حالا مدتهاست که برای کسی دست تکان نمیدهم، قایقهایی که سالی یکی دو بار ممکن است اتفاقی از دوردست جزیره رد شوند در من چیزی برنمیانگیزانند که دست تکان دهم یا آتش روشن کنم یا داد و بیداد کنم یا هر تقلای دیگر؛ مدتهاست فهمیدهام توی آن یکی جزیرههای دیگر که هر از گاهی به آنها سرک میکشم آدمهایی هستند؛ توی یکیشان حداقل دو نفر، توی آن یکی هم دو نفر، توی آن یکیتر حداقل سه نفر؛ شاید آنها هم از حضور من در این جزیره خبر داشته باشند – حتما دارند؛ نشانههایش را دیدهام –. روزهای اول فکر میکردم چقدر میتوانم دوام بیاورم الآن به این چیزها فکر نمیکنم راستش الآن اصلا فکر نمیکنم گاهی که سعی میکنم خاطرهای را به یاد بیاورم حس وقتهایی را دارم که یک آن از روی صخرهی کنار آب ماهیای را در عمق یک متری میبینم برای ثانیهای، شاید چند دقیقه بعد کمی آنطرفتر ماهی دیگری هم ببینم شاید همان قبلی باشد شاید یکی دیگر.
4 comments:
جزیره...
اره
همینطوره!
بی هیچ تلاشی!
عالی بود
بد جوری رفتم تو فکر!!
اونی که تو اون جزیره بغلی هی داره دست تکون می ده رو دیدی؟
اون منم.
موضوع اینه که هرچقدم که دست تکون بدی و تقلا کنی، حتی اگه ببیننت نمیان دستت رو بگیرن. با یه نگاهِ حاکی از تاسف(که معلوم نیست واقعیه یا نه) بهت می گن که از دیدنت یا توقف برای تو معذورن. دارم فکر می کنم که همون بهتر که آدم تنها بمونه تو جزیره خودش و بذاره قایقا راه خودشون رو برن و بیخودی دلخوش و امیدوار نشه...
داستان مینویسی؟ هیچ وقت نوشتی؟ راستی از سفر برگشتی؟
Post a Comment