Wednesday, December 29, 2010

استاکر


من واقعا نمی‌دانم همانقدر که دیدن و تعریف‌کردن از فیلم‌های تارکوفسکی شده است ادای روشنفکری و ابزار اثبات آن در ایران توی خارج از ایران هم همین است؟ و اگر مثلا سلیقه‌ی سینمایی جناب بابک احمدی عزیز نبود الان موقعیت تارکوفسکی در ایران همین بود؟ من که شک دارم.
بیایید با مرور یکی از معروف‌ترین کارهایی که احتمالا پرطرفدارترین کار تارکوفسکی هم هست دراین باره با هم حرف بزنیم؛ استاکر
این فیلم به نظر من مصداق همان عنوان بی‌مسمایی است که چند سالی است در حوزه‌ی سینمای دولتی ایران باب شده: سینمای معناگرا. انگار مثلا بقیه دارند فیلم‌های بی‌معنا می‌سازند و این معنای مدنظر هم چیزی نیست جز ایدئولوژی. اینکه می‌گویم ایدئولوژی دلیل دارد که توضیح می‌دهم.
به باور من، سیاستی که در بخش ایدئولوژیک جهان که بخش عمده‌ی آن هم هست غالب است به طرز هوشمندانه‌ای برای دسته‌های مختلف بشری برنامه‌های ویژه‌ای دارد که آنها که از گردونه مذهب خارج می‌شوند از کانالی دیگر و در لوای دین به معنای عام‌تر از مذهب به آن چرخه برگردند و آنها که دین ندارند ایمان داشته باشند دست‌کم. دیده‌اید آنهایی که خدا را به روش خودشان می‌پرستند و برداشت‌شان از مثلا اسلام جوری است که بتوان از آن نه تنها دموکراسی که اومانیسم هم درآورد در حالیکه به باور من اسلام ناب محمدی اگر آن چیزی نباشد که طالبان اجرا می‌کند قطعا آن چیزی هم نیست که روشنفکران دینی می‌گویند. نظر پیامبر اسلام به باور بنده به نظر ملاعمر نزدیک‌تر است. از بحث اصلی که خارج نشویم می‌خواستم این را بگویم که این بدنه‌ی ایدئولوژیک جهان است که در مثلا سینمای معناگرای تارکوفسکی هم ظاهر می‌شود و چقدر هم خطرناک است.
از روزی که فیلم را دیده‌ام همه‌اش دارم با خودم فکر می‌کنم آیا از دل این فیلم چیزی درمی‌آید که خطرناک نباشد و می‌بینم در خوش‌بینانه‌ترین حالت همان برداشت اولیه‌ی خودم که "باشد، ایمان می‌آوریم ولی ایمان به چی؟" کم‌خطرترین برداشت می‌تواند باشد.
اینکه یک منطقه‌ای هست که احتمالا از برخورد سنگی آسمانی – به آسمانی بودن سنگ دقت شود – به وجود‌ آمده و در آن منطقه اتاقی هست که درونی‌ترین آرزوهای آدم را صرف‌نظر از آنچه که بر زبان بیاید برآورده می‌کند -البته آن نیروی متافیزیکی که چنین توانی دارد فقط آرزوی آدم‌های داخل اتاق را برآورده می‌کند و نمی‌تواند یا نمی‌خواهد دو قدم آنطرف‌تر هم اثر کند. درحالیکه خیلی از همین امامزاده‌های خودمان من شنیده‌ام از فاصله‌های دور هم کارهایی می‌کنند! به هر حال آن اتاق باید حتما بروی داخلش تا کار کند برایت و راه ِ رفتن به داخل آن هم اصلا آسان نیست معمولی هم نیست. باید مخفیانه و دزدکی بروی کسی راهبرت باشد و از دورترین راه‌‌ها بروی و منطقه باید از تو خوشش بیاید و از این مزخرفات. اینکه می‌گویم مزخرفات واقعا از روی احساسی شدن نیست که اگر راجر ایبرت مثلا این حرف را زده بود یا هر منتقد فیلمی توی مجلات معتبر سینمایی جهان اول به او خرده می‌گرفتم اما من در جهان سوم و در جایی زندگی می‌کنم که تا مغز استخوان با خرافه‌ها درگیرم و اگر برای یک اندیشمند پست‌مدرن جذابیت دارند این خرده‌فرهنگ‌ها برای من رنج‌آورند و مزخرف چرا که با گوشت و پوست و استخوان تجربه‌شان کرده‌ام.
ارجاعات مذهبی توی فیلم آنقدر هست که حال آدم به هم می‌خورد؛ از سه نفری که یادآور تثلیث است تا تاج خاری که نویسنده بر سر می‌گذارد تا این‌همه اراجیف استاکر در باب ایمان که فقط از عهده یک متوهم بر می‌آید که فکر می‌کند فرستاده‌ی خداست.
ایمانی هم که دختر استاکر با آن لیوان را از روی میز حرکت می‌دهد به کاریکاتوری بچگانه می‌ماند از ایمانی که کودک اردت در پایان فیلم دارد.
این بحث را باز می‌گذارم تا دوستان مخصوصا طرفداران این فیلم ادامه دهند شاید از توی آن چیزی درآمد
مشخصات فیلم:
استاکر
محصول 1979 آلمان‌غربی و شوروی (چه ترکیبی!)
163 دقیقه رنگی و سیاه‌و‌سفید
کارگردان: آندری تارکوفسکی

Saturday, December 25, 2010

تعطيلات هميشگي


جنگ كه تمام شد من هفت سالم بود، برادر بزرگ‌ترم 11 سال، آن يكي برادرم 13 سال، خواهرم 15 سال، آن يكي خواهرم 17 سال، برادر بزرگ‌ترمان 21 سال، مادرم 38 سال، پدرمان را از دست داده بوديم، يكي از برادرها را نيز؛ تاثيرات سال‌هاي لعنتي جنگ گفتني نيست، رفتارهايمان طبيعي نيست، پرخاش‌هايمان، ترس‌هايمان، ريسك نكردن‌هايمان، تا از هم دور مي‌شويم دلتنگ مي‌شويم، بدطاقتي مي‌كنيم، برادر بزرگ‌مان هنوز فكر مي‌كند مسووليت همه ما با اوست، توي فضاي فكري او ما هنوز زير بمبارانيم، نبايد خيلي از سنگرهايمان دور شويم، فكر مي‌كند حالا كه پدرمان نيست بايد مراقب ما باشد، بعد از 25 سال هنوز اين بار چيزي از سنگيني‌ش كم نشده؛ برادري كه همين چند ماه پيش با دست‌هاي خودمان خاك كرديم هيچ وقت نتوانست با خاطرات برادر ديگري كه توي جنگ از دست داده بوديم كنار بيايد، مثل من كه نمي‌توانم با خاطرات برادري كه همين چند ماه پيش خاك كرديم كنار بيايم؛ مادرم بلد نيست خوشحال باشد، به خاطرات سال‌هاي جنگ نزديك‌تر است تا هر چيز ديگري و اين شرايط را بدتر مي‌كند؛ اينها را نمي گويم كه درد دل كرده باشم. مي خواهم بگويم جنگ تاثيرات خودش را داشت و تاثيرات جنگ تاثيرات بعدي و تاثيرات بعدي تاثيرات بعدي‌تر و اين داستان مثل دومينوهايي كه رديف شده باشند و افتادن اولي تا افتادن آخري ادامه پيدا مي كند هزار نسل هم كه طول بكشد تا آخرين نفس از شر تاثيرات جنگ راحت نمي‌شويم.
آدم ديالوگ حفظ كردن نيستم، به ندرت ديالوگي از يك فيلم توي ذهنم مي‌ماند، حتي اعتراف مي‌كنم داستان خيلي از فيلم‌ها هم توي ذهنم نمي‌ماند؛ در مورد بيشتر فيلم‌هايي هم كه داستان‌شان توي ذهنم است وقتي كسي ازم مي‌پرسد آخر فيلم چه اتفاقي مي‌افتد معمولا يادم نيست، چيزي كه از فيلم‌ها يادم مي‌ماند – اگر بماند – فضاي فيلم‌هاست و معمولا برخي كادرها، برخي نماها و حس‌هايي كه با آنها تجربه كرده‌ام. مثلا آن دراز كشيدن‌هاي طولاني‌مدت بيلي موري توي گل‌هاي پرپر و كلا زندگي‌ش روي كاناپه و آن تصويري كه از آينه‌ي ماشين در حال حركت نگاه مي‌كند خيلي توي ذهنم پررنگ مانده‌ است؛ گل‌هاي پرپر Broken Flowers-- را دوست داشتم؛ از قهوه و سيگار تقريبا چيزي يادم نيست جز آن صحنه‌ي بنيني؛ آن كار كوتاهي كه جارموش توي ده دقيقه پيرتر –Ten Minutes Older- ساخته بود قشنگ توي ذهنم مانده؛ اصلا ايده‌ي فوق‌العاده‌اي بود كه من چنين ايده‌اي را –تركيب بازي با واقعيت، رو شدن ِ دوربين و پنهان ماندن دوربيني ديگر، دوربيني سوبژكتيو كه دست مخاطب است انگار– از يكي مثل كيارستمي انتظار داشتم؛ گوست‌داگ را دوست داشتم به خاطر كفترهاش و آن زندگي آييني و سامورايي‌وار آدم‌كش؛ از مرد مرده موسيقي شاهكارش يادم است كه من نمي‌دانم چرا توي موسيقي‌هاي جاز برتر تاريخ سينما كه مجله فيلم درآورده بود نبود – مگر آن موسيقي جار نبود؟ اگر نبود پس چه لعنتي‌اي بود؟- و آن صحنه‌ي آغازين توي قطار، فيد اوت ها و تصاويري كه از پنجره قطار مي بينيم؛ گرفتار قانون –هزار ترجمه براي اين فيلم ديده ام اصلش Down ba Law است – از معدو فيلم‌هايي است كه ريزه‌كاري‌هايش را هم به ياد دارم؛ هنوز فكر مي‌كنم بهترين فيلمي است كه از جارموش ديده‌ام بين اين همه فيلم خوب كه اين بشر ساخته؛ آن فضاي قصه‌گون و روياآلود كه اگر تن ندهي به اين برداشت كه اينها تخيلات يكي از زندانيان است با يك فيلم زيبا مواجهي و اگر تن بدهي با يك فيلم زيباي ديگر؛ من را ياد داستاني از گوگول مي‌اندازد توي يادداشت‌هاي يك ديوانه اگر حافظه‌ام درست ياري كند اسم داستان، شايعه بود؛ مخاطب در برابر يك شايعه قرار مي‌گرفت و اين بستگي به نوع فكر مخاطب داشت كه از كجاي داستان حرف‌هاي راوي را قبول بكند يا نكند؛ الآن كه اين راگفتم ياد پنين ناباكوف افتادم كه آخر رمان متوجه مي شوي راوي اصلا آدم بيطرفي كه نيست هيچ خيلي هم مغرضانه نوشته هرچي كه تا الآن خوانده‌اي و عجب شاهكاري بود؛ از "عجيب‌تر از بهشت" دختر خاله‌اي مجارستاني يادم است كه مي‌آيد پيش پسرخاله‌ي آمريكايي‌اش؛ يك داستان كوتاه مشترك هم نوشتم تحت تاثير اين فيلم كه يادش به خير! اينها را گفتم كه بگويم جيم جارموش يكي از كارگردان‌هايي است كه فيلم‌هايش را دوست دارم و اين آخرين فيلمي كه از او ديده‌ام و بر حسب اتفاق اولين فيلمي است كه ساخته همان فضا و حس وحال فيلم‌هاي ديگرش را دارد و عجيب دوست‌داشتني است.
نيويورك را كه هميشه تصوير آن توي ذهن من شهري با ساختمان‌هاي شيشه‌اي بزرگ و خيابان‌هاي تميز كه مركز اقتصادي دنياست از چشم نوجواني آس و پاس و عشق موسيقي نشان مي‌دهد كه نه تميز است و نه شلوغ. الي – بر وزن علي – كه چيني ها به خانه  و كاشانه اش حمله كرده اند جايي بند نمي شود – از اين نظر درست مثل لني است توي خداحافظ گري كوپر – مادرش در يك آسايشگاه رواني است بقيه خانواده‌اش احتمالا كشته شده اند مدرسه نمي رود جاي ثابتي ندارد و هرچند وقت يك بار جايش را عوض مي كند. به نظرم فيلم كاملا يك فيلم ضدجنگ است اگرچه اصلا اينجور به نظر نمي‌رسد.
Permanent Vacation
محصول 1980 آمريكا
75 دقيقه رنگي
نويسنده و كارگردان: جيم جارموش
زيرنويس‌اش را دارم ترجمه مي‌كنم به زودي لينكش را مي‌گذارم هر چند چندان نيازي هم به زيرنويس ندارد.

Thursday, December 23, 2010

فقط لازم بود چیزی مینوشتم شما لازم نیست بخوانید


چادر را و وسایل را که جمع کردیم و منتظر وانت بودیم قوطی کنسروها را انداختم توی کانالی که دور چادر کنده بودیم، رویشان خاک ریختم و سنگ؛ حس خوبی داشتم، نه از این بابت که دارم مثلا محیط زیست را آلوده نمی‌کنم حس خوبم ازین بابت بود که این قوطی‌ها کم‌کم کم‌کم برمی‌گردند به طبیعت؛ تا همین چند وقت پیش بعضی شب‌ها با خودم فکر می‌کردم الآن چقدشان جذب طبیعت شده؛ تصویر قوطی‌هایی که ترکیب خاک و سنگ و حشرات و آفتاب نصفه‌نیمه خوردتشان آرام‌بخش بود؛ الآن ولی کابوسی شده که نمی‌گذارد بخوابم؛ بد کابوسی هم شده؛ اینکه الآن اگر سنگ را و خاک را کنار بزنی چقدر از آن مانده دیوانه‌ام می‌کند؛ می‌دانم اصلا فکر طبیعی‌ای نیست طبیعی که نیست خیلی خیلی هم خودآزارانه است؛ دست خودم نیست. قسمتی از من رفته زیر خاک، قسمتی که هیچ رقمی فراموش نمی‌شود. قسمتی از من گندیده، خوراک کرم‌ها شده، قسمتی از من نیست؛ قسمتی که بی‌خوابم می‌کند ناآرامم می‌کند نارامم می‌کند قسمتی که سیگار می‌کشید بی‌حوصله بود باید سرگرمش می کردم حمایتم می‌کرد اگر چه آزارم هم می‌داد. فسمتی از من بود که نیست.

Tuesday, December 21, 2010

یلدا


هیچی بهتر از یه دوست خوب نیست؛ دوستی که وقتی کز کردی پشت مونیتور داری الکی شب یلدای بی‌آجیل و هندونه و بی حتی یکی -هرکی- که بشینه دوکلوم باهات حرف بزنه – هرچی- رو سر می‌کنی و یاد یلدایی افتادی که – 80 یا 81- با همون چس‌تومنایی که با بچه‌‌ها روی هم گذاشته بودین شیرینی و آجیل و حتی عرق سگی هم خریده بودین و حالا به این فلاکت افتادی که شب یلدا یکی نیس – هرکی- بشینی دو کلوم – هرچی – باهاش حرف بزنی دلت واز شه بهت زنگ بزنه (جمله خیلی طولانی شد،‌ این "بهت زنگ بزنه" فعل ِ جمله‌ایه که با "دوستی که" شروع شده بود و ادامه داره هنوز - بگه – بی‌مقدمه- مهرزاد نیت کن بگی یه لحظه، چشاتو ببندی ببینی یه نیت بیشتر که نداری دیگه چرا الکی خودتو اذیت می‌کنی، نیت کردم بگو حسین؛ بعد صدای حسین ازون ور خط برات بخونه :
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت، بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن‌چنان که ندانم ز بی‌خودی
در عرصه‌ی خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه‌ی جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم‌گشته‌ای که باده‌ی نابش به کام رفت



Sunday, December 19, 2010

The Art of Drowning


از آنان می‌خواهم یک شعر را
مثل یک قطعه فیلم رنگی
جلو نور بگیرند
یا گوش بر کندوی آن بچسبانند
می‌گویم موشی را در یک شعر بیاندازید
و ببینید راه خروج را چگونه می‌کاود
یا وارد اتاق شعر شوید
و بر دیوار در پی کلید برق دست بسایید
از آنان می‌خواهم بر سطح یک شعر
به اسکی روی آب بپردازند
به سوی نام شاعر در ساحل
موج‌وار به حرکت درآیند
آن‌چه اما آنان می‌خواهند
بستن شعر است به صندلی با یک طناب
و شکنجه‌اش
تا اعتراف بگیرند.
با یک کابل به جان آن می‌افتند
تا بفهمند چه معنایی می‌دهد.
بعد از مدت‌ها یک مجموعه شعر خیلی خوب خواندم که خواندن شعرهایش لذت‌بخش است به شما هم معرفی می‌کنم:
هنر غرق شدن؛ گزیده‌ی اشعار بیلی کالینز؛ ترجمه‌ی مجتبی ویسی
نشر چشمه؛ 125 صفحه؛‌ 2800 تومان

Saturday, December 18, 2010

روزهای آخر

در فیلم "روزهای آخر" بلیک مدام با خودش تکرار می‌کند که "چیزیو توی مسیر گم کردم" حسی که گاه و بیگاه به خیلی از ما دست می‌دهد؛ حسی که همه چیز را بی‌معنی و بی‌ارزش جلوه می‌دهد. حسی که باعث می‌شود کرخت شوی، بی‌انگیزه و بی‌انرژی شوی و آخرش هم اووردوز کنی. نوشتن درباره‌ی این حس کار آسانی نیست باید فقط یکی مثل گاس‌ون‌سنت با جسارتی مثال‌زدنی تصویرش کند. اینکه می‌گویم جسارتی مثال‌زدنی منظورم جسارتی است که من نمونه‌اش را تا حالا تنها در آنگلوپولوس و تارکوفسکی دیده‌ام. جسارت ِ نماهای بلند و کات‌های کم، جسارت کلوزآپ‌های طولانی، جسارت تدوین گیج‌کننده و تو‌در‌تو؛ تازه اینها که دارم می‌گویم فقط از کارگردانی فیلم است،‌ انتخاب المان‌های متنی در فیلم بدون هیچ اغراق یا شکی به بهترین شکل ممکن صورت گرفته است. مامور تبلیغ کتاب آگهی (Yellow Pages) در کنار مبلغ‌های دینی، صحبت‌های داخل ماشین درباره جادوگر چینی درکنار حرف‌های دوست بلیک توی کافه در باره اجرای آداب جادوگری توسط دوست دختر فرانسوی ِ دوست مشترکشان، همه و همه فضایی را می‌سازد که در آن سرنوشت محتوم کسی مثل بلیک همان است که در فیلم می‌بینیم. بماند که همجنس‌بازی نمایش داده شده در فیلم به نظر بیش از آنکه ارجاعی اجتماعی فرهنگی به نظر بیاید به خود گاس‌ون‌سنت مرتبط است و گیتار زدن‌ها و اهل موسیقی بودن بلیک همان‌طور که در پایان‌بندی فیلم هم می‌آید بیش از آنکه به زندگی و مرگ کرت کوباین – خواننده، گیتاریست و رهبر گروه نیروانا – مرتبط باشد به وضعیت زندگی امروز شبیه است. روزهای آخر بیش از آنکه یک فیلم درباره یک شخصیت باشد اثری است در باره یک وضعیت؛ وضعیتی که به آن دچار شده‌ایم. وضعیتی که در آن گرفتار شده‌ایم. وضعیتی که در آن احساس موفقیت نمی‌کنیم. حرف بلیک را به خاطر بیاورید "موفقیت یه چیز ذهنیه، یه ایده‌س” که ما نداریم. چون توی مسیر یه چیزیو از دست دادیم. چیزی که نمی‌دانیم دقیقا چی بوده؟ چیزی که نمی‌دانیم کجا دنبالش بگردیم؟‌ اصلا به چه کارمان می‌آمد؛ فقط یادمان است با آن چیز، دنیا جای بهتری بود؛ حالا بدون آن همه چیز بی‌معنا و مزخرف است. هیچ کس و هیچ چیز ارزش وقت گذاشتن ندارد؛ اصلا بی‌ارزش‌ترین چیز همان وقت است.
من این فیلم را یک شاهکار می‌دانم.
روزهای آخر :‌ Last Days
محصول 2005 آمریکا
97 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: گاس ون سنت
با بازی مایکل پیت در نقش بلیک
پی‌نویس:
فیلم را زیرنویس کردم،‌ لینک دانلود آن را در ادامه می‌گذارم. مشخصا این یکی هم مثل قبلی‌ها نیاز به ویرایش دارد. باز هم تکرار می‌کنم که این زیرنویس‌ها از نظر تکنیک و فن ترجمه اصلا و ابدا قابل دفاع نبوده صرفا جهت فهم فیلم و ارتباط موثر با آن است.

لینک زیرنویس فیلم روزهای آخر (Last Days):
زیرنویس‌های دیگر به سعی خودم:
زن در ریگ روان:
هانگر:
طبل حلبی:
آندری روبلف:

 

Wednesday, December 15, 2010

روز از نو


سالی که فاتح آکین و اگنس واردا و خاویر باردم و سلما هایک و … به ریاست امیر کاستاریکا – کوستوریتسا- نخل طلا را در رقابت با پنهان، مندرلی، نیای التماس کنی، گل‌های پرپر، سین سیتی، تاریخچه خشونت و ... دادند به فیلم L'enfant و برادران داردن جایزه را از دست مورگان فریمن و هیلاری سوانک گرفتند توی بخش مسابقه فیلمی هم از گاس ون سنت بود به نام روزهای آخر که به نظرم هم در آن جشنواره دیده نشد هم در میان فیلم‌های دیگر این کارگردان. توی پست بعدی هم لینک زیرنویس آن را می‌گذارم که دارم ترجمه‌اش می‌کنم هم بیشتر در مورد آن حرف می‌زنیم. شاید کمی هم ازین عصبانیتم بابت بسته شدن "زیستن درکله‌ی تباه‌شده‌ی یک اسب" کاسته شود!