Tuesday, September 27, 2011

این حرفها گفتن ندارد می دانم


درست یک سال پیش، چنین شبی، چنین ساعتی، رضا بلند می‌شود از رختخواب، در یخچال را باز می‌کند و با صدای در یخچال زنش هم بیدار می‌شود و می‌نشینند با هم حرف می‌زنند و سیب می‌خورند و می‌خوابند. من صدها کیلومتر دورتر، خانه‌ی احمد هستم و سیا هم آمده پیش من و احمد. قبلش با احمد و آقا اشرفی رفته‌ایم شابدولعظیم و بعد از شابدولعظیم رفته‌ایم یک رستورانی که آن اطراف کوبیده‌های معروفی دارد و رفته‌ایم کباب کوبیده خورده‌ایم. این برخورد اول من و آقا اشرفی است. من از فرودگاه آمده‌ام سر نواب که احمد با ماشینش منتظرم است و آقا اشرفی هم توی ماشین احمد است. صبح ِ قبل، وقت پیاده شدن از ماشین اکبر که هر صبح من و رضا و دایی را هم می‌رساند محل کارمان برای آخرین بار به رضا سفارش می‌کنم که دارو هایش را سر وقت بخورد و این دو روز که نیستم تحمل کند تا برگردم. حالا رضا و زنش سیب‌ها را خورده و گرفته‌اند خوابیده‌اند و من هم. دو روزی که قرار بود نباشم شد کمتر از یک روز .
یک سال پیش درست چنین شبی یکی دو ساعت جلوتر خواب می‌بینم که شاهد سقوط هواپیمایی هستم و می‌دانم که یکی از اعضای خانواده‌ام داخل آن هواپیماست و نمی‌دانم کدامشان و سراسیمه بیدار می‌شوم و قلبم رپ‌رپ می‌کند. خوابم نمی‌برد. صدها کیلومتر دورتر اکبر مثل همیشه ماشینش را روشن کرده بیست سی متر پایین‌تر نگه داشته تا رضا و دایی هم بیایند سوار شوند و این اولین صبحی است که من همراهشان نیستم و من هفتصد کیلومتر دورترم و دایی سر می رسد و سوار می شود و منتظرند رضا هم بیاید و رضا دیر می‌کند و می‌روند زنگ خانه را می‌زنند و چند دقیقه بعد من نشسته‌ام توی آشپزخانه‌‌ی خانه‌ی احمد دارم گریه می‌کنم و احمد هنوز نمی‌داند چرا و سیاوش هاج و واج نگاه می کند و دکتر کشیک اورژانس گفته یک ساعت زودتر می‌رساندیدش شاید می‌شد با شوک و سی‌پی‌آر قلبش را دوباره راه می انداختند و الآن دیر شده و الآن برای همه چیز دیر شده و من فکر می‌کنم به آن دکتر احمقی که با آن حرف انگار فقط خواسته بقیه را آزار بدهد وگرنه چه گفتنی دارد گفتن اینکه یک‌ساعت بیشتر نیست که تمام کرده.
هنوز روی زبانم درست نمی‌چرخد بگویم مرحوم رضا به جای رضا؛ یا بگویم خدابیامرز مثلا؛ هنوز می گویم رضا؛ هنوز شماره‌اش روی گوشیم هست و دستم نمی‌رود پاکش کنم؛ هنوز گریه می‌کنم برای خودم.

Sunday, September 25, 2011

تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن / که این جا در کمند او اسیرانند پابسته


توي جشنواره كن سال 1974 كه مونيكا ويتي هم جزو هيات داوران بود و رياستش را رنه كلر فرانسوي به عهده داشت و اسپيلبرگ با فيلم شوگرلند اكسپرس، هال اشبي با اخرين جزييات، آلن رنه با استاويسكي، كارلوس سائورا با كازين آنجليكا، پازوليني با شبهاي عربي و فاسبيندر با ترس روح را مي خورد و ... حضور داشتند و نخل طلا را مكالمه فورد كاپولا برد در بخش جانبي جشنواره يك جايزه هم به Lancelot du lac برسون دادند كه البته برسون آن را نپذيرفت.
حکایت عجیبی‌است حکایت لانسلوت که در وفاداریش به آرتور هیچ شکی نیست و در خیانتش نیز؛ و این دو را یا هم دارد. با داستانی رومانتیک مواجه نیستیم که سردار بزرگ سپاه عاشق ملکه شده باشد با داستانی حماسی نیز مواجه نیستیم که در بستری از عشق اتفاق بیافتد؛‌ با فیلمی از برسون مواجهیم که این دو را در خود دارد و فراتر از آن. با فیلمی از برسون با آن برشهای عجیب و روایتی عجیب‌تر
Lancelot du lac
محصول 1974 فرانسه و ايتاليا
85 دقيقه رنگي
نويسنده و كارگردان: روبر برسون
با بازي لوك سيمون در نقش لانسلوت 
+ عنوان مطلب بیتی از اوحدی مرغه ای است 

Thursday, September 22, 2011

یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی


دیده‌اید حتما بعضی آدمها را که یکجورهایی خاکی و افتاده‌اند، بعد که بیشتر باهاشان دمخور می‌شوی می‌بینی ته رفتارشان این است که می خواهند بگویند ببین من چه آدم بزرگیم که با وجودی که خیلی از تو سرترم و برتر ولی اصلا به رویت نمی‌آورم و خودم را در حد تو آورده‌ام پایین. این آدمها افتاده بودنشان از تبخترشان است – بگذریم که نه افتاده بودن چیز قابل تحسینی است و نه تبختر مطلقا قابل تقبیح –
یک فیلم‌هایی هم هستند که شخصیت‌هایشان را معمولی و مثل بقیه نشان می‌دهند اما بیشتر که دقت می‌کنی می‌بینی دارند از زاویه خیلی بالایی بهت نگاه می‌کنند و اصلا برای خودشان اسپایدرمن‌هایی هستند مثل همین سریال فرندز. خیلی احمقانه است وقتی جنیس می‌پرسد بینشان رابطه از آن گونه که دانی و افتد بوده یا نه و چه کسی با همه ارتباط اونجوری داشته و بعد با یک مشت پیامبر مواجه می‌شویم که لطف می‌کنند خودشان را در حد ما مخاطبان ناچیز پایین می‌اورند.
سگ‌های پوشالی از شروع تا نیمه‌های کار – بیشتر از نیمه ها البته - تا جایی که دیوید سامر (داستین هافمن) با ماشین می‌زند به جان نایلز – قابل ستایش است در همه چیز مخصوصا فضاسازی. از یک جایی به بعد اما مزخرف است. اینکه دیوید سامر ریاضیدان ِ منطقی ِ آرام ِ درونگرا می‌تواند تبدیل شود به یک آدم ِ خشن ِ بی‌رحم ِ برونگرا یک چیز است و دست‌خالی حریف چند نفر لات بی‌سروپای مسلج شدن و دمار از روزکارشان در‌آوردن یک چیز دیگر. انگار دیوید سامر هم تا حالا زحمت کشیده خودش را در حد ما موجودات ناچیز آورده پایین وگرنه آدخفنی است . تازه خودش را کمتر از یک ریاضیدان بزرگ نتوانسته ناچیز کند و ما یک مشت عقده‌ای که چشممان دنبال زن اوست حقیریم و ناچیز.
Straw Dogs: سگ‌های پوشالی
محصول ۱۹۷۱ انگلستان و آمریکا
۱۱۸ دقیقه رنگی
کارگردان: سام پکین‌پا
نویسندگان: دیوید زلاگ گودمن و سام پکین‌پا
بازیگران: داستین هافمن، سوزان جورج و …

Thursday, September 15, 2011

پر از قاشقم پر از چنگال پر از کاردهایی دندان کند


امروز جاقاشقی‌ای که از کابینت آویزان بود افتاد؛ شکست؛ قاشق‌ها و چنگال‌ها و چاقوها پخش شدند کف آشپزخانه؛ روزهای اولی که آمده بودم توی این خانه خریده بودمش؛ از مشبک زیر جابشقابی‌ها آویزانش کرده بودم؛ هم می‌توانستم از میله عقبی کنار دیوار آویزانش کنم هم از جلویی، جلویی دم دست بود وقت ظرف شستن دستم می‌خورد بهش، البته برای برداشتن و گذاشتن وسایل خب راحت تر بود؛ ترجیح دادم از عقبی آویزانش کنم، امروز به آن ماس‌ماسکی که نگهش داشته بود دقت کردم گردنش خم شده بود مشخصا خسته بود بریده بود. حوالی ساعت سه و نیم طاقتش تاق شد و با صدایی شبیه شلیک افتاد روی سینک و بعد ولو شد کف آشپزخانه.

Wednesday, September 14, 2011

ارداویرافنامه


شخصا برایم اهمیتی ندارد دانته نسخه‌ای از ارداویرافنامه را خوانده و کمدی الهی را نوشته یا نه؛ خوشحالم که الآن هم کمدی الهی برای خواندن هست و هم ارداویرافنامه. قسمتهایی از ارداویرافنامه را از ویکی نبشته بخوانید و لذت خواندن یک متن کهن را تا مغز استخوان حس کنید. من که از خواندنش سیر نمیشوم.
متن کامل هم را هم اینجا بخوانید:
بهار، مهرداد: پژِوهشی در اساطیر ایران، پاره نخست و دویم، چاپ سوم، نشر آگه، تهران ۱۳۷۸ صفحه‌های ۲۹۹ تا ۳۳۴.
قسمت‌هایی از یادگار زریران هم در این کتاب هست.



Tuesday, September 13, 2011

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره


توی تاریکی کوچه مطمئن نبودم برادرزاده‌ام است که نشسته روی سکوی دم در یا بچه همسایه؛ او اما تا چشمش به من افتاد شک نکرد که عمویش است یا کسی دیگر؛ دوید سمتم و تا برسد پیش من آنقدر شدید شده بودم که شک کند به اینکه خودم باشد. هر وقت می‌بینمش حس انتقام تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. انتقام از مملکتی که سیاست‌های احمقانه‌اش چه زندگی‌ها را که به باد نداد. بعد سعی می‌کنم خودم را آرام کنم و تازگی‌ها بیشتر یاد یادگار زریران می‌افتم و این تکه مخصوصا :‌
بَستور، پسر خردسال زریر، به کین‌خواهی پدر به رزم می‌رود و چنین می‌گوید: رزم ایران بینم / و این که آن سپهبد دلیر / پدر من زریر / زنده است یا مرده / پیش خدایگان بازگویم / پس ویشتاسپ شاه / گفت تو مشو! / چه تو اَپورناکی [=نابالغ] / و پرهیز رزم [=روش دفاع] ندانی / و تیر ندانی افکند / و خیونان [=تورانیان] ترا کُشند / آنگاه خیونان دو از من برند [=زریر و بستور] / ...
اما بستور به پنهانی / به آخور سردار گفت / ویشتاسپ فرمان داد / آن اسپ که زریر را بود / به بستور دهید / آخورسردار اسپ زین فرمود کردن / و بستور برنشست / و اسب فراز هِلید / و دشمن بکشت / تا بدان جایگه رسید / که پدر مرده را بدید / و گفت ای پدر نامور! / خون تو که ریخت؟ /... / کام تو همه آن بود / که کارزار کنی / اما اینک کشته افتاده‌ای / چون مردم بی‌تخت / و این موی و ریش تو / از باد بیاشفته است / تن پاکت خسته و خاک بر گردنت نشسته است / من اکنون چه می‌توانم کرد؟ / اگر فرود آیم / و سر تو بر کنار گیرم / و خاک از سرت بسترم / از آن پس، بر اسپ / نشستن نتوانم /...

Saturday, September 10, 2011

آشفته دور از ماه بهتر


اوایل فیلم ِ لونا وقتی جو به مادرش می‌گوید من را به جای پدر با خودت به مسافرت ببر و مادرش می‌گوید نمی‌شود و جو می‌گوید هر کاری که پدر می‌کند من هم می‌توانم بکنم می‌فهمی با یک فیلم فرویدی سر و کار داری و وقتی جلوتر رابطه جسورانه و شکننده جو با مادرش را می‌بینی میخکوب‌تر می‌شوی – همانقدر میخکوب که وقتی جو را می‌بینی روز تولدش که با دوست‌دخترش عشقبازی می‌کند و دوربین که با مادر جو و با چشمهای مخاطب نزدیک‌تر می‌شود می‌بینی اشتباه فکر کرده‌ای و عشق‌بازی جو با دوست‌دخترش نیست با چیز دیگری است چیزی که تا مغز استخوان جو را و بیننده را می‌سوزاند – و جلوتر وقتی جو می‌فهمد داگلاس پدر واقعیش نیست و پدر واقعیش را می‌بیند پرونده فیلم همانجوری بسته می‌شود که پرونده یک بیمار در مطب روانکاوش.
La luna
محصول ۱۹۷۹ ایتالیا و آمریکا
۱۴۲ دقیقه رنگی
کارگردان:برناردو برتولوچی

Friday, September 9, 2011

خودمو عرض می‌کنم


بلد نیستیم زندگی کنیم – خودم رو عرض می‌کنم – بلد نیستیم وقتی عصبانی هستیم چیکار کنیم – به شکل احمقانه‌ای بهمون گفتن یه لیوان آب بخورین، تشنه‌م نیس لعنتی عصبانیم؛ یا چه می‌دونم کظم غیظ کنین، پوفففف – یا وقتی خوشحالیم چی – از بچگی هر وقت از یه حدی خوشحالتر شدم ترسیدم الانه که یه اتفاق بد بیفته – کسی بهمون یاد نداد با کسایی که دوسشون داریم چحوری باشیم و با کسایی که بدشون میاد ازمون چجوری و … . تقریبا هیچی بهمون یاد ندادن. غریزی زندگی کردیم، غریزی؛ غریزی زندگی کردیم که من رسیدم به چند روز پیش که با آچار می‌زدم توی سر خودم بلکم فرجی بشه. غریزی زندگی کردیم که وقتی به دوستامون میگیم حوصله نداریم طلبکار میشن. غریزی زندگی کردیم که راه به راه گریه می‌کنیم – خودم رو عرض می‌کنم – خلاصه اینکه هیچی بهمون یاد ندادن و من تازه توی بیست و نه سالگی یاد گرفتم که نباید به خیلیا اعتماد کرد.
بگذریم
می‌خواستم اینو بگم که از ما که گذشت اما خودم اگه بچه داشته باشم که محاله – خودم رو عرض می کنم – حتما براش کلیله و دمنه می‌خونم با توضیح و تفسیر همراه با خاطرات خودم که وقتی به سن خودم رسید از صفر شروع نکنه. شما هم همینکارو بکنین ضرر نداره. لازمه‌ش اینه قبلش خودتون خونده باشیدش.
کلیله و دمنه
انتشارات عرفان
قیمت پشت جلد ۱۶۰ ریال