چند وقتی است میخواهم دربارهی افسردگیام بنویسم؛ ایدهاش را اگر اشتباه نکنم از جادی گرفتم؛ هدایت این متن طوری که تبدیل به غمنامه نشود و متهم به سیاهنمایی و مظلومنمایی نشوم کار دشواری است. آدم دلش میخواهد به روش داستاننویسهای کلاسیک از ابتدا شروع کند و اتفاقهایی را که برایش افتاده و فکر میکند موجبات افسردگیاش را فراهم کرده تعریف کند؛ خیلی زود پشیمان میشوم و ترجیح میدهم از آخر شروع کنم و از اتفاقات شروع نکنم و از وضعیت مبتلابه شروع کنم.
مهمترین ویژگیای که من از افسردگی خودم سراغ دارم خیلی ساده بگویم عاشق نبودن است. خیلی وقت است که عاشق نیستم و نمیتوانم آنگونه که مثلا دیگران را میبینم و از دیگران میشنوم برای کسی عاشقی کنم. البته از اول اینطور نبودهام. تجربههایی هم داشتهام که تعریف کردنشان فضای اینجا را کمی تلطیف میکند و این منجر به ناهمخوانی فرم و محتوای این متن میشود! دلیل اولش این میتواند باشد که سن و سالم دیگر اقتضا نمیکند – کی بود میگفت 29 سالگی برای بیشتر کارها خیلی دیر است نور به قبرش ببارد – فکرش را که میکنم از اینکه مثلا الان تازه بنشینم بنای دوستی با کسی بریزم یا یکی از دوستیهای معمولی را تبدیل کنم به یک رابطهی عاشقانه خجالت میکشم. یعنی مطمئنم دیگر کسی آنگونه قلبم را به رپرپه نمیاندازد که سمیه میانداخت یا مثلا اگر با کسی بروم دربند بعید میدانم شنلش را دوتایی بندازیم روی دوش، واکمن گوش کنیم و باتری آن ضعیف شود و من مسیر یک ساعته را بیست دقیقه ای بروم و برگردم با چهار تا باتری قلمی در دست (چراغی توی متن انگار دارد آلارم میدهد که خطر تلطیف فضا). آدم باید با خودش روراست باشد.
دلیل دوماش میتواند چیزی شبیه یک توهم باشد. توهم که میگویم دارم از یکجور مجازی بودن حرف میزنم. یک آدم مجازی که از نوشتههاش خوشت آمده و از کامنتبازی به اسمسبازی و زنگبازی رسیده باشی و قبل از آنکه ببینیش مثلا مرده باشد – به نظر من دختری که شوهر کرد چه به شوهرش وفادار بماند چه نه برای عاشق قبلیش مرده است حتا اگر کار به فاسقی بکشد، اصلا مرگ کاری به وفادار بودن و نبودن ندارد که، همانطور که برای مرگ اصلا تفاوتی نمیکند که پیراهن آدم چند دکمه داشته باشد (۱) – همچین تجربهای به راحتی میتواند آدم را برای همیشه از عاشقیت بندازد.
دلیل سوم که رابطه لگاریتمیاش با دلایل قبلی کماکان حفظ میشود (منظورم از رابطه لگاریتمی این است که دلیل سوم خیلی بیشتر از دلیل دوم اهمیت دارد همانطور که دومی نسبت به اولی و میدانید این خاصیت نمودارهای لگاریتمی است) یکجور ایمان است به گزارهای جنجالی که زنها ارزشاش را ندارند. نیازی به توضیح بیشتر نمیبینم.
تا اینجای متن اگرچه دروغی در آن نبود اما کارکردش تنها از دور خارج کردن مخاطبانی بود که تن به متنهای بلند نمیدهند و از همان چند سطر اول چیزی برداشت میکنند و میروند؛ فکر میکنم انصافا برای این دسته کم نگذاشتهام، نثری شسته رفته با نکاتی که میتوانند موافق یا مخالف آن باشند و چیزهایی که یاد گرفتهاند ازنمودار لگاریتمی تا شیوهی داستان نویسی کلاسیک برایشان گذاشتهام و جوری لای در را بازگذاشتهام که رفتنشان را کسی متوجه نشود.
تا همین چند ماه پیش دیفالت کابوسهایم این بود که فردا روزی امتحان پایانترم دارم و دو تا امتحان همیشه با هم میافتادند و استاد یکیشان دکتر جعفری است (۲) و هر از بر نمیدانم.
دلیل این کابوس برایم یک جورهایی واضح بود؛ بس که دورهی لعنتی دانشجویی زجر کشیدیم و استرس تحمل کردیم که تا سالها بعد از آن خوراک ناخودآگاهمان شد برای کنترل فرایندهایی که خدا میداند از کجا آب میخورند. این کابوسها توی چند ماه اخیر رنگ عوض کردهاند و در واقع میتوانم بگویم رخت بربستهاند. به وضوح 135 روز جهنمی از 27 اردیبهشت تا 6 مهر آنقدر خوراک برای ناخودآگاهم فراهم کردهاند که کابوسی با جزییات دقیق و باکیفیت عالی درست کند و هرشب - و گاهی هم درقیلولههای عصر – آزارم دهد. بخش رقتآمیز و دستبهکمکدرازکن و سربرزانوانفرودآور ماجرا اما واقعیتی لجباز است که توصیف و توضیح آن جز به ابتذال کلام نمیانجامد و سرنخاش دست دختری است که وقتی مثلا به سیا میگویم زحمت بکش این بسته را ببر بده به او می گوید میترسم و ترساش واقعی است و این ترسانندهی عقلایی جون سیا و حسین و آن یکی حسین و صمد سه سال و نیم است دفتر افسردگی من را ورق میزند و تحشیه مینویسد.
بگذریم.
خیلی سعی کردم مهار متن را جوری در دست بگیرم که کار به این درددلهای پیرزنانه نکشد نشد. شاید خاصیت بیان افسردگی همین باشد که هرچه سعی در این داشته باشی که استر بیان را در مسیری برانی که عدهای نظارهگر باشند آخرش هم این استر تماشاچیان را میرماند و اصلا روانپزشک را حکما برای همین گذاشتهاند که آدم این حرفها را به او بزند ما اما انگار ترجیح میدهیم گودر کنیم و بنویسیم در بلاگ و در خانه به کار تخریب خویش بپردازیم به جای آنکه به روانپزشک برویم.
- اشاره به شعری از احمدرضا احمدی که در خاطرم نیست الآن
- دکتر جعفری استاد معادلاتمان بود، پایان ترم دو شده بودم. گفتم استاد انتظار ندارم 10 بدهی اما 9 را انتظار دارم که یه معدلمان ریده نشود؛ نداد؛ میگفت در حق دیگران اجحاف میشود.
- به گمانم سطری از پل استر باشد شاید هم مارسل پروست که میگوید بیش روانپزشک نرفتم؛ در خانه ماندم و به کار تخریب خویش پرداختم.
15 comments:
نمی دانم شاید نوشته ات آنقدر قداست داشته باشد که من ناخن به الوده کردنش نیاسایم اما نمی دانم چرا فاصله ها اینقدر دور و اتفاقات اینتقدر مشابه... نمی دانم ان جاکشی که مرا ترم 5 دانشگاه به خاک سیاه نشاند و الان دکتر است چهه تشابهی با جعفری و پیاز شما دارد که 8 واحد مرا 8 داد و زجه زدم و پوزخند زد و الا آخر..... از بچه های و علی الخصوص پسرهای بی دست و پا آی بدم میاد آی متنفرم... یعنی چی که می ترسند؟ ببین همه زن ها دخترها و مادینه ها همه یه سر و دوشاخند همین. ترس نداره که.... نمی دانم چرا اینقدر وقت خواندن متن ات خندیدم.... باور کن شاید بخاطر افسرده بودنم باشد... ولی دمت گرم چند دقیقه ای غصه هایم یادم رفت....
آخه کی به تو گفت در مورد افسردگی بنویسی... باور کن فکر نمی کردم اینقدر دیگه دست توی طنز داشته باشی.... پیر نشی مادر! :)
موقع خوندن انگار غمگین بودم یا بهت زده! اصلن چرا بهت زده؟! نمی دونم! قیافه ام بهت زده بود خودم ناراحت...
اون ذره انرژی هم که داشتم سرصبحی گرفتی....
احساس می کنم خیلی دلم یم خواد بنویسم و خیلی چیزا توی ذهنمه ...
اما بی خیال کامنت نوشتن...
...
اعصابمو به هم ریختی ها.حواست باشه.
چرا دو روز پیش امتحانام تموم شد. حیف که موبایلم خرابه سه چهار روزه وگرنه حتمن می فهمیدم چرا غمگینی دقیقن...
راستش منم هی حواس خودمو پرت می کنم ولی مثلن میام اینجا و همچین چیزی می خونم بعدش...
...
اگه حواس خودتو پرت کنی خیلی خوب می شه.
اینم وبلاگ یکی از دوستاست . قراره سینمایی باشه. سر بزن
http://30cinema.blogspot.com/
...
پستت حالمو گرفت سر صبحی...
....
بهتر باشی
قبل از بايبند بودن به اون سه اصل و لوگاريتمي بودن و... يك چيز مي خوام بگم بايد تابعي باشه كه از لگاريتم بگيري؟ بايد ايكس و واي باشه تا بگذاريش و راديكال يا... موضوع اينه بايد لازمه عشق دوست داشتنه و ايم مهم كه تو قبل از همه چيز بايد خودت را به عنوان يك انسان دوست داشته باشي تا بعد بتوني بقيه كس ديگري را دوست داشته باشي فرض اينه كه تو اگر پول داشته براي خودت يك سادويچ بخري بعد مي توني من را هم به خوردن اون دعوت كني با جيب خالي چي؟؟؟
پس قبل از همه اينها هر كس بايد خودش را دوست داشته باشه
اين نظر خودش شد يك پست
حالا درسته من اندازه برادر اصیلم غیرت ندارم ولی خدایی حاضرم بکوبم بیام اون بسته ای رو که میگی بدون ترس ببرم بدم به طرف. وصیت هامو کردم. چیزی واسه از دست دادن ندارم. ولی خدایی چرا رفتی عدل دست گذاشتی و خاطر خواه کسی شدی که ممکنه اگه یه روز به اش بگی تو بخوردت؟
چرا؟
با خوندن تیتر اولش فک کردم از اون پستایی زدی ک های های بشینم پاشون گریه کنم!
اما ای خندیدم!
نترس خودت پاشو برو بش بگو حالا یا قبول میکنه یا نه!
در صورت اول ک چ بهتر و دومی هم زیاد مهم نیس فقط شاید چن روز افسرده شدی و بعدم خلاص!!!
khob in post mano yade ye chizi andakht!inke az darse hendese difransiyel nabavarane 4 gereftam!va hich vaghtam kabos nadidam!ama kabose emtehane shimi dabirestano hanoz mibinam ba inke hichvaght nomram kam nabod!faghat baraye inke halam az khondanesh beham mikhord!
مولانا:
سلام
بابا فاز عوض كردي؟
فيوز پروندي؟
در مورد افسردگیت باید بنویسم که شبیه به هم هستیم و مثل تو هم فکر می کنم که خیلی هایشان شبیه به هم هستند و ارزش وقت گذاشتن را ندارند و به همین دلیل است که خیلی وقت ها در خیابان یا جاهای دیگر است که هیچ اتفاقی بابی به آشنایی نمی شود .افسردگی شاید ناشی از تکرار یک سری تکرار مکررات است که هیچ جایی قطع نمی شود و این قطع نشدن است که آدم را خراب می کند .
اميدوارم طي شود. البته خيلي طبيعيه همه دوران افسردگي را تجربه مي کنند
سلام.افسردگی بیمارگونه با کسالت و خستگی موقت روح فرق داره. بسیار کار خوبی میکنی که از احساس درونت وافکاری که آزارت میدن می نویسی. درسته که ما ممکنه خیلی وقتها مسئول به وجود اومدن حوادث واتفاقات و افسردگی های گاه و بیگاه خودمون نباشیم، ولی می تونیم مسئول شاد بودن خودمون باشیم. به قول دوستان سیستم دایورت کردن غمها و غصه ها برای چنین روزهایی هست!!دایره راحتی خودت را وسیع کن، اینقدر وسیع که هیچ غمی نتونه داخل محیط این دایره جای بگیره.قوی باش، اونقدر که هیچ چیزی در دنیا نتونه تو را ناراحت کنه.والبته سعی کن واقع بین باشی. 29 سالگی سنی نیست که خودت راازچیزی بازنشسته کنی!! تا روزی که زنده هستی باید زندگی کنی، مثل یک آدم شاد وسرحال یا خموده و افسرده ، انتخاب با خودته.زندگی همینه و میگذره. کسی که داره اینجا برای تو می نویسه،اردیبهشت ماه آینده 40 ساله است و به اندازه همه سالهای عمرش سختی ومصیبت و بلا دیده و چشیده.
وفا کنیم و ملامت کشیم وهمیشه خوش باشیم، که در مرام ما کافریست رنجیدن
چرا اینقدر زود تمامش کردی؟ تازه داشت میشد ابتدای یک داستان خوب این تخریب خویشتنانه
من هم میترسم بیست و نه سالم بشود
اما نه به آن خاطر که تو
بعد از مدتها دارم برايت كامنت مىگذارم، چرا كه كامنتگذاشتن دارد. همينقدر بگويم كه اين پستت را در گودر شير نكردم چرا كه شير كردن ندارد. شير كردن اين پست در گودر درست مثل اين است كه يك دوستى بيايد و با عجله بگويد يك كتاب توپ بده ببرم بخوانم و تو كتاب در جستجوى زمان از دست رفته يا مثلا جنايت و مكافات را -كه هنوز هيچ كدام را شروع نكردهام و حيفم مىآيد كه به اين زودىها شروع كنم؛ چون شروعش كه كنى بالاخره يك روز تمام مىشوند مثل بستنى- بهش بدهى تا همينطورى كه شاشش مىآيد آنرا بخواند. حرامش كند. بستنى را حيف و ميل كند
این ذهنیت ما ایرانی هاست که برای هرچیزی محدوده تعیین می کنیم.
کی گفته 29 سالگی برای عاشق شدن دیره.
ناخودآگاه ایرانی تو بریز دور.
مشکل سن نیست.
مشکل اینه که ماها حال نداریم
Post a Comment