانویس:
Mommo
محصول 2009 ترکیه
نویسنده و کارگردان: آتالای تاسکیدن

Wednesday, December 7, 2011

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار


همونجور که یه غذا میل به گندیدن داره، همونجور که آدما پیر میشن و میمیرن، همونجور که جنازه‌ها بو می‌گیرن، همونجور که جهان میل به بی‌نظمی داره، روابط آدما هم ازین قضیه مستثنی نیست و فرقی نمی‌کنه رابطه هموسکشوال فرانتس و لئوپارد باشه یا رابطه فرانتس و آنا که تا مرحله نامزدی هم رفتن یا رابطه لئوپارد و ورا که ورا به خاطرش تغییر جنسیت هم داده، همه‌ش رو به اضمحلاله چون ماها خوب یا بد، درست یا غلط، همدیگه رو جنده می‌کنیم و بعدش یا همو تحمل می‌کنیم یا نه، اگه فهمیدیم این قضیه رو میشیم لئوپارد، اگه نفهمیدیم یا میشیم فرانتس که آخرش خودمونو می‌کشیم یا در یک حالت تجربه نشده اما نشون داده شده طرفمونو می‌کشیم، یا میشیم ورا که همه چیمونو می‌بازیم و تهش هیچی، یا آنا که می‌ریم توی رختخواب یکی دیگه که یه جور دیگه گندیدن رو تجربه کنیم. مطمئنم اگه زندگی مادرفرانتس رو هم می‌دیدم همین بود که یکی رو جنده کرده بود و حالا توی رختخواب یکی دیگه از اول؛ همینه که هست می‌خوای قبول کنی یا نه

کلیدواژه‌های متن:

Gouttes d'eau sur pierres brûlantes، آب بر صخره‌‌های سوزان می‌چکد، Water drops on burning rocks، سینمای 2000، سینمای فرانسه، فرانسوا اوزون، راینر ورنر فاسبیندر، جشنواره فیلم 2000 برلین 

عنوان مطلب از شیخ اجل سعدی 


Monday, December 5, 2011

مهمانان بی‌دردسر

پیشتر هم گفته‌ام که شخصا به وجود یک جهان موازی با این جهان معتقدم؛ جهانی که هنگام خواب‌دیدن روی این یکی می‌افتد. نمی‌توانم به همین سادگی قبول کنم که اتفاقات روزانه یا امیال و آرزوهای درونی باعث می‌شود شب‌ها تصاویری معمولا عجیب ببینیم و به همین راحتی بگذرم از دنیایی که برای خودم مثلا حمام‌ها همیشه در آن در طبقات زیرزمین هستند (ویژگی همه خواب‌های خودم که در آن حمام باشد) یا دستشویی‌ها که همیشه چندتایی هستند و یکی دوتاشان خراب است یا هواپیمایی که درست از 14 ماه پیش تا الان هر جند وقت یک‌بار سقوط می‌کند و من شاهد آن هستم و … . عرض کردم شخصا به جهانی موازی با این یکی که در آن هم هستم باور دارم. برایم بدیهی است درست مثل وقتی که عمو بونمی و جن نشسته‌اند شام می‌خورند و هوای (زن بونمی که سالها پیش فوت شده) سر میز پیدایش می‌شود کسی تعجب نمی‌کند و برایشان بدیهی است. همانقدر بدیهی که بروی دم غاری حس کنی و بدانی در یکی از زندگی‌های پیشینت اینجا به دنیا آمده‌ای و گاومیشی که ماغ‌ می‌کشد بدیهی باشد برایت که این زندگی قبلی یا بعدی کسی است شاید خودت و آنقدر بدیهی باشد برایت که گربه‌ماهیی باشی که در برکه‌ای بهشتی با شاهزاده‌ای همبستر بشوی بی‌آنکه هیچ‌چیز برایت عجیب باشد (مگر وقتی در خواب میزی که روبرویت باشد همزمان کلاغی باشد مثلا تعجب می‌کنی؟)

پانویس:

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند و نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانع‌اند و اندکی سکوت … ( زنده‌یاد حسین پناهی )
کلیدواژه‌‌‌های متن:

Loong Boonmee raleuk chat، Uncle Boonmee Who Can Recall His Past Lives، عمو بونمی که زندگی‌های قبلی‌اش را به یاد می‌آورد، فیلم‌های 2010، سینمای تایلند، آپیچاتپونگ ویراسِتاکول، جشنواره کن 2010


Thursday, December 1, 2011

تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید / درده شراب و واخرم از بیم و از امید


 
مرزهای امید تا آنجا می‌تواند پیش برود که هر رنجی را قابل تحمل کند و در شرایطی که چیزی برای از دست دادن نداری چیزی از جنس ایمان سربرآورد و امیدوارت کند به چیزهایی از جنس خودش که حکمتی در کار است حتما، یا آزمونی است این، یا مقدمه‌ای برای رستگاری یا چیزهای دیگری از این دست. صدای مسیح را یا نشانه‌های خدا را در اطرافت ببینی یا بشنوی و زندگی در اتاقکی ناامن را کنار خط مترو برایت دلپذیر کند.
نزدیک‌ترین مرز ناامیدی اما شاید سکویی باشد در ایستگاه مترو که خودت را پرت کنی زیر قطار که خلاص شوی از این اردوگاه اجباری که در آن هر چند وقت یک‌بار یکی را به قید قرعه به دار می‌کشند و امید پلیدترین پلیدی‌ها باشد چرا که عذاب را به تعویق می‌اندازد(۱).
و این هردو انگار از یک جنسند و دور یک میز نشسته‌اند با هم قهوه می‌خورند و همدیگر را به شکلی بی‌رحمانه به جالش می‌کشند.
دارم از The Sunset limited حرف می‌زنم؛ محصول 2011 آمریکا، با بازی خیره کننده و استثنایی ساموئل‌ال‌جکسن و کارگردانی تامی‌لی‌جونز (91 دقیقه، رنگی؛ نویسنده: کورمک مک‌کارتی
(1) عبارت امید پلیدترین پلیدی‌هاست … از نیچه است.
  - عنوان مطلب از دیوان شمس

 

Monday, November 28, 2011

مرده بدم زنده شدم


جان به جانم کنند آدم کلاسیکی هستم با علایق کلاسیک؛ سلیقه‌ی موسیقایی و ادبیم فریاد می‌کند و سینما هم همینطور؛ دیدن فیلمی از میزوگوچی به وجدم آورده است. فیلمی که البته قصه‌ای کلاسیک را به سبکی می‌توان گفت مدرن روایت می‌کند. داستان دو برادر که یکی در پی ثروت و دیگری در پی قدرت به تعالی توام با قهقرا می‌رسند. خانواده‌هایشان را از دست می‌دهند و به درکی عمیق از زندگی می‌رسند.
نه؛ اوگتسو این نیست.
به سینما در آوردن افسانه‌ای کهن؛ افسانه ازدواج با یک روح شیطانی
نه؛ اوگتسو این نیست.
بگذارید از نمایی بگویم که جنجوری و واکاسا در برکه‌ای آب‌تنی می‌کنند و دوربین از روی آنها پن می‌کند به سمت دیگری که جنجوری و واکاسا زیر درختی نشسته‌اند. کارگردانی عالی میزوگوچی مثال‌زدنی است و جالب‌تر اینکه این کارگردانی مدرن 58 سال پیش اجرا شده است.
یا نمای به یادماندنی عبور جنجوری و زن و بچه‌اش و توبی و زنش از روی رودخانه که آدم را یاد نماهای آنگلوپولوس می‌اندازد.
به وجد آمده‌ام از دیدن فیلمی عالی و نمی‌دانم از کجا شروع کنم.
صحنه‌ای درفیلم اوگتسو هست که آدم را میخکوب می‌کند. صحنه‌ای که جنجوری از شهر برمی‌گردد روستا پیش زن و بچه‌اش و شب با زنش حرف می‌زند و این صحنه در تقابل با صحنه‌ای در آغاز فیلم است که جنجوری فقط به پول بیشتر فکر می‌کند و وقتی زنش میاگی می‌گوید لباسی که برایم خریده‌ای را دوست دارم اما عشقت را بیشتر تحسین می‌کنم و مشخصا جنجوری اصلا این حرف‌ها را درک نمی‌کند و حالا در اواخر فیلم وقتی به درکی از این حرف‌ها رسیده و با زنش حرف می‌زند و می‌خوابد و صبح که بیدار میشود خدای من باید فیلم را ببینید حیفم می‌اید بگویم که صبح چه اتفاقی می‌افتد.
یا صحنه‌ای که جنجوری با تصویر واقعی (واقعی؟ واقعیت کجاست؟ کدام سمت صفحه سینما؟) خانه واکاسا مواجه می‌شود؛ مگر آدم از یک فیلم چه می‌خواهد.
Ugetsu monogatari
محصول 1953 ژاپن
94 دقیقه سیاه و سفید
کارگردان: کنجی میزوگوچی
نویسنده: یاشیکا یودا

Saturday, November 26, 2011

خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی / تا چرخ برقص آید و صد زهره‌ی زهرا


فیلم‌های وندرس جدای از مشخصه‌های فرمی و محتوایی بارز، همیشه سرشار از جذابیت بصری‌ بوده‌اند و آس فیلم‌هایش در این زمینه پیناست. مستندی شکوهمند در ستایش پینا باوش و در ستایش هنر رقص.
اگر فیلم Talk to Her را دیده باشید شاید خاطرتان باشد صحنه‌ای که مارکو به تآتر می‌رود و صحنه‌ای را می‌بینیم که زنی دوان‌دوان عرض صحنه را همچون کسی که دارد در خواب می‌دود می‌دود و کسی دیگر صندلی‌ها را سراسیمه از جلوی پایش برمی‌دارد. تا پینا را ندیده بودم نمی‌دانستم این اثر معروفی است به نام کافه مولر که پینا باوش طراحش بوده است.
ما که با دیدن آدم‌هایی که حرف می‌زدند بی آن که حرف بزنند – باید فیلم را ببینید تا بدانید از چه حرف می‌زنم – و رقص‌هایشان، تا آسمان هفتم رفتیم؛ دارم فکر می‌کنم آنهایی که نسخه سه‌بعدی فیلم را در سینما دیده‌اند تا کجای عرش سیر کرده‌اند.
 






Pina
محصول 2011 آلمان، فرانسه و انگلستان
106 دقیقه
مستند
موزیکال
رنگی
نویسنده و کارگردان: ویم وندرس

Friday, November 25, 2011

پنج‌شنبه‌ها را برای خودم گریه می‌کنم



مادرم عصا گرفته؛ از حالا به بعد، با عصا راه می‌رود. این فصل تازه‌ای است از زندگی؛ فصلی که دیروز کلید خورد، وقتی که با نوک عصا، کنار قبر رضا خط می‌کشید می‌گفت من را اینجا دفن کنید، فرشته را اینجا و عصا را کنارتر نشانه می‌رفت. آسمان صالاباد داشت ابری می‌شد؛ چند زن از بستگان آقای احمدی که همیشه سفارش مادرم را به من می‌کرد و آمده بودند سر خاک او، آمدند پیش مادرم گفتند با او این کار را نکن و او من بودم و دست خودم نبود، شدید شده بودم و آرام نمی‌شدم و شدیدتر می‌شدم و دلداری‌ها سنگین‌تر می‌شدند. حاج‌حسین گفت مردم! فتاح‌خان رفت چراغ خانه مردم را روشن کند چراغ خانه‌ی خودش خاموش شد و چراغ خانه خودش که می‌گفت من بودم و آن دستی که جا مانده بود روی تیر من بودم و آن تشنه‌ام تشنه‌ام گفتن‌ها من بودم و استخوان سیاه‌شده‌ی دست فتاح‌خان من بودم و شیون‌ها من بودم و عصای دست مادرم من بودم و خوراکی‌های روی قبر رضا من بودم و عَلَم یا اباالفضل روی قبر رضا من بودم.
از دیروز تا حالا، از این فصل تازه‌ زندگی، هزار گریه‌ی بی‌امان روی تراس رفته چقدر مانده نمی‌دانم

Thursday, November 24, 2011

مسیر انحرافی به سمت سعید نوری


اسلاووی ژیژک مستند 150 دقیقه‌ایی دارد به اسم مسیر انحرافی به سینما The Pervert's guide to cinema که نویسنده و اجراکننده‌اش خودش است؛ یکی دو سال پیش درگیر ترجمه کردن زیرنویس آن بودم که نیمه‌کاره رها شد و چندوقت پیش کتابی به دستم رسید از دوستی نازنین (سلام رفیق رضا) به اسم "سینما به روایت اسلاوی ژیژک" که ترجمه همان زیرنویسی بود که من تا نصفه کار کرده بودم. نکته تاثربرانگیز و غمناک کتاب (غمناک‌تر از اینکه حلول را هلول نوشته و به جای واژه امروزی و فارسی کشاورز نوشته برزگر) این است که مترجم (کسی به اسم سعید نوری) نمی‌داند چیزی که ترجمه کرده چیست! در شناسنامه کتاب نوشته شده "کتاب حاضر ترجمه ای از سخنان ژیژک است که از اینترنت گرفته شده است”! به هرحال فیلم را از دست ندهید مخصوصا به خاطر تحلیل شکفت‌انگیز ژیژک از روانی هیچکاک. کتاب را هم نخواندید نخواندید انگلیسی حرف زدن ژیژک مثل خودمان است!

Wednesday, November 23, 2011

بله، رسم روزگار چنین است


آقای احمدی علاوه بر اینکه فامیلمان بود سه سال هم معاون دبیرستانمان بود. یک‌بار هم با هم رفتیم اردو. توی اکبرجوجه بچه‌ها چو انداختند که نان را توی رب انار تریت کرده خورده. اصرار داشت در حرف زدنش از کلمه "عدم” استفاده کند. همین خودش هزار خاطره راست و دروغ برای بچه‌ها ساخته بود از حرف زدنش. پرونده انضباطی بچه‌‌ها پر بود از مدارک و مستنداتی که جمع کرده بود؛ از یک تکه از توپ پلاستیکی‌ای که بچه‌ها توی کلاس با آن بازی کرده بودند تا قیف‌های کاغذی که سرشان را خیس می‌کردیم و می‌چسباندیم به سقف.
توی مراسم‌های ختم معمولا می‌دیدمش. همیشه سفارش می‌کرد که هوای مادرت را داشته باش توی زندگی زجر زیاد کشیده مبادا از گل نازک‌تر بگویی بهش. اینجور وقت‌ها دیگر از "عدم” استفاده نمی‌کرد. صمیمی بود و مهربان. امروز چهلمش بود.

Tuesday, November 22, 2011

مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر


در زندگی‌نامه برادران تاویانی می‌خوانیم که دیدن فیلمی از روسلینی باعث شده که آنها به فیلمسازی روی بیاورند و شاید همین موضوع بی تاثیر نبوده باشد که سالی که روسلینی رییس هیات داوارن کن بوده  (سال 1977) اعضای هیات داوارن که در بینشان کارلوس فوئنتس و پالین کیل هم بودند در حضور رابرت آلتمن با سه زن، ویم وندرس با دوست آمریکایی، آنگلوپولوس با شکارچیان، مارگریت دوراس (بله مارگریت دوراس!) با Le camion، ریدلی اسکات با The Duellists،‌ ماریو مونیچلی با یک مرد کوچک متوسط و …نخل طلا را به برادران تاویانی دادند.

پدر سالار با همه تعریف‌ها و تمجیدهایی که نثارش شده فیلمی نبود که انتظارش را داشتم. معمولا هم اقتباس‌های سینمایی از آثار فاخر ادبی (آب بابا ارباب را واقعا می‌توان به راحتی یک اثر فاخر دانست) خیلی موفق از آب در نیامده‌اند همانطور که مثلا اقتباس کوروساوای بزرگ از ابله کار ضعیفی بود. روحی که در رمان "آب بابا ارباب" هست هرگز در فیلم برادران تاویانی نیست.

- عنوان مطلب از مولانا جلال‌الدین بلخی

 

Saturday, November 19, 2011

کیارستمی و دیگر هیچ


زندگی و دیگر هیچ کیارستمی از آن دست فیلم‌هایی است که عمیقا دوست دارم. دلواپسی یک کارگردان و فرزندش برای بازیگران یکی از فیلم های قبلی‌اش که دچار زلزله شده‌اند و نشان دادن چشم‌اندازهایی نه لزوما بکر یا طبیعی -بلکه برعکس حتا- از منظر دو شخصیت اصلی فیلم ـ کارگردان و پسرش – و آن سپیدی‌های متن – از احمدپورها گرفته تا غیاب زن کارگردان – در کنار ریزه‌کاری‌های هوشمندانه کارگردان (اینجا خود عباس کیارستمی منظور است نه فرهاد خردمند که نقش کیارستمی را بازی می کند) از مینی‌بوس پلاک زاهدان تا نقش قلب تیرخورده روی دست گچ‌گرفته عابری که نشانی می‌دهد به کارگردان اثری زیبا و انسانی آفریده است که ارزش چندین بار دیدن دارد حتا بعد از 20 سال 
 

Friday, November 18, 2011

سه فیلم با یک بلیت



فیلم Fur: An Imaginary Portrait of Diane Arbus محصول 2006 آمریکا به کارگردانی استیون شاینبرگ، با بازی نیکول کیدمن و رابرت داونی جونیور به مدت 122 دقیقه رنگی فیلم احمقانه‌ای است که ارزش دیدن ندارد. آنقدر احمقانه که حیفم می‌آید حتا درباره‌اش بنویسم.

   
فیلم The Asphalt Jungle محصول 1950 آمریکا به کارگردانی جان هیوستن 112 دقیقه سیاه و سفید مثل خیلی فیلم‌های کلاسیک دیگر با داستان‌پردازی دقیق و کارگردانی بی‌نقص تا انتها شما را با خود می‌برد. فیلم مورد علاقه من نیست اما فیلمی است که باید دید


  1.  

فیلم "تهران من حراج" محصول 2009 استرالیا و ایران (96 دقیقه رنگی) یک فیلم احمقانه دیگر است که نویسنده و کارگردان آن گراناز موسوی به نظرم تصور کرده که هرکس فیلمی زیرزمینی بسازد و در آن نشان بدهد که بسیجی ها میریزند توی پارتی ها و دختر پسرها را دستگیر می‌کنند بعد توی دادکاه شلاقشان می‌زنند کار ارزشمندی ساخته است. همه زورش را هم می‌زند که مخاطب با شخصیت مرضیه همذات‌پنداری کند یا لااقل به او حق بدهد و برایش دل بسوزاند اما زور کارگردان به جایی نمی‌رسد چون کارگردان نیست.




Saturday, November 12, 2011

پرکن قدح باده که معلومم نیست / این دم که فرو برم برآرم یا نه


پریشب پیش پیرمردی بودم که روحش در تنش جا نمی‌شد. تکان تکان تکانش می‌داد. به چشم‌هایت که نگاه می‌کرد زلال می‌شدی؛ از معدود لحظاتی بود که فکر می‌کردم دلم گاهی ممکن است تنگ زندگی شود. مثل وقت‌هایی که دربرخورد با صحنه‌ای، لحظه‌ای، تصویری فکر می‌کنی این شاید آخرین بار باشد. مثل پولارویدهای تارکوفسکی که حس احتمال آخرین بار بودن را دارند با خودشان. خداحافظی که کردیم دستش را بوسیدم با حسی که درونم را تکان می‌داد. حس احتمال آخرین بار بودن
پ.ن: یک دم نور؛ پولارویدهای تارکوفسکی
تنظیم جووانی چیارامونته و آندری تارکوفسکی
ترجمه پریسادمندان
انتشارات حرفه: هنرمند
128 صفحه
6500 تومان

Thursday, November 10, 2011

داستان چند وقتی که دارل بودم



«یه نفر داره از تو هشتی می آد. دارله. از جلو در که می‌گذره تو اتاق نگاه نمی‌کنه. یولا نگاهش می‌کنه‌، می‌ره پشت خونه ناپدید می‌شه. یولا دستش رو بلند می‌کنه آروم می‌کشه رو گردن‌بندش، بعد رو موهاش. یولا که می‌بینه من مواظبش هستم هاج‌و‌واج می‌شه
یادم نیست در عنوان‌بندی "چه کسی امیر را کشت؟” اشاره‌ای شده بود که با الهام از رمان خاصی یا نه. البته از نظر محتوایی هیچ ربطی نداره اما فرم کار که شخصیت‌ها بیایند رو به دوربین حرفشان را بزنند و از دل همین حرف‌ها قصه دربیاید را باید می‌گذاشت توی گیومه. چون سال‌ها قبل ویلیام فاکنر پانزده نفر را در پنجاه‌ونه بخش رو به مخاطب نشانده و حرف‌هایشان را زده‌اند و از دل حرف‌ها داستان خانواده باندرن‌ها شکل گرفته.
مادر خانواده باندرن‌ها، اَدی باندرن Addie Bundren که قبلا کیک‌های خیلی خوبی می‌پخت دارد می‌میرد. درست پشت پنجره‌ای که ادی کنار آن دراز کشیده و دیویی‌دل با بچه‌ای که از کارگر مزرعه توی شکمش دارد، دارد بادش می‌زند، کَش پسر بزرگ خانواده دارد برایش تابوت درست می‌کند. کش نجار قابلیه. دارل و جوئل مانده‌اند بروند برای یکی دو روز سر یک زمینی کار کنند که سه دلار پول توشه یا بمانند پیش مادرشان. می‌روند کار کنند و بر که می‌گردند مادرشان مرده است. جوئل حتا از او خداحافظی هم نکرده بود. وَردمَن پسر کوچک خانواده امروز یک ماهی گرفته به این بزرگی؛ به وصیت مادرشان جنازه را می‌برند جفرسون خاک کنند، پیش خانواده پدری خودش. تا جفرسون دو سه روز راه است. اَنسی، پدر خانواده، پونزده ساله که یک دندون هم تو دهنش نیست.
«پونزده ساله یک دندون تو دهنم نیست. خدا خودش می‌دونه. همین نعمتی که خودش به آدمیزاد داده که بخوره جونش قوت بگیره پونزده ساله از گلوی من پایین نرفته. از اینجا و اونجا زده‌ام که خونواده‌ام سختی نکشند، بلکی یک دست دندون بخرم که بتونم نعمت خدا رو بخورم. این پول رو دادم گفتم اگه من بتونم از خورد و خوراکم بگذرم، پسرهام هم می‌تونند از اسب سواری‌شون بگذرند. خدا خودش شاهده
برای اونایی که نمی‌دونن داستان اسبه چیه بگم که چندوقت پیش بود که جوئل همه‌ش خوابش می‌برد، وسط کار،‌ وسط حرف زدن حتا، وسط غذا خوردن؛ فک کردیم مریض شده، بعدش فهمیدیم شبا که بقیه می‌خوابن این می‌زنه بیرون دم صبح برمی‌گرده. دیویی بود گمونم که می‌گفت طرفش دختر نیست زنه. شوهر داره. تا خودم رفتم عقبش دیدم میره سر یه مزرعه کار می‌کنه شبا که با پولش یه اسب بخره برا خودش. همین اسبی که الان اَنسی گفت داده که به جای اون و پول دندونای خودش و پول کَش که می‌خواست گرامافون بخره و یه چند تا آت و آشغال دیگه دو تا قاطر بخره به جای قاطرایی که توی رودخونه غرق شدن و این جنازه رو توی تابوت داخل گاری که نمیشه بدون قاطر برد تا جفرسون.
تکنیک کار فقط نشوندن شخصیت‌ها رو به مخاطب و شنیدن حرفاشون نیس. گاهی بین دو تا جمله مثل سلام – سلام چند تا پاراگراف میاد که زمان رو انگار ثابت میکنه فاکنر
«بابا می‌گه «جوئل کجاست؟» من از وقتی بچه بودم فهمیدم آب که تو سطل چوب کاج بمونه خیلی خوش‌مزه می‌شه. آب نیمه خنک مزهٔ ملایمی داره، مثل بوی بادی که وسط تابستون از لای درخت‌های کاج بیاد. آب باید اقلاً شش ساعتی تو سطل مونده باشه، باید با ملاقهٔ کدویی هم بخوری. آب رو هیچ وقت نباید تو کاسهٔ فلزی خورد.
شب مزه‌ش باز هم بهتر می‌شه. شل می‌گرفتم رو تختم تو هشتی دراز می‌کشیدم تا همه خوابشون می‌برد. بعد پا می‌شدم می‌رفتم سراغ سطل آب. رنگش سیاه بود، چوبش هم سیاه، سطح راکد آب سوراخ گردی بود توی هیچ. قبل از اون که با ملاقه اون هیچ رو بیدار کنم گاهی دو تا ستاره هم تو سطل می‌دیدم، گاهی هم یکی دو تا تو ملاقه، بعد آبم رو می‌خوردم. بعدش دیگه بزرگ‌تر و گنده‌تر شدم. اون وقت صبر می‌کردم تا همه خوابشون ببره، تا من بتونم پیرهنم رو بالا بزنم. صدای نفس خوابشون رو می‌شنیدم، تن خودم را حس می‌کردم ولی دست نمی‌زدم، می‌گذاشتم سکوت خنک به تنم بخوره، با خودم می‌گفتم شاید کَش هم توی تاریکی خوابیده داره همین کار رو می‌کنه، شاید دو ساله داره می‌کنه، قبل از اینکه من بخوام یا بتونم.
پاهای بابا کج و کوله شده‌اند. پنجه‌هایش بی‌ریخت و کج و کوله‌اند، رو پنجه‌های کوچکش دیگه هیچ ناخنی نمونده از بس که وقتی بچه بوده با چارق‌های دست سازش تو گل و شل کار کرده. جفت کفش‌های چرم خامش رو گذاشته کنار صندلی. انگار که این‌ها رو با یک تبر کند از آهن خام تراشیده‌اند. ورنون از شهر برگشته. هیچ وقت ندیده‌ام با روپوشِ کار بره شهر. می‌گن زنش نمی‌ذاره. زنه یک وقت معلم مدرسه بوده.
ته موندهٔ آب ملاقه رو می‌پاشم زمین، دهنم را با آستینم پاک می‌کنم. قبل از صبح فردا بارون می‌گیره. شاید هم قبل از غروب امروز. می‌گم رفته تو طویله داره مال‌ها رو می‌بنده».
فقط هم همین نیس که زمانو نیگر داره برش می‌گردونه عقب حتا. نمونه‌ش وقتی بعد از مردن اَدی باندرن، اَدی باندرن میاد رو به مخاطب حرفاشو میزنه و از ازدواجش با اَنسی میگه و از رابطه‌ش با کشیش و از جوئل که از انسی نیس از همون کشیشه‌س.
«به نظرم گناه هم مثل همون لباسي بود که هر دومون در برابر دنيا تنمون مي‌کرديم، مثل همون حجب و حيايي که لازم بود، چون که او خودش بود و من هم خودم بودم؛ گناه هم هر چه که سنگين‌تر، وحشتناک‌تر... تو جنگل که منتظرش بودم، قبل از اين‌که منو ببينه منتظرش که بودم، به نظرم مي‌اومد لباس گناه پوشيده. به نظر او من لباس گناه پوشيده‌ام؛ ولي لباس او قشنگ‌تره، چون لباسي که او با گناه معاوضه کرده بود لباس مقدسي بود. به نظرم گناه ما مثل لباس‌هايي بود که از تنمون درمي‌آوريم تا اون خون وحشتناک رو با صداي کلمه‌ي بي‌جوني که تو آسمون پرواز مي‌کرد جفت و جور کنيم... »
و انگار اصلا اگه بخوایم یه شخصیت اصلی تعریف کنیم برا کل ماجرا همین اَدیه که میگه :
«وقتي کَشْ به دنيا اومد فهميدم کلمه‌ي مادري رو يک آدمي ساخته که به اين کلمه احتياج داشته، چون کساني که بچه دارند عين خيال‌شون نيست که اين کار کلمه‌اي هم داره يا نداره. فهميدم کلمه‌ي ترس رو هم يک آدمي ساخته که اصلاً ترسي نداشته؛ غرور رو هم آدمي که اصلاً غرور نداشته.فهميدم موضوع اين نبوده که عن دماغ‌شون در اومده موضوع اين بوده که ما ناچار بوده‌ايم با کلمات از همديگه کار بکشيم...»

Tuesday, November 8, 2011

ویل لکل همزه لمزه


یک فیلم احمقانه دیدم؛ احمقانه و مزخرف. توضیح می‌دهم چرا
بعضی‌ها فکر می‌کنند ساختن کمدی آسان‌تر از ژانرهای دیگر است. از ده‌نمکی که جوک‌های خندیده شده و از مد افتاده را می‌گذارد دهن بازیگرها تا لری چارلز که فکر می‌کند خنده‌دار است ببینیم کسی تا حالا دستشویی فرنگی ندیده و با آب داخل آن صورت می‌شورد یا گهش را می‌ریزد توی پلاستیک از صاحبخانه می پرسد با این چه کار کنم یا وقتی سوار آسانسور هتل می‌شود فکر می‌کند این اتاقی است که به او داده‌اند و وسایلش را درمی‌آورد. کارگردان به طرز احمقانه‌ای فکر کرده دعوای یک آدم لاغر و بلند با یک چاق و کوتاه خنده دار است.
فیلم تحقیرآمیز و آب‌بندی‌شده بورات را دیدم – آنقدر آب‌بندی شده که حتا نرسیده‌اند چک کنند اگر بازیگر اصلی فیلم در صحنه مصاحبه با مجری سیاهپوست نمی‌داند گی یعنی چه چطور هنگام خواندن سرود مقدس کشورش تاکید می‌کند که در کشورش گی وجود ندارد؟! - مشخصاتش را فقط برای این می‌نویسم که شما وقتتان را با آن تلف نکنید.
بورات: آموزه‌های فرهنگی آمریکا برای ملت بزرگ قزاقستان
محصول ۲۰۰۶ آمریکا
۸۴ دقیقه رنگی
کارگردان: لری چارلز
نویسندگان: ساخا بارون کوئن و آنتونی هاینز