Friday, October 28, 2011

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند


یکی از قسمت‌های کمتر دیده شده و کمتر گفته شده جنگ جهانی دوم این است که بعد از اینکه فرانسه در جنگ جهانی دوم اشغال می‌شود پلیس فرانسه همدست آلمان‌ها می‌شود و یهودی‌های فرانسوی را شناسایی و دستگیر می‌کنند و می‌فرستند در یک استادیوم دوچرخه‌سواری و از آنجا راهی آشویتس. ابعاد فاجعه در حدی است که بعدها ژاک شیراک رسما در این خصوص ابراز تاسف می‌کند. جالب و غمناک اینجاست که فرانسوی‌ها در آن مقطع تاریخی دست کمی از نازی ها ندارند و با هموطنانشان آن کردند که نباید. حالا در جریان این نسل‌کشی چه درام‌ها که به وجود نیامده و چه داستان‌ها که شکل نگرفته و ژیل پاکه برنر بر اساس رمانی پرفروش دست می‌گذارد روی یک داستان تلخ. داستان سارای ده دوازده ساله که وقتی پلیس فرانسه می‌آید دستگیرشان کند برادر چهار پنج ساله‌اش را در کمد قایم می‌کند و نمی‌داند که چه سرنوشتی در انتظار خود و برادرش خواهد بود. شصت و چند سال بعد روزنامه‌نگاری آمریکایی – ساکن فرانسه – که پدر شوهرش در همان آپارتمانی ساکن است که فاجعه در آن رخ داده دنبال سارا می‌گردد و سرنوشتش.
فیلم در دومقطع زمانی در حال نوسان است و هرجقدر داستان روزنامه‌نگار و تصمیمش درداشتن یا سقط کردن فرزندش بی‌رمق پیش می‌رود در بخش تاریخی داستان و سرنوشت سارا جذاب و پرکشش پیش می‌رود.
کلید سارا (Elle s'appelait Sarah)
محصول ۲۰۱۰ فرانسه
۱۱۱ دقیقه رنگی
کارگردان: ژیل پاکه برنر
نویسندگان: ژیل پاکه برنر و سرژ جانکور

Thursday, October 27, 2011

داراب‌خان


از داراب‌خان – عموی پدرم – دو تصویر توی ذهنم هست؛ یکی مال وقتی است که توی کوجه‌مان نانوایی علیداد راه افتاده بود و دارا‌ب‌خان عصرها می‌آمد توی صف شلوغ نان می‌نشست تا نوبتش بشود و در این فاصله دست می‌کرد از جیبش کاغذ سیگار درمی‌آورد، لای آن تنباکو می‌ریخت و بعد با زبان لبه کاغذ را خیس می‌کرد که به هم بچسبد و روشن می‌کرد سیگارش را می‌کشید که بهش می‌گفت لاپیچ؛ دود سیگار آن قسمت از سیبیل‌های سفیدش را که زیر دماغش بود زرد کرده بود.
تصویر دوم نزدیک‌تر است؛ یک سال و چند روز پیش که با چند روز تاخیر، خبر مردن رضا را به او داده بودند. وقتی آمد پسرش مهدی بازوهایش را گرفته بود که بتواند از پله‌ها بالا بیاید از در که آمد تو شروع کرد زار زدن؛ همه‌مان ساکت بودیم؛ میان گربه‌هایش داد زد "کوریله جفت جفت مردگم” و همه‌مان گریه کردیم با او. گریه کردنش که تمام شد گفت چرا زودتر خبرم نکردید؟ از دست و پا افتاده‌ام از زبان که نیفتاده‌ام؛‌ می‌گفتید می‌آمدم سر جنازه‌اش برایش یاسین می خواندم؛ یاسین؛ والقران الحکیم؛ انک لمن المرسلین؛ علی صراط مستقیم؛ تنزیل العزیز الرحیم.
امروز سالگردش بود.

Saturday, October 22, 2011

وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را


دوستانی که در گودر من را فالو می‌کنند قسمت‌هایی از فرسودگی کریستین بوبن را که همخوان کردم خوانده‌اند. عارضم به خدمتتان که تنها قسمت‌های خواندنی کتاب همانها بودند و باقی کتاب به نظرم ارزش خواندن ندارد. این است که وقتتان را بیهوده پای این کتاب نگذارید. همین . باقی بقایتان.

Sunday, October 16, 2011

گذشته، یه زخم پیر و کهنه س خوب نمیشه


وقت‌هایی هم هست که همه چی آرومه و ما چقد خوشبختیم و زندگی مثل یک دشت سرسبز است با رودخانه‌های زلال و پروانه‌های فراوان و همه آن چیزهایی که وقتی یک کودک، دشتی سرسبز را بخواهد نقاشی کند می‌کشد. اما کافیست زیر سنگ‌ها را نگاه کنی تا عقرب‌ها و مارها را ببینی؛ بخوابی بیدار شوی ببینی کرم‌ها و حشره‌ها لابه‌لایت هستند. بله؛ لابلایت. پنهان شده بودند. هر مار و هر کژدم و هر کرم و هر جک و جانور دیگر مثل خاطره‌ای از دور تنها به اشاره‌ای‌،‌به سر سوزن تحریکی زندگی‌ت را می‌کند نقاشی خط‌خورده‌ای ته سطل زباله زیر تفاله‌های چای و هسته‌های خیس از آب دهانی بیمار.

تلنگری گاهی، گاهی هم بیشتر از تلنگر قسمت‌هایی از گذشته را رو می‌کند که باورمان بیاید مستحق آتیم بدتر از آن. فقط هم تجربه شخصی نیست که مثلا خانه را آتش زده باشی و انداخته باشی گردن برادر بزرگترت یا دست خواهرت را سوزانده باشی و انگار نه انگار؛ گاهی تجربه‌های جمعی، خِرَت را می‌گیرد. ستمی که شاید با همشهری‌هایت در حق عربها یا افغان‌ها کرده باشی؛ بله زندگی عدالت را به تعربف خودش به شکل بیرحمانه‌ای اجرا می کند.

به همین خاطر باید پنهان را دید. برای درک سینمایی اینها و بیشتر از اینها؛ خیلی بیشتر.

(Hidden (Caché

محصول ۲۰۰۵ فرانسه، اتریش، آلمان، ایتالیا و آمریکا
۱۱۷ دقیقه رنگی
نویسنده و کارگردان: میشاییل هانکه
بازیگران: دانیل اوتوی،‌ ژولیت بینوش و … .
من اگر به جای امیر کاستاریکا رییس هیات داوران کن ۲۰۰۵ (اگنس واردا، فاتح آکین، خاویر باردم، ژان وو، سلما هایک و … ) بودم – همان جشنواره‌ای که در رقابت تاریخچه خشونت کراننبرگ، گلهای پرپر جارموش، سین سیتی فرانک‌میلر و رابرت رودریگوئز، روزهای آخر گاس ون سنت، مندرلی فون‌تریه، نیای التماس کنی وندرس و ... آخرش برادران داردن به خاطر "بچه" از دست مورگان فریمن و هیلاری سوانک نخل طلا را گرفتند – نخل طلا را می‌دادم به پنهان بلاشک

Thursday, October 13, 2011

صوفی پیاله پیما، حافظ قرابه پرهیز؛ ای کوته آستینان! تا کی درازدستی


سعیدی سیرجانی را درست حسابی نمیشناختم – هنوز هم البته –؛ در همین حد که از قربانیان قتلهای زنجیره‌ای بود و نامه اش به رهبر ایران معروف بوده و هست؛ به پیشنهاد یکی از دوستان، کتاب "ای کوته آستینان” را که مجموعه‌ای از چند مقاله است به همراه خاطرات او از سفر پس از انقلابش به هند خواندم و بسیار لذت بردم. نگاه عمیق و تحلیلی سعیدی سیرجانی با نثر روان و طنازش به شدت خواندنی است. از دست ندهید

Monday, October 10, 2011

این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده‌ست: شیشه شکنی کردن، در شیشه گر افتادن


بله؛ احتمالا آن اوایل به این پیچیدگی نبوده همه چیز؛ دست می‌برده‌ای لابد چیزی گیر می‌آوردی، چیزی که لزوما به چیزهای دیگر بند نبود؛ اینکه چرا کم‌کم اینجور شده خب خاصیت جهان است لابد مثل بی‌نظمی و انتروپی و این حرفها. یعنی آدم درست می‌رسد به حرف اکتاو (ژان رنوار) در قاعده بازی که وحشتناک‌ترین چیز زندگی همین است که هرکس دلیل خودش را دارد. بله هرکس دلیل خودش را دارد و این وسط همه داریم قربانی می‌شویم و تقصیر هیچکس هم نیست. عرض کردم، خاصیت جهان است انگار. همین فیلمی که گفتم را دقت کنید؛ عده‌ای آدم از شکل‌های مختلف دور هم جمع شده‌اند و هرکدام دلیل خودشان را دارند و همه دارند به یغما می‌روند (می‌دهند، می‌کشند هم را، می‌سپارند هم را و … . این خاصیت یغماست که به هر فعلی تن می‌دهد؛ شاید اوایل این طور نبوده و تن نمی‌داده اینقدر: کم‌کم اینجور شده) دوست‌داشتن‌هایشان، انگیزه‌هایشان، سلایق و علایقشان، ملغمه‌ای شده نافرم که دقت که می‌کنی همینی است که تن داده‌ایم و نفس می‌کشیم در آن؛ مطمئن نیستم رنوار از همان اول می‌خواسته یک کمدی بسازد و حاصلش شده این یا این واقعیت وضعیتی است که جبرا کمدی می‌شود. ببینید مثلا رابرت به شوماخر می گوید (راهی ندارم جز این که اخراجت کنم؛ این قلبمو میشکنه اما نمیتونم مهمونامو جلو تیر تو بذارم بالاخره اونا هم برا زندگیشون ارزش قایلن.) مسخره نیست؟ کل قضیه رو میگم؛‌
یا رابرت میگه (هی کامیل این مسخره بازیو تمومش کن) و کامیل میگه (کدوم؟ همینی که تو توش شدی ارباب؟)
مسخره‌س و اگه مسخره نباشه ما توش هیچی نیستیم.
این وسط هیچی به مسخرگی و لودگی عشق و عاشقی نیس و حرفی که جنولیو میزنه که (چیزی که به اسم عشق الان توی جامعه هست فقط آمیختن دو تا هوسه و تماس دو تا پوست نه جیزی بیشتر) از روی نوستالژی عشقای کلاسیک نیست و یک جور بیان امر متعالی مبتذله.
و شاه‌کلیدا البته دست اکتاوه و حرفاش؛ بگذریم که حرفی ازین دست که (می‌خوام برم گم و گور شم که از دست دونستن اینکه چی درسته و چی غلط راحت بشم) یه جوری نشسته توی فیلم که اصلا حس نمیکنی برای یه فیلم کمدی قلمبه‌س. بد وضعیتیه آقا؛ بد وضعیتیه.
یا باز این حرف اکتاو که این گرفتاری قهرمانای امروزه که توی آسمون فوق‌العاده‌ن اما وقتی برمیگردن زمین ضعیف و درمونده و بی‌پناهن .
بگدریم اقا؛ همه چی بدجوری پیچیده شده.
همین فیلم هم که دارم درباره‌ش حرف میزنم در نهایت سادگی و پیچیدگیه. کمدی‌ای که آدمو به فکر فرو میبره عمیقا.

La Règle du Jeu

محصول ۱۹۳۹ فرانسه
۱۱۰ دقیقه سیاه و سفید
نویسنده و کارگردان: ژان رنوار


Sunday, October 9, 2011

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی


تنهایی‌ام با معاشرت کردن و همصحبت شدن و مشارکت‌های اجتماعی از این دست کمرنگ هم نمی‌شود حتا؛ تنها هنگامی که حسی یا حرفی در من هست و من عاجز از بیان آنم و می‌بینم کسی دیگر همان حس یا حرف را به شکلی از خودش بروز می‌دهد اندکی آرام می‌شوم و این اتفاق مطلقا و منحصرا در مصادیقی از هنر – عموما سینما و ادبیات و موسیقی – رخ می‌دهد. نمونه‌هایش به تعداد آثاری است که از آن لذت برده‌ام – نیاز هست باز هم یاد کنم از عبارت بورخس که لذت لزوما با شادی همراه نیست؟ - آخرین مصداق این مفهوم فیلم "چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد” بود. تماشای برشی از زندگی یک زوج که به شکلی سادومازوخیستی همدیگر را آزار می‌دهند – ار آنتی‌کرایست فون‌تریه حرف نمی زنم؛‌ این‌بار خشونت در لایه‌هایی عمیقتر موج می‌زند - و غرق در بازی‌ای شده‌اند که نه ادامه دادنش کار خوشایندی است و نه توان ترک کردنش را دارند – نه دست صبر که در آستین عقل برم، نه پای عقل که در دامن قرار کشم؛ نه قوتی که توانم کناره جستن از او؛ نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم - بخشی از وجودم را آرام میکند که هی! تو در این وضعیتی که گیر افتاده‌ای تنها نیستی – چرا یاد زن در ریگ روان می افتم و گیر افتادن در وضعیتی از آن دست که پس از مدتی تن نمی‌دهی به رهایی ؟ -
بسیار وقت‌ها فکر کرده‌ام – و هنوز هم – که تصویر کردن رابطه‌ی من با کسی که عجالتا و به دلایل مشخص از دکر نام او پرهیز می‌کنم تنها از عهده کسی چون داستایفسکی برمی‌آید و تحلیل آن از عهده‌ی تنها فروید و الآن که می‌بینم مایک نیکولز – البته بر اساس نمایشنامه ادوارد آلبی - هم چنین تجربه‌ای را سالها پیش تصویر کرده از شلوغی این جمع – منظورم از این جمع، همه افرادی است که در این پست حضور دارند : بورخس، جورج و مارتای چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد و طبیعتا همتاهایشان در نمایشنامه ادوارد البی، زن و شوهر انتی‌کرایست، سعدی، شخصیت گرفتار در چاله‌ي زن در ریگ روان،‌ بسیار شخصیت‌های داستایفسکی و برخی بیماران فروید - خوشحال می شوم از اینکه تنهایی‌م کمرنگ می‌شود چنین لحظاتی.