چادر را و وسایل را که جمع کردیم و منتظر وانت بودیم قوطی کنسروها را انداختم توی کانالی که دور چادر کنده بودیم، رویشان خاک ریختم و سنگ؛ حس خوبی داشتم، نه از این بابت که دارم مثلا محیط زیست را آلوده نمیکنم حس خوبم ازین بابت بود که این قوطیها کمکم کمکم برمیگردند به طبیعت؛ تا همین چند وقت پیش بعضی شبها با خودم فکر میکردم الآن چقدشان جذب طبیعت شده؛ تصویر قوطیهایی که ترکیب خاک و سنگ و حشرات و آفتاب نصفهنیمه خوردتشان آرامبخش بود؛ الآن ولی کابوسی شده که نمیگذارد بخوابم؛ بد کابوسی هم شده؛ اینکه الآن اگر سنگ را و خاک را کنار بزنی چقدر از آن مانده دیوانهام میکند؛ میدانم اصلا فکر طبیعیای نیست طبیعی که نیست خیلی خیلی هم خودآزارانه است؛ دست خودم نیست. قسمتی از من رفته زیر خاک، قسمتی که هیچ رقمی فراموش نمیشود. قسمتی از من گندیده، خوراک کرمها شده، قسمتی از من نیست؛ قسمتی که بیخوابم میکند ناآرامم میکند نارامم میکند قسمتی که سیگار میکشید بیحوصله بود باید سرگرمش می کردم حمایتم میکرد اگر چه آزارم هم میداد. فسمتی از من بود که نیست.