امروز عصر که اومدم خانه دیدم پسرت اینجاست. به همون بانمکی و شیرین زبونیه، یه کم بازی کردیم باهم؛ گفت این چجوری باز میشه؟ گفتم اون مشکیه رو بچرخون. دوس داشتم اون جاشمعیای شیشهای رو بشکونه، این کمترین حقش بود. نشکوند؛ درشون آورد، باهاشون بازی کرد و رفت اتاق پذیرایی. آبپاش رو گرفت دستش، باهاش کمدا رو آبپاشی کرد زنعموش از دستش گرفتش، نه گریه کرد نه حتا اصرار که بذار دستم باشه. فهمیده پدر نداشتن خیلی حقا رو از آدم میگیره. دلم بدجور گرفته؛ بدجور؛ به چین برا خودم گریه میکنم یه چین برا پسر تو.
11 comments:
teflak, midooni man fekr mikonam bishtare adamai ke bache daran nabayad bachedar mishodan.
چه زیبا و چه تلخ نوشتی
چه زیبا و چه تلخ نوشتی
دلم گرفته...
دلم عجیب گرفته ست...
میفهمم!
سلام.آی قربون اون دل مهربانت
آنچه در بهار مست
رویید
در قمار
با پاییز
رفت
چ خوب است
چیزی برای باختن
داشتن
:(((
سلام.خوب و ساده و سنگین.
آقا این آقا شاهرخ کجان نیستشون...کجا میشه پیداشون کرد؟
ببینم اگر در عین پدر داشتن پدر نداشته باشی هم باعث می شه خیلی حقا ازت گرفته بشه؟
من خیلی چیزها رو داشتم اما نداشتم.
منتظر اواخر ژولای میمونم، روزگار رو چه دیدی، شاید گذأرت افتاد اینجا و قهوهای با هم زدیم و یک مثنوی حرف.
:)
دلم گرفت
عموی خوبی باش ولی واسش دلسوزی نکن فقط دوسش داشته باش.خدای من چقدر محدود میشیم ما ادما
............چند سالشه؟
Post a Comment