درست یک سال پیش، چنین شبی، چنین ساعتی، رضا بلند میشود از رختخواب، در یخچال را باز میکند و با صدای در یخچال زنش هم بیدار میشود و مینشینند با هم حرف میزنند و سیب میخورند و میخوابند. من صدها کیلومتر دورتر، خانهی احمد هستم و سیا هم آمده پیش من و احمد. قبلش با احمد و آقا اشرفی رفتهایم شابدولعظیم و بعد از شابدولعظیم رفتهایم یک رستورانی که آن اطراف کوبیدههای معروفی دارد و رفتهایم کباب کوبیده خوردهایم. این برخورد اول من و آقا اشرفی است. من از فرودگاه آمدهام سر نواب که احمد با ماشینش منتظرم است و آقا اشرفی هم توی ماشین احمد است. صبح ِ قبل، وقت پیاده شدن از ماشین اکبر که هر صبح من و رضا و دایی را هم میرساند محل کارمان برای آخرین بار به رضا سفارش میکنم که دارو هایش را سر وقت بخورد و این دو روز که نیستم تحمل کند تا برگردم. حالا رضا و زنش سیبها را خورده و گرفتهاند خوابیدهاند و من هم. دو روزی که قرار بود نباشم شد کمتر از یک روز .
یک سال پیش درست چنین شبی یکی دو ساعت جلوتر خواب میبینم که شاهد سقوط هواپیمایی هستم و میدانم که یکی از اعضای خانوادهام داخل آن هواپیماست و نمیدانم کدامشان و سراسیمه بیدار میشوم و قلبم رپرپ میکند. خوابم نمیبرد. صدها کیلومتر دورتر اکبر مثل همیشه ماشینش را روشن کرده بیست سی متر پایینتر نگه داشته تا رضا و دایی هم بیایند سوار شوند و این اولین صبحی است که من همراهشان نیستم و من هفتصد کیلومتر دورترم و دایی سر می رسد و سوار می شود و منتظرند رضا هم بیاید و رضا دیر میکند و میروند زنگ خانه را میزنند و چند دقیقه بعد من نشستهام توی آشپزخانهی خانهی احمد دارم گریه میکنم و احمد هنوز نمیداند چرا و سیاوش هاج و واج نگاه می کند و دکتر کشیک اورژانس گفته یک ساعت زودتر میرساندیدش شاید میشد با شوک و سیپیآر قلبش را دوباره راه می انداختند و الآن دیر شده و الآن برای همه چیز دیر شده و من فکر میکنم به آن دکتر احمقی که با آن حرف انگار فقط خواسته بقیه را آزار بدهد وگرنه چه گفتنی دارد گفتن اینکه یکساعت بیشتر نیست که تمام کرده.
هنوز روی زبانم درست نمیچرخد بگویم مرحوم رضا به جای رضا؛ یا بگویم خدابیامرز مثلا؛ هنوز می گویم رضا؛ هنوز شمارهاش روی گوشیم هست و دستم نمیرود پاکش کنم؛ هنوز گریه میکنم برای خودم.