از دارابخان – عموی پدرم – دو تصویر توی ذهنم هست؛ یکی مال وقتی است که توی کوجهمان نانوایی علیداد راه افتاده بود و دارابخان عصرها میآمد توی صف شلوغ نان مینشست تا نوبتش بشود و در این فاصله دست میکرد از جیبش کاغذ سیگار درمیآورد، لای آن تنباکو میریخت و بعد با زبان لبه کاغذ را خیس میکرد که به هم بچسبد و روشن میکرد سیگارش را میکشید که بهش میگفت لاپیچ؛ دود سیگار آن قسمت از سیبیلهای سفیدش را که زیر دماغش بود زرد کرده بود.
تصویر دوم نزدیکتر است؛ یک سال و چند روز پیش که با چند روز تاخیر، خبر مردن رضا را به او داده بودند. وقتی آمد پسرش مهدی بازوهایش را گرفته بود که بتواند از پلهها بالا بیاید از در که آمد تو شروع کرد زار زدن؛ همهمان ساکت بودیم؛ میان گربههایش داد زد "کوریله جفت جفت مردگم” و همهمان گریه کردیم با او. گریه کردنش که تمام شد گفت چرا زودتر خبرم نکردید؟ از دست و پا افتادهام از زبان که نیفتادهام؛ میگفتید میآمدم سر جنازهاش برایش یاسین می خواندم؛ یاسین؛ والقران الحکیم؛ انک لمن المرسلین؛ علی صراط مستقیم؛ تنزیل العزیز الرحیم.
امروز سالگردش بود.
2 comments:
خدایش بیامرزاد
عمو دارَخان....
Post a Comment