میتوان گفت جارموش یک جورهایی روح شرقیای دارد؛ از آن فضای خیالی و افسانهای بعد از فرار از زندان در Down by Law که به فضای قصههای شرقی شبیه است گرفته تا فضای شاعرانهی مرد مرده - که شاعرانگی خود گره خورده با نیمکرهی شرقی این کرهی خاکی - تا آن آیینهای گوست داگ تا این فیلم آخرش که میخواهم الآن دربارهاش حرف بزنم.
تکرار این بند در فیلم که "هر کس خیلی به خودش غره است سری به قبرستان بزند و ببیند چیزی جز یک کفدست خاک گیرش نمیآید" و همچنین این نوت که از حرفهای مرد اوایل فیلم تا جملهای که به اسپانیایی پشت وانتی نوشته شده که گایل گارسیا برنال سوار میشود بارها تکرار میشود این است که زندگی چیز بیارزشی است و به نظرم سن و سال جارموش هم اقتضا میکند که به چنین نتیجهای برسد و همین مسیری که شخصیت بینام فیلم طی میکند که به یک سلوک عرفانی بیشتر شبیه است تا ماموریت یک گنگستر باعث میشود من هزاران کیلومتر شرقتر حالیبهحالی شوم از دیدن فیلمهای جیم جارموش و فکر میکنم همین روح شرقی باشد که باعث میشود راجر ایبرت که خیلی نسبت به من نزدیکتر است به جارموش این فیلم را مسخره کند و نیمستاره بیشتر به آن ندهد. مهم نیست؛ بگذریم.
یکی از مولفههای فیلم، بازتاب شیفتگی جارموش است به سینمای کلاسیک – پوستری که شخصیت اصلی فیلم لحظاتی مقابل آن درنگ میکند متعلق به فیلم In a Lonely Place است ساخته 1950 نیکلاس ری – و این سینماشیفتگی را در حرفی که زن بلوند فیلم به شخصیت اصلی میگوید واضحتر میبینیم : “احیانا شما به سینما علاقمند نیستید؟ من فیلمای کلاسیکو دوس دارم؛ میتونین توشون ببینین دنیا سی، چهل یا صد سال پیش چه شکلی بوده،؛ لباسا، تلفنا، قطارا، شکل سیگار کشیدن آدما، جزییات ریز زندگیشون. بهترین فیلما مثل خوابایی میمونن که شما هیچ وقت مطمئن نیستین که واقعا دیدینشون یا نه؛ من توی ذهنم تصویر یه اتاق پر از ماسه دارم که توش یه پرنده به سمتم پرواز میکنه و بالهاش میخوره به ماسهها و من واقعا مطمئن نیستم این تصویر رو از یکی از خوابهام دارم یا یکی از فیلمهایی که دیدم. گاهی که میبینم توی فیلما یه عده نشستن هیچی نمیگن خوشم میاد...”
البته این فقط به خاطر علاقه جارموش به سینمای کلاسیک نیست و این را از حرفهای سیاستمدار اواخر فیلم – بیل موری – میفهمیم و جلوتر به آن میرسیم.
این را بگذارید کنار حرفهای زن داخل قطار که میگوید: احیانا شما به علم علاقمند نیستین؟ من عاشق مولکولام. صوفیها میگن هر کدوم از ما سیارهای هستیم که با وجد دور خودمون میچرخیم. من ولی میگم همه ما مجموعه ای از مولکولها هستیم که جابجا میشن و با وجد دور خودشون میگردن. در آینده نزدیک چیزهای کهنه رو با جابجا کردن مولکولاشون نو میکنن. یه جفت کفش، یه لاستیک؛ حتا میشه پیشینه هرچیزیو درآورد مثلا یه قوطی کبریت، از روی مولکولاش میشه فهمید کجا بوده، میشه همینو راجع به لباسای تو فهمید یا پوستت حتا.
اینها را بگذارید کنار حرفهای مرد ویولونزن:
احیانا شما به موسیقی علاقمند نیستید؟ من فکر میکنم هر سازی مخصوصا اگه از چوب ساخته شده باشه حتا وقتایی که نواخته نمیشه یه طنینی داره؛ اونا حافظه دارن، هر نتی رو که باهاشون زده باشن توشون هست و توی مولکولای چوب ذخیره شده. یه جور موضوع حسیه.
البته مثل سینماشیفتگی جارموش موسیقیشیفتگی هم بیتاثیر در این سکانس – و سکانس آواز خواندن زن اسپانیایی که فوقالعاده است – نیست و این سه تا انگار مقدمهای است برای حرف سیاستمدار آمریکایی فیلم – بیل موری – که میگوید شما را با هنر و علم خواب کردهاند و شما درک درستی از دنیای اطرافتان ندارید و من شک دارم که حق با او نباشد اگرچه نظر جارموش به نظر شخصیت اصلی فیلم نزدیکتر است احتمالا!
من این فیلم را دوست داشتم و فکر میکنم در فیلمهای بعدی جارموش نماها از این هم طولانیتر و آدم ها ازین هم ساکتتر شوند.
The Limits of Control
محصول 2009 آمریکا و ژاپن
116دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: جیم جارموش
23 comments:
جزو دیوانه های خوش شانسه
خوش به حالت که اینقدر فیلم می بینی. از نوشته هات معلومه که زندگی توی رگهات جریان داره...
جریانش مستدام...
نمی دونم اینهمه فیلم ندیده و کتاب نخونده تکلیف شون چی می شه...
حال غریبی دارم در اولین لحظات سی سالگی...
salam, shabo roozet bekheir. merci ke yadam boodi. man in chand rooz kheili be ham rikhte boodam. bayad baraye zendegim tasmime asaasi begiram va too do rahi gir kardam.midoonam liaghat nadaram va to khoshet nemiad vali be mamanet ke mamane shahide begoo doam konan.
دم راجرت ایبرت گرم!!
...
عمرا جارموش به این حرفهای تو فکر کرده باشه...در مورد همین فیلم...
...
اون سال اسب رو هم یه مادینه به گا داد..
حالا اگه میخوای لینکاشو بدم سیا بگیره!؟
میتونی با آلبومش شروع کنی که سوند ترک فیلم هم هست... یادم بمونه میدم به اون کون گلابی...
تعقیب (اولین فیلم نولان) و سپیده دم نجات (هرتزوگ) میخوای؟ اسلپ استریم دی وی دی یا فلش بیارم!؟
پستتان را تمام نکرده میروم فیلمی ببینم .
همین
خیلی ممنون از لطفت. راستش من نمیدونم این بیت تورنت یا کی تورنت چی هست، اما پیشنهاد بسیار جالبیه که بدم نمیاد امتحان کنم. فقط بگو چطور.
"شما را با هنر و علم خواب کردهاند و شما درک درستی از دنیای اطرافتان ندارید"
از اون کلاهای سرگرم کننده است.
احیانا شما به فیلم غلاقمند نیستید؟
سلام
اهل فیلم دیدن نیستم.
لینک عکسهات کجاست؟ تو وبلاگ چرا نگذاشتی؟
بارها گفتم باز هم می گم ، خوندن نوشته های تو لذتش کمتر از دیدن اصل فیلم نیست . . .
کالدرون، شاعر اسپانيايي میگه: زندگي خيالي بيش نيست! و بورخس، نويسنده آرژانتيني، از اين هم فراتر ميره و میگه که زندگي ما چيزي جز روياي يک مخلوق ديگر نيست!!
شاید!!!!!!
چایی و سیگار و روح سگ .یه زمانی که هدایت می خوندم و باداداشم سر خوندن مسخ کافکا بحثم شد و رفقا می گفتند تو افکارنهیلیستی داری و خودمم موتزارت رو بیشتر از شماعی زاده می پسندیدم و پالپ فیکشن تمام جواب های زندگی ام رو داشت جیم جارموش که من با موهای بلند و بهم ریخته می شناسمش حکم یه مراد داشت. اما نمی دونم چی شد که معنی رفاقت گوست داکی و گفتمان قهوه و سیگار واسم بی معنی شد. شاید یه دلیلش اینهکه من دیگه فیلمای جارموش رو ندیدم و به سلوگکی که اون رسیده نرسیدم. اما اینتکه چرا دستمایه یه فیلم ساز مثلن مستقل هالیوودی تم های شرقی یه .. خیلی تابلوئه. شریعت ، مرام ،افکار شرقی انتها ندارند. فلسفه های شرق بی انتهان، گمراه کننده اند .شک برنگیزند. توهم زان.معما گونه و درگیر کننده. حالا چه اشکالی داره یه نابغه مثل جارموش یه لیوان از این کندوی مرکب عسل و سم و شراب تعارفت کنه.
شیرینه سکر اوره و صددرصد کشنده.
خوشحجالم که می نویسی. دارم درمورد سینمکا یه چیزی اماده می کنم خودم نقش اصلی و مامولیان نقش فرعی.
به خاطر گل روی آقا شاه رخ آپ شد البته با آدرس جدید
همه اش درباره فیلم هایی می نویسی که من ندیدم
چطوری پسر؟
چرا فرق گذاشته خدا!یکی اینقدر فیلم می بینه یکی مثل من تو بیابون بی آب و علف بدون فیلم زندگی می کنه :)))
مطلب خوبی نوشتی .هرکدوم از این موارد جای بحثهای شیرینی رو میطلبه راستش با فیلمای جارموش و طرز تفکرش هنوز نتونستم خوب ارتباط برقرار کنم البته در برجستگی کارهاش شکی نیست .اما باشرحی که خودت داری از طرز فکر شرقیش نگاه عرفانی در مواردی خاص و نقطه نظرش در مورد هنر و منطق میشه در هرزمینه ای بطور جدا گانه در بارش حرف زد
من تو تمام فیلماش فقط سرخپوست می بینم یه شامان سرخپوست که در سکوت نشسته و با آرامش نگاه می کنه (حتی تو گوست داگ اش هم طرف بیشتر از سامورائی سرخپوسته) به همه چیز و قشنگ ترین نکته تو فیلماش اینه که تعلیق اش بر مبنای اظطراب نیست بر مبنای راز گشائی یه حکایت حکمت آمیزه
حتمن یه چیزیش از یه جائی به سرخپوستا وصله من اینو مطمئنم
salam, man dobareh oomadam. halam ham behtare. goftam ke gofte basham :)
خدا رو شکر که میشه باز کامنت گذاشت
من گوست داگو دوست داشتم هم حس گوست داشت هم حس داگ... و خوشم میاد وقتی اسم یه کتاب یا یه فیلم یا یه نمایش میتونه واقعا معرفیش کنه توی دو سه کلمه
چشمت زدم؟ چرا نمی نویسی؟؟؟؟
خیلی وقته بهم سر نزدی.
خیلی وقته جز نقد فیلم تقریبا چیزی ننوشتی.
چندگانه ی جنگلت هنوزم تو ذهنمه اما دیگه از شعر خبری نیست انگار...شعر و دلنوشته
درباره ی "فسرده از قانون" باهات موافق نیستم. چرا هر فضای افسانه ای رو باید به شرق نسبت داد؟ اتفاقا ماجراهای فرار از زندان این سه نفر شباهت زیادی به فضای خیلی از فیلم های وسترن داره، به راحتی میشه اپیزود های مشابهی از لحاظ روایی با "خوب بد زشت" توش پیدا کرد. تنها به واسطه ی انیکه شرق قدیم تر است نباید هر قدیمی را شرقی نام گذاشت. حتی داستان زندگی دختر آخر فیلم هم مشابهت زیادی با اون دسته از داستان های پریان داره که اساسا در غرب پا گرفتند.
به هر حال با اینکه جارموش گرایشی به افسانه ها داره قویا موافقم
فيلم عجيب تر از بهشت را بلاخره بعد از مدتها ديدم
تنبلم
Post a Comment