پنج شش سالم که بود با محسن که الآن معتاد شده و قیافهاش درب و داغان شده لب جاده خاکی گرگاو – Gorgaw – میایستادیم و برای ماشینهایی که رد میشدند دست تکان میدادیم؛ یکی از سرگرمیهایمان همین بود. یک بار راننده یکی از این ماشین سنگینها که ما هنوز بهشان میگوییم کمپرسی – ما به گوجه هم می گوییم تماته و به سیبزمینی هم میگوییم پتیته به ماشین موزر المانی قدیمی ها که دستی کار می کردند و هنوز برقی نشده بودند می گفتیم مکینه؛ به خیلی چیزهای دیگر هم خیلی چیزها می گوییم که اینجا البته جاش نیست – داشتم می گفتم، یک بار راننده یکی از این کمپرسیها برایمان بوق زد و دست تکان داد و من همان روز تصمیم گرفتم راننده کمپرسی بشوم اما نشدم. هنوز هم یکی از تصویرهای دلخواهم این است که راننده ماشین سنگین باشم و از یک معدن پرت در دل زاگرس سنگی خاکی چیزی بار بزنم برای بوداپست و توی مسیر شجریان گوش کنم و سیگار بکشم و اگر بچه ای برایم دست تکان داد برایش بوق بزنم.
دیتر دنگلر – یکی از جمعا هفت نفری بود که توانست از زندانهای ویتکنگها فرار کند – بعدا در کتاب خاطرات خودش نوشت که وقتی خیلی بچه بوده است زمان جنگ جهانی دوم یکبار یکی از جنگندههایی که آلمان را بمباران میکرده آنقدر ارتفاعش را کم کرده که با خلبان آن چشم در چشم شده و همان وقت بوده که خواسته روزی خلبان شود. هرتزوگ هم از روی همین خاطرات دو فیلم ساخت یکی مستند "دیتر کوچولو میخواد پرواز کنه” و یکی داستانی "سپیدهدم نجات”
شاید اگر راننده کمپرسی میشدم در یکی از همین سفرهای ترانزیت وقتی داشتم یک بار ِ محرمانه را می بردم جایی حوالی زاگرب ماشینم را متوقف میکردند و خودم را دستگیر و البته من آدمی نیستم که طرح فرار از زندان بریزم و فرار کنم اما اگر راننده کمپرسی بودم شاید همچین کارهایی هم میکردم. الآن که میگویم همچین آدمی نیستم خب راننده کمپرسی هم نیستم. بگذریم.
سال 1965، در یک عملیات محرمانه حین بمباران لائوس جنگندهای که خلبانش دیتر دنگلر بود در جنگل سقوط میکند. بومیها دیتر را دستگیر و شکنجه میکنند و بعد هم او را به زندانی داخل جنگل میفرستند. زندانی که تنها 5 زندانی دارد و آنها هم سالهای پیشتر در عملیاتهای مشابه دستگیر شدهاند. دیتر طرح یک نقشه فرار را میریزد. هنوز نقشه فرار اجرایی نشده که متوجه میشوند ویتکنگها قصد کشتن آنها را دارند چون به خاطر بمبارانهای پشت سر هم ِ آمریکاییها دیگر غذایی نمانده که به زندانیها بدهند. دیتر همراه بقیه از زندان فرار میکند اما متوجه می شود که جنگلی که در آن گرفتار شده خودش درواقع زندان دیگری است چه بسا موحشتر و مهلکتر.
الآن فکر میکنم وقتی از آن زندان محلی حوالی زاگرب فرار کردم و خودم را به هزار زحمت رساندم ایران وقتی ازم پرسیدند چه حرفی داری برای مردم بزنی چی بگم.
آخر فیلم وقتی از دیتر دنگلر میپرسند که بعد این همه اتفاقات و تجربیات چه حرفی داری برای مردم بزنی میگه : چیزیو که پره خالی کنین؛ چیزیو که خالیه پر کنین؛ هرجا که میخاره رو بخارونین.
Rescue Dawn
محصول 2006 آمریکا
126 دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتزوگ
3 comments:
میخوام این سه روز تعطیلی رو توی خونه بنشینم و فیلم ببینم. من همیشه دوست داشتم جیمز باند باشم.
سلام مهرزاد میرزایی (چرا اسمت ثابت شده؟)
vivre sa vie
رو دیدم. خیلی سپاس از اینکه معرفیش کردی. تا حالا از گدار چیزی ندیده بودم.
چه خوبه این فیلم که کاری به دلیل ها نداره. ماجرا به طرز غریبی روایت میشه.. و مگه زندگی همین طوری نمی گذره؟ و البته که مرگ دخترک مگر اثر کند.. خیلی جای حرف داره تمام لحظه ها و صحنه های سریالی فیلم..
بازم ممنون
این اولین فیلمی نیست که به پیشنهاد تو دیدوم و نه آخرینش
:)
تصمیم ک ن دوس داشتم نجار میشدم یا مجسمه ساز نشدم.
باید دید
هر مرحله یی ر ک رد کنیم میریم تو یه زندان دیگه و .....
Post a Comment