Monday, February 28, 2011

متن کامل نامه سرگشاده گروهی از وبلاگ نویسان سبز به علی مطهری


خدمت جناب آقای علی مطهری
با عرض سلام و احترام

ما، گروهی از هم‌وطنان شما هستیم که خود را فعال و هوادار «جنبش سبز مردم ایران» می‌دانیم. جنبشی که اعضایش از زمان برگزاری دهمین انتخابات ریاست جمهوری تاکنون متحمل رنج و درد فراوان شده‌اند. ما برخی از همراهان خود را در خاک و خون دیده‌ایم و گروه بیشتری را امروز در بند و اسارت داریم. ما مورد ظلم قرار گرفتیم اما همچنان دادگاهی برای تظلم‌خواهی نمی‌یابیم.

آقای مطهری
در ریشه‌یابی علل و عوامل اتفاقات ناگوار 20 ماه گذشته میان ما و شما اختلافاتی وجود دارد. اختلافاتی که شاید بتوان در فضایی آرام به حل و فصل آنان دل بست و شاید هم هیچ گاه به توافقی قطعی بر سر آنان دست نیابیم، اما در این میان ما تشابهاتی هم می‌بینیم که می‌توانند محوریتی برای یک حرکت مشترک شوند.
ما به مانند شما از تداوم وضعیت نابسامان کنونی که بن‌بستی ناگوار را بر سر راه کشور قرار داده است به ستوه آمده‌ایم. ما خواستار بازگشت آرامش و آسایش به کشور و رفع فضای کینه و نفرت و خشم هستیم.
ما به مانند شما از تداوم خشونت‌های خیابانی، کشته شدن هم‌وطنانمان و بازداشت‌های گسترده ناخرسند هستیم و توقف این وقایع تاسف بار را برای مصالح خود و کشور در اولویت می‌دانیم.
ما به مانند شما از قانون‌گریزی و تصمیمات شخصی و جناحی و گروهی آسیب دیده‌ایم و بزرگترین قربانی چنین روندی را مصالح کلی کشور و ملت می‌دانیم.
ما به مانند شما راه حل عبور از بحران را نه در فضایی ملتهب و سرشار از دروغ و تهمت، که در سایه آرامش و گفت و گو جست و جو می‌کنیم.
و در نهایت ما نیز چون شما پافشاری بر لجاجت و تمامیت‌خواهی را ریشه تمامی این مصیبت‌ها می‌دانیم و امیدواریم همه شهروندان کشور، به ویژه مسوولین حکومتی با سعه صدر بیشتری به سخنان و مطالبات طرف مقابل گوش فرا دهند.

جناب مطهری
ما امیدواریم همین میزان از اشتراکات برای آغاز حرکتی مشترک در راستای نیل به توافقی مطلوب (هرچند حداقلی) کفایت کند. پس صادقانه و صمیمانه دست یاری به سوی شما دراز می‌کنیم چرا که شما را فردی صادق، هرچند در مخالفت با خود می‌شناسیم.

آقای مطهری
«جنبش سبز ایران» امروز جنبشی متکثر با خواسته‌های گوناگون است. هر کسی از ظن خود یار آن شده و به اعتراف شاخص‌ترین چهره‌هایش هنوز کسی نتوانسته است کلیتی را به تمامی اقشار حاضر در آن منتسب کند. با این حال ما گروهی از دل همین جنبش هستیم که امیدواریم تا با محوریت قانون، انصاف و مصالح ملی شاهد برقراری گفت و گو با نمایندگان منصف و صادق حاکمیت باشیم. در این راه خواسته‌های ما به صورت شفاف مطرح شده و هرکس که مدعی دلسوزی برای کشور و مردم است باید برای برآورده‌سازی آن‌ها تلاش کند:

ما خواستار رفع حصر خانگی رهبرانمان هستیم. آنانی که در هیچ محکمه‌ای محاکمه نشده‌اند و بر خلاف قانون و بدون هیچ اتهام اعلام شده و جرمی اثبات شده در حصر گرفتار آمده‌اند و از ابتدایی‌ترین حقوق شهروندی خود محروم مانده‌اند.
ما خواهان تضمین حق شهروندان بر تجمعات و راهپیمایی هستیم که صراحتا در بند 27 قانون اساسی ذکر شده است.
ما خواستار آزادی همراهان در بندمان هستیم که گروه گروه و بی‌هیچ گونه اتهام مشخصی بازداشت می‌شوند و بدون محاکمه در دادگاهی رسمی در بند و زنجیر به سر می‌برند.
ما خواستار آزادی مطبوعات و رفع هرگونه سانسور هستیم. حقی بدیهی و اولیه که در بند به بند قانون اساسی کشور به ویژه مواد 3، 24 و 175 مورد تاکید قرار گرفته است.
ما خواستار خاتمه دادن به شرایط امنیتی حاکم بر کشور هستیم که آن را بزرگترین خطر برای مصالح ملی و مایه وهن و بی‌آبرویی کشور می‌دانیم.
و در نهایت ما خواستار برگزاری انتخابات آزاد، غیرگزینشی و سالم هستیم که تنها مستبدین و دیکتاتورها می‌توانند با آن مخالفت کنند.

جناب مطهری
بپذیرید که در این فضا، هر بارقه‌ای از هم‌گرایی، هرچند به مصداق کورسویی لرزان، باید به فال نیک گرفته شود و مورد حمایت قرار گیرد تا بتوانیم به توافق‌های بزرگ‌تر چشم امید ببندیم. ما تنها می‌خواهیم به شما اطمینان دهیم که اگر در راستای تلطیف فضا و بازگشت امور کشور به روند عادی خود گامی بردارید صمیمانه از اقدامات شما حمایت خواهیم کرد. با این حال ما گمان می‌کنیم تا زمانی که ارتباط فعالان جنبش با چهره‌هایی که به صورت نمادین رهبران جنبش خوانده می‌شوند برقرار نگردد، حداقل‌های این توافق هم قابل دسترسی نیست.
 پس اجازه بدهید از شما بخواهیم تا به نمایندگی از این جمع اعلام کنید آزادی رهبران جنبش ما، آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حصر خانگی از جانب فعالان جنبش سبز به مصداق گامی مثبت در راستای اعتمادسازی از سوی حاکمیت قلمداد خواهد شد. شما بهتر از هر کس دیگری می‌دانید که این چهره‌ها بارها و بارها بر اجرای بدون تنازل قانون اساسی تاکید کرده‌اند، پس می‌توان امیدوار بود که همین فصل الخطاب مورد توافق طرفین، دستمایه گفت و گوهای آینده قرار گیرد.

آقای مطهری
ما می‌خواهیم که به رسمیت شناخته شویم. از ما یاد کنید اما نه به عنوان فتنه‌گران که ما تنها معترضیم. ما سوگواران جنبشی وابسته و مدفون شده نیستیم. ما آزادی خواهان مستقلی هستیم که جنبش پویای ما با گذشت 20 ماه سرکوب و فشار همچنان رو به رشد و بلوغ است. ما را فریب‌خورده ندانید که ما پرسش‌گریم. ما را اقلیت ناچیز نشمرید که ما بی‌شماریم حتی اگر در نگاه شما اکثریت نباشیم و در نهایت اینکه از آزادی رهبران و دیگر همراهان دربند ما حمایت کنید، ما نیز از حکمیت شما استقبال خواهیم کرد.
با سپاس از توجه شما و به امید بازگشت به آرامشی که مصالح کشور و ملت را در بر بگیرد
گروهی از وبلاگ نویسان سبز

وبلاگ های امضا کننده (به ترتیب الفبا):
شوایک             
مجمع دیوانگان         
DIGIRAZ   
  • این لیست تکمیل می شود:



*

توجه: در صورتی که شما هم وبلاگی دارید و می خواهید از این متن حمایت کنید لطفا آدرس وبلاگتان را به (arman.parian@gmail.com)  میل بزنید

Wednesday, February 23, 2011

حزیره - قسمت اول


حالا مدتهاست که برای کسی دست تکان نمی‌دهم، قایق‌هایی که سالی یکی دو بار ممکن است اتفاقی از دوردست جزیره رد شوند در من چیزی برنمی‌انگیزانند که دست تکان دهم یا آتش روشن کنم یا داد و بیداد کنم یا هر تقلای دیگر؛ مدت‌هاست فهمیده‌ام توی آن یکی جزیره‌های دیگر که هر از گاهی به آنها سرک می‌کشم آدم‌هایی هستند؛ توی یکی‌شان حداقل دو نفر، توی آن یکی هم دو نفر، توی آن یکی‌تر حداقل سه نفر؛ شاید آنها هم از حضور من در این جزیره خبر داشته باشند – حتما دارند؛ نشانه‌هایش را دیده‌ام –. روزهای اول فکر می‌کردم چقدر می‌توانم دوام بیاورم الآن به این چیزها فکر نمی‌کنم راستش الآن اصلا فکر نمی‌کنم گاهی که سعی می‌کنم خاطره‌ای را به یاد بیاورم حس وقت‌هایی را دارم که یک آن از روی صخره‌ی کنار آب ماهی‌ای را در عمق یک متری می‌بینم برای ثانیه‌ای، شاید چند دقیقه بعد کمی آن‌طرف‌تر ماهی دیگری هم ببینم شاید همان قبلی باشد شاید یکی دیگر.

Monday, February 21, 2011

تو را از شکست و مرگ گزیر نیست


این خیلی مهم است که شما از انبوه چیزهایی که در یک صحنه وجود دارد کدام را انتخاب می‌کنید. تصور کنید مثلا در کالسکه‌ی اوایل مادام بواری ده‌ها،‌ صدها یا هزاران اتفاق می‌تواند بیفتد اما فلوبر گم شدن سگ را برمی‌گزیند و این نمادگرایی خیلی عالی است. این فقط یک مثال بود از ده‌ها،‌ صدها، یا هزاران مثالی که می‌توان زد. یا مثال بهتر در همان مادام بواری جایی است که مادام با عاشق جدیدش از کنار دیواری می‌گذرد با شیشه‌های تیز که توی کاهگل کرده‌اند روی دیوار که کسی نتواند از آن برود بالا بپرد سمت دیگر که باغ است. مالکیت، حفاظ، باغ خصوصی اینها همه نشانه‌هایی از روابط زن ومرد در آن تاریخ و جغرافیای داستانی است که همه در همان خرده شیشه‌هاست که روی دیوار است و فلوبر انتخاب کرده است.
انتخاب پسر سی‌دی‌فروش و تابلوی آلودگی هوا خوب است. فضا سازی می‌کند، محیط را نشان می‌دهد، ارزش تاریخی و جامعه‌شناسی دارد. تم داستان که بر یک رابطه‌ی رو به ویرانی استوار است و نگاه زن که فندک گرفتن مرد را از زن بهانه می داند که با دست تقه‌ای بزند ‍ پشت دستش و … همه خوب است. یک چیز خیلی خوب دیگر هست که فکر می‌کنم می‌توانست ارزش کار را صدچندان کند. آن لکه سرخ روی لباس گارسون بسیار نشانه معناداری است؛ من اگر بودم پررنگ‌ترش می‌کردم. پررنگ‌تر کردنم هم اینجوری بود که همه نشانه‌های دیگر را حذف می‌کردم؛ سی‌دی و چتر و سنگفرش و آب گل‌آلود و آلودگی و تاکسی و همه و همه را حذف میکردم زنی را که می خواهد تمام کند ومردی که تقه می زند پشت دست زن فروشنده و لکه‌ی سرخ روی لباس گارسون در کنار هم یک داستان کامل است نیازی به چیز بیشتر نیست.
چتر و بقیه داستان‌هایی که در پست‌های قبلی از خانم بابایی فلاح حرف زدم درباره‌شان در مجموعه داستان "من، ایاز، ماهو” چاپ شده است که در 88 صفحه و به قیمت 2500 تومان در دسترس است. نشر افراز چاپش کرده که دفتر مرکزیش توی فلسطین جنوبیه، خیابون وحید نظری، بن بست افشار،‌ پلاک 1 واحد 5 تلفن مرکز پخششون هم 66977166 ؛ فروشگاه مرکزیشونم توی خیابون انقلابه توی فخر رازی تقاطعش با خیابون وحید نظری کتابفروشی افراز.
فروشگاه اینترنتیشون هم www.afrazbook.com
وبلاگ نویسنده هم اینه: http://www.khalvateleila.blogfa.com/

Saturday, February 19, 2011

رییس به واسطه ی لیلا بابایی


حرفی که برای گفتن داشته باشی،‌ قصه‌ای هم برای تعریف کردن که همان حرف را توی خودش داشته باشد، یک فرم مناسب هم برایش پیدا کرده باشی حاصلش هم می شود یک کار قابل قبول. تمام کارهای بزرگ دنیا – حتا متوسط ها و کوچک‌هایشان – همین‌اند حالا بسته به میزان خلاقیت نویسنده یکی می‌شود گفتگو در کاتدرال یا مرشد و ماگریتا یا خیلی رمان‌های درجه اول یکی هم می‌شود مجموعه داستان کلیسای جامع مثلا یا انبوه داستان‌های درجه دوم مثلا ِ‌حالا صحبتم سر درجه بندی کردن نیست الآن که پشت‌بندش دعوا هم بشود حرفم سر تناسب فرم و محتواست در کنار حرف برای گفتن داشتن و بلد بودن قصه تعریف کردن.

Thursday, February 17, 2011

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود


همین عینکم را زکریا برایم انتخاب کرد لباس هم که می‌خواهم بخرم حتما باید کسی را با خودم ببرم که برایم انتخاب کند؛ دانشجو که بودم وحید را می‌بردم با خودم، الآن عزا می‌گیرم وقتی می‌خواهم پیراهنی شلواری کفشی چیزی بخرم؛ خرید کردن بلد نیستم. اولین باری که رفته بودم مشهد 13 سالم بود، یک قواره پارچه خریده بودم و یک بسته بید مشک و دو جفت جوراب؛ وقتی برگشتم خانه نمی‌دانستم باید به کی بدهمشان. الآن هم که 29 سالم شده هنوز مراکز خرید برایم جاهای نچسب و آزارنده‌ای هستند. ساعت‌ها از وقتم توی سیتی‌سنتر و دبی‌مول و میدان جمال عبدالناصر گذشت. بیهوده بیهوده بیهوده تنها برای پر کردن چمدانی با لباس واسباب‌بازی و شکلات

Tuesday, February 15, 2011

Red donkey


نشسته‌ام توی اتاقم توی هتل، کلوتسکی بازی می‌کنم، اگه می‌خواستم کلوتسکی بازی کنم توی ایران هم می‌تونستم، کلوتسکی رو اگزیت می‌کنم زنگ می‌زنم بوفه برایم آبجو بیاورند، ندارند؛ ظهر رفتم استخر تنها زنی که آنجا بود شنا نمی‌کرد، خیلی منتظر ماندم توی آب؛ آمده بود فقط بنشیند روی صندلی انگار؛ دوست داشتم شنا کند من شنا کردنش را ببینم نیامد. کلوتسکی را ادامه میدهم. توی مرحله‌ی Red Donkey گیر کرده‌ام.
 

Monday, February 14, 2011

دنیا چقدر بزرگه؟


یکی از چیزهایی که از دوران مدرسه یادم می‌آید این است که یک مربع می‌کشیدیم، بعد دو خط مورب و موازی داخل مربع به موازات یکی از قطرها جوری که سرهای آن خطوط روی اضلاع مربع بیفتند. بعد بین آن دو خط چند دایره‌ی کج و کوله می کشیدیم و به کسی که از جریان با خبر نبود میگفتیم این چیه؟ طرف فکر می‌کرد و هر چقدر هم خلاق بود و بهمخش فضار می‌آورد به ذهنش نمی‌رسید که این برشی از تصویر زرافه‌ای است که دارد از پشت یک پنجره رد می‌شود. ما هم احساس سرمستی می‌کردیم از اینکه طرف نتوانسته حدس بزند این شاهکار ما را – یک مورد دیگر نمایی از بالا بود از یک نفر با کلاه مکزیکی روی پله‌هایی عریض – آن کار تنها ارزش سرگرم شدن کسی در رنج سنی 10 تا 14 سال را داشت.
در مجموعه‌ای که بیست کارگردان مهم سینما به مناسبت شصتمین سال برگزاری جشنواره کن ساختند – هر کی سینمای خودش - یکی از کارهای سه دقیقه‌ای فوق‌العاده زیبا کاری بود که آنگلوپولوس ساخته بود. انگار یکی از آن شاهکارهای سه چهار ساعته‌ی خود را ساخته بود و حالا با وسواسی مثال زدنی سه دقیقه از آن را انتخاب کرده بود که به ما نشان بدهد. سخت بود باور کردن این که چنین سه دقیقه ای ساعت‌ها پیش و پس از خود را ندارد و واقعا هم سخت است تصور آن که ببینی و نسازی در ذهن خودت آن چند ساعت چه بسا چند سال را حتا. آن کار ارزش هنری بالایی داشت.
اینها را گفتم که بگویم یک برش از هر چیزی وقتی ارزشمند است که اولا این قابلیت را داشته باشد که بتوان کلیت آن چیز را از روی آن برش پیدا کرد و ساخت و برای این ساختن شما را به اندیشه و به احساس وا بدارد و دوم اینکه خود آن کلیت ارزشمند باشد.
خانم بابایی!
این برشی که شما زده بودید این قابلیت را داشت اما آن کلیت چیزی بیشتر از درددل های یک نفر توی اتوبوس مثلا نبود برای من.
حالا قضاوت با خودتان که ارزش هنری آن چقدر بود؟

Thursday, February 10, 2011

show must go on


گرازکش را تکیه داد به دیوار و با سر اشاره کرد که کارش را شروع کند. کارش که تمام شد برای زن تعریف می‌کرد که گرازکُش را از دست‌فروشی با سبیل‌های پهناور خریده؛ چانه زده و از 400 دلار آورده بوده قیمت را سر 250 دلار؛ با صدایی که از مسیر سبیل‌ها رد می‌شده گفته "اگر ریال می‌دادی کمتر ضرر می کردم” و این را با همان لهجه غلیظ و قاتی عربی-کردی گفته. دروغ می‌گفته، آدم از مال دزدی که ضرر نمی‌کند. “مال دزدی” را که می‌گفت خندیده بود، نه آنجور بلند.
پ.ن: ایده‌ی این متن نوشتن ِ داستانی بود که حتما از دو کلمه‌ی خاص استفاده شده باشد در آن؛ کلمه‌های من یکی انجیر بود یکی کاندوم. توی متن اولیه گرازکش تکیه داده میشد به درختی که جلوتر می فهمیدیم درخت انجیر است و مرد از زن می پرسد با خودش کاندوم اورده یا نه؛ توی متن های بعدی یک بار دسته‌ی گراز کش از چوب درخت انجیر بود و زن از کاندوم های دهنی استفاده می کند و آنقدر مثل زخمی که بخارانیش بخارانیش بخارانیش این متن عوض شد که شد این بی انجیر و بی کاندوم


Tuesday, February 8, 2011

مرا با خود ببر


خانم لیلا بابایی فلاح
نویسنده‌ی محترم داستان "مرا با خود ببر"
وقتی از یک المان فانتزی در یک داستان استفاده می‌شود یعنی خلاقیت نویسنده کلید خورده است و خودبخود سطح انتظار مخاطب متناسب با آن خلاقیت رشد پیدا خواهد کرد. لازم است که این خلاقیت در جزییات متناسب نیز حفظ شود یعنی مثلا اگر راوی ِ داستان را یک کمد انتخاب کردیم آنقدر با این زاویه‌ی دید یگانه شویم که بتوانیم جهان را از چشم آن کمد ببینیم؛ در داستان "مرا با خود ببر" این اتفاق نیفتاده است. یعنی در نگاه کمد هیچ چیز کمدیی (به ضم میم و بی ربط به Comedy) نمی بینیم.
خلاقیت باید امتداد داشته باشد.

Monday, February 7, 2011

مورچه ها


سرکار خانم بابایی فلاح
داستان مورچه‌هایتان را خواندم؛‌ قبلا هم خوانده بودم آن را و یادم هست همان وقت هم خوشم آمده بود. این کار به نظرم تا حالا بهترین داستان مجموعه‌تان است؛ ثبات در روایت، هول نشدن، عجله نکردن،‌ لفت ندادن، لو ندادن اینها هیچکدام معیارهای علمی نقد داستان نیست اما نکاتی است که رعایت نکردنشان معضلاتی است که بسیاری داستان‌های کوتاه و بلند به آنها دچارند و اینکه داستان شما علاوه بر اینکه ازین خطرها جان سالم به در برده توانسته خودش را به زیبایی عرضه کند جای تبریک دارد. مهمترین نقطه قوت داستان حفظ لایه‌ی زیرین داستان و پنهان نگه داشتن معنایی در آن تا آخر است و اینکه اینکار را به شیوه‌ی معقول و باورپذیرانجام داده‌اید. وقتی راوی داستان هرگز مطمءن نیست چه اتفاقی داخل خانه‌ی سامویل افتاده دلیلی ندارد ما بدانیم و همین حدس و گمان هاست که مخاطب را به فعالیت وا می دارد و این برگ برنده داستان است.
از یاد نبریم که نشانه‌هایی که از شخصیت‌های داستان روکرده‌اید این تلاش مخاطب را نظام‌مند و معنادار کرده است. به شما تبریک می گویم.
دقت کرده‌اید روی صفحات این داستان – HEADER - اسم داستان بعدی نوشته شده است؟‌

Thursday, February 3, 2011

کامنت


مطلبی نوشتم چند وقت پیش درباره‌ی فیلم استاکر که می‌توانید از اینجا بخوانید؛ از دوستان جانم -که هرجا هست خدایا به سلامت دارش - مطلبی نوشت در ادامه‌ی مطلب من که می‌توانید از اینجا بخوانید؛ آمدم برایش کامنت بگذارم که دیدم طولانی شد و ماهیت کامنتی خود را از دست داد؛ این بود که اینجا آوردمش:
وقتی از اکو – امبرتویشان- و از ابالخیر – بوسعیدشان- می‌گویی آدم باید قاعدتا کوتاه بیاید یا به قولی غلاف کند، اگر من ادامه می‌دهم از جسارتم است و پررویی (شکسته نفسی و اینها نیست، خودم را که بهتر از هر کسی می‌شناسم؛ - دقت کرده‌ای به این جمله‌ي "خودم را بهتر از هر کسی می‌شناسم" که دو معنای متفاوت از خود بیرون می‌دهد: هم اینکه خودم را در مقایسه با آدم‌های دیگری که می‌شناسم بیشتر می‌شناسم، هم خودم خودم را در مقایسه با شناختی که آدم های دیگر از من دارند بهتر می‌شناسم ؟ - بگذریم)
برداشت رحمانی از دین را می‌شناسم. نمونه‌هایش را هم می‌شناسم؛ در عالم رفاقت، از بهترین دوستانم وحید است که دل در گرو عرفان دارد و نمازهایش سر وقت است و مرام عرفانیش مرام واقعی است و نه دودره بازی در کارش هست و نه ادا و اصول؛ زن و زندگیش را دارد و ... سروش و شبستری و ... را هم می‌شناسیم و در همین یکی دو سال اخیر هم زیر علم کسانی سینه زده‌ایم که دین‌دارند و سیاست‌ورز و قس‌علی‌هذا
برمی‌گردم به اول پاراگراف، گفتم می‌شناسم کسانی را که برداشت رحمانی دارند از دین؛ همین جا اندکی درنگ؛ پس دین چیزی است که رحمانی بودن را باید از آن برداشت کنی و این برداشت حکما فرق می‌کند با برداشتی که از پس کاشت و داشت می‌آید؛ این از آن سنخ برداشت‌هایی است که باید از حرف های طرف فهمید، یعنی طرف یا از باب ترس یا شرم یا سیاست‌ورزی یا هرچیز دیگری از این دست معنا را در چیزی می‌پیچاند که ما برداشت کنیم آن را و البته همیشه هم بیم آن هست که معنا را درست برداشت نکنیم و چیز دیگری برداشت کنیم. حالا اگر چیز دیگر، برداشت رحمانی نباشد و برداشت مثلا رحمتی باشد یا برداشت رحیمی یا مرحمتی یا … دین هم می‌شود چیزی شبیه هنر که خیلی هم خوب است و اصلا هرمنوتیک هم گویا همین است. اما اگر برداشت‌های نازیستی و فاشیستی و طالبانی و … هم مقدور بود چه؟ جلوی سردر کدام یکی از ادیان نوشته اند که به خاطر بعضی صحنه های خشونت بار برای زیر 18 ساله ها ممنوع است یا ترجیحا با والدین بروند ببینند؟ ننوشته اند. در عوض مثلا در دین خودمان توی سالن اکران همانجایی که معمولا می نویسند "سیگار
کشیدن ممنوع" نوشته‌اند خروج از این سالن هم‌معنای حلق‌آویز شدن است. تابلوهای زیاد دیگری هم در اینجا هم در سالن‌های دیگر هست که آدم مطمءن می شود تفاوت‌های برداشت‌های مختلف در اینجا با جاهای دیگر خطرناک تر از آن است که تصور می‌کردیم.
آیا از قوانین راهنمایی و رانندگی برداشت های خطرناک می توان داشت؟ از کتابهای آموزش زبان چی؟ بیا نظام های نشانه شناسی را رنکینگ کنیم ببینیم در صدر آنهایی که برداشت های خطرناک دارند کدام ها هستند.
البته موکدا این را هم اضافه کنم که من قایل به این نیستم که وقتی از چیزی می‌شود برداشت‌های زیان‌بار کرد از ریشه برداریم آن مقوله را. تصور کنید دیکتاتورها چگونه از نشانه‌های فرهنگی و تمدنی به باورهای میهنی و عرق ملی می‌رسند و چگونه ناتوانی‌های خود را در پس پشت آن ها پنهان می‌کنند. حالا دلیل نمی‌شود آدم ریشه‌ی تمدنش را بزند اما باید فهمید و دانست و کاری کرد که کجای کار ایراد دارد . این موضوع درباب مساله‌ی مورد بحث ما اگر اهمیت بیشتری نداشته باشد کمتر هم ندارد . نازی ها خطرناک تر بودند یا طالبان؟ آیا وجود هنر نازیستی و امثال لنی ریفنشتال مثلا توجیه‌ خشونت آنها را می‌کند؟ تو می‌گویی ابو سعید من میگویم مولانا که عاشقش هم هستم، اما دلیل نمی‌شود. هنر هنر است و بهتر آن است تکلیفش با ایدئولوژی روشن باشد. تاکید می‌کنم |روشن باشد" نه که مبرا از آن یا افسار به دست آن .
این رشته سر دراز دارد انگار و ایشان هم حرف‌هایی در این باب دارند که کاش کامیونیتی سه نفره‌ای و حتا بیشتر راه می انداختیم بلکم از دل حرف‌هایمان پیپری در می‌آمد نان می‌شد برایمان.

Wednesday, February 2, 2011

قند


دبی – یا به تلفظ خودشون دووبای – یه شهر نیس یه بازاره که لابلای پاساژاش یه چندتا منطقه مسکونی مثل الکراما هم هست – البته تعداد هتلهاش هم احتمالا به تعداد مرکز خریداش باشه - ولی اینکه فکر کنین یه شهریه که حالا توش چند تا مرکز خرید هست و چند تا هتل، نه؛ این تعریف اصلا تعریف درستی نیست.
توی دوبی‌مول آخرین مدهای اروپا و آمریکا رو می‌تونین بخرین، با قیمتای نجومی؛ توی جمال‌عبدالناصر جنسای آشغال می‌فروشن، ما قشر متوسط مناسبتره از سیتی‌سنتر خرید کنیم. هزاران بازار دیگه هم هست که من نرفتم.
ضمنا توی دبی قند پیدا نمیشه! اگه عادت دارین باید با خودتون ببرین!

Tuesday, February 1, 2011

خلیل


توی فرودگاه یکی صدا می‌کرد "خلیل! خلیل!” رد صدا را که گرفتم دیدم با من است – از این جمله‌ی "رد صدا را که گرفتم" خیلی خوشم می‌آید مخصوصا که بلافاصله بعدش فعل "دیدم" می‌آید؛ اینکه گردن آدم از گوشش فرمان بگیرد بچرخد و مسیر نگاه بیفتد سمت صدا ترکیب فوق‌العاده‌ای است آنقدر که می‌توانم این پست را همینجا تمام کنم - رد صدا را که گرفتم دیدم با من است و اما من که خلیل نبودم؛ توی تمام اسم‌هایی که از زمان "روسپیگری" و بعدا "زیستن در کله‌ی تباه‌شده‌ی یک اسب" بودم سرچ کردم خلیل تویشان نبود؛ به‌هر حال خلیل من بودم و باید چمدانم را باز می‌کردم مبادا با خودم مخدر یا محرک می‌داشتم؛ توی فرودگاه ایران هم وقتی به متصدی گیشه ارزی بانک گفتم از بین سه نفری که با هم آمدیم برای اکسچینج پول فقط از من کارت پرواز خواستی گفت آن دو تای دیگر سن‌و‌سال‌دار بودند و بهشان نمی‌آمد دلال باشند یعنی به قیافه‌ی من می‌آید دلال باشم؟ خلیل باشم با مواد مخدر جاسازی شده توی برسم مثلا؟