Monday, February 14, 2011

دنیا چقدر بزرگه؟


یکی از چیزهایی که از دوران مدرسه یادم می‌آید این است که یک مربع می‌کشیدیم، بعد دو خط مورب و موازی داخل مربع به موازات یکی از قطرها جوری که سرهای آن خطوط روی اضلاع مربع بیفتند. بعد بین آن دو خط چند دایره‌ی کج و کوله می کشیدیم و به کسی که از جریان با خبر نبود میگفتیم این چیه؟ طرف فکر می‌کرد و هر چقدر هم خلاق بود و بهمخش فضار می‌آورد به ذهنش نمی‌رسید که این برشی از تصویر زرافه‌ای است که دارد از پشت یک پنجره رد می‌شود. ما هم احساس سرمستی می‌کردیم از اینکه طرف نتوانسته حدس بزند این شاهکار ما را – یک مورد دیگر نمایی از بالا بود از یک نفر با کلاه مکزیکی روی پله‌هایی عریض – آن کار تنها ارزش سرگرم شدن کسی در رنج سنی 10 تا 14 سال را داشت.
در مجموعه‌ای که بیست کارگردان مهم سینما به مناسبت شصتمین سال برگزاری جشنواره کن ساختند – هر کی سینمای خودش - یکی از کارهای سه دقیقه‌ای فوق‌العاده زیبا کاری بود که آنگلوپولوس ساخته بود. انگار یکی از آن شاهکارهای سه چهار ساعته‌ی خود را ساخته بود و حالا با وسواسی مثال زدنی سه دقیقه از آن را انتخاب کرده بود که به ما نشان بدهد. سخت بود باور کردن این که چنین سه دقیقه ای ساعت‌ها پیش و پس از خود را ندارد و واقعا هم سخت است تصور آن که ببینی و نسازی در ذهن خودت آن چند ساعت چه بسا چند سال را حتا. آن کار ارزش هنری بالایی داشت.
اینها را گفتم که بگویم یک برش از هر چیزی وقتی ارزشمند است که اولا این قابلیت را داشته باشد که بتوان کلیت آن چیز را از روی آن برش پیدا کرد و ساخت و برای این ساختن شما را به اندیشه و به احساس وا بدارد و دوم اینکه خود آن کلیت ارزشمند باشد.
خانم بابایی!
این برشی که شما زده بودید این قابلیت را داشت اما آن کلیت چیزی بیشتر از درددل های یک نفر توی اتوبوس مثلا نبود برای من.
حالا قضاوت با خودتان که ارزش هنری آن چقدر بود؟

1 comment:

نعیمه said...

من نه اون فیلم انگلوپولوس رو دیدم و نه هنوز فرصت کردم کتاب خانم بابایی رو بخرم.
اما فکر می کنم یک برش از هر چیزی وقتی ارزش داره که بدون فارغ از اون چیز برای خودش هویتی داشته باشه.
یعنی وقتی می بینیش یا لمسش می کنی احساس نکنی با یه چیز بی سر و ته طرفی و یه جای قضیه می لنگه.
به قول خودت سلام
صبح به خیر