توی تاریکی کوچه مطمئن نبودم برادرزادهام است که نشسته روی سکوی دم در یا بچه همسایه؛ او اما تا چشمش به من افتاد شک نکرد که عمویش است یا کسی دیگر؛ دوید سمتم و تا برسد پیش من آنقدر شدید شده بودم که شک کند به اینکه خودم باشد. هر وقت میبینمش حس انتقام تا مغز استخوانم نفوذ میکند. انتقام از مملکتی که سیاستهای احمقانهاش چه زندگیها را که به باد نداد. بعد سعی میکنم خودم را آرام کنم و تازگیها بیشتر یاد یادگار زریران میافتم و این تکه مخصوصا :
بَستور، پسر خردسال زریر، به کینخواهی پدر به رزم میرود و چنین میگوید: رزم ایران بینم / و این که آن سپهبد دلیر / پدر من زریر / زنده است یا مرده / پیش خدایگان بازگویم / پس ویشتاسپ شاه / گفت تو مشو! / چه تو اَپورناکی [=نابالغ] / و پرهیز رزم [=روش دفاع] ندانی / و تیر ندانی افکند / و خیونان [=تورانیان] ترا کُشند / آنگاه خیونان دو از من برند [=زریر و بستور] / ...
اما بستور به پنهانی / به آخور سردار گفت / ویشتاسپ فرمان داد / آن اسپ که زریر را بود / به بستور دهید / آخورسردار اسپ زین فرمود کردن / و بستور برنشست / و اسب فراز هِلید / و دشمن بکشت / تا بدان جایگه رسید / که پدر مرده را بدید / و گفت ای پدر نامور! / خون تو که ریخت؟ /... / کام تو همه آن بود / که کارزار کنی / اما اینک کشته افتادهای / چون مردم بیتخت / و این موی و ریش تو / از باد بیاشفته است / تن پاکت خسته و خاک بر گردنت نشسته است / من اکنون چه میتوانم کرد؟ / اگر فرود آیم / و سر تو بر کنار گیرم / و خاک از سرت بسترم / از آن پس، بر اسپ / نشستن نتوانم /...
1 comment:
قوزک ؟؟
Post a Comment