نشستهام توی فرودگاهی در شهری پرت و دور؛ احساس غریبی دارم؛ حس آدمی که از آن سر دنیا زنگ زده باشند به او گفته باشند ماموریتش کنسل شده و میتواند برگردد؛ حالا وسط آدمهایی غریبه که با زبانی باستانی حرف می زنند نشسته باشی و حسی نیمهتمام داشته باشی. هواپیمایی هشتاد نفره دارد مینشیند روی باند؛ راننده آژانسی که مرا رسانده دست تکان میدهد و من نمیدانم این حس غریب تا کجا در من خواهد بود.
11 comments:
behet bad nagzare faghat,inghadr safaro gasht o gozar
حس غربت حس بدیه ولی اولش سخته ماموریت نمی خوای که تا ابد بمونی چند روز لذتش را ببر
این صدای گنگ را می شناسم سخت .
khoob.
تجربس!
dar javabe commentet:اون چیزی که تو داری میگی هنوز همون فرایند زندگیه.مرگ نقطه پایانه. بعدش دیگه چیزی وجود نداره.
منم دیشب همین حس داشتم..
این حس بی مکانی رو درک میکنم. به جایی تعلّق نداشتن، همونجوری روی هوا و زمین بودن. راستی زودتر یک سریع این طرفها بزن، تا پولکی بخوریم و بیشتر از یک ربع حرف بزنیم.
درود
صبح اردیبهشتی ات بخیر و سلامتی... هرجا هستی چه مسافر چه مامور چه معذور خوش و سالم باشی.
حال ناستیشا چطور است. فکر کنم اینجوری که داریم پیش می رویم مراسم تدفین من و عروسی شما در یک کلیسا بصورت همزمان برگزار شود...
حاجی یه تکون حاجی دو تکون
حاجی گرد و خاک ها رو بتکون...
درود
یاد غربت در فیلم نوستالژیاافتادم..
شمس لنگرودی
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من، بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند
بالهای م...ن
تکهتکه فرو میریزند
برههای مسیح را میبینم که به دنبالم میدوند
و نشان فلوت تو را میپرسند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
خیابانها بیحضور تو راههای آشکار جهنماند
تو پرندهیی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنهی تابستانی
که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانهی رودی از برف
که از قلههای بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم
نمیخواهم که فراموشت کنم
تپههای خشکیده
از پلههای تو بالا میآیند
تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار ساله دستنوشتهی آخرش را برای تو میفرستد
تا تصحیحش کند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
قزلآلایی عصیانگری که به چشمهی خود باز میرود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است
Post a Comment